مادر امام مهدی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
بدون خلاصۀ ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'رازی' به 'رازی')
خط ۴۳: خط ۴۳:


==مادر امام مهدی در فرهنگنامه آخرالزمان==
==مادر امام مهدی در فرهنگنامه آخرالزمان==
*[[مادر حضرت مهدی]]{{ع}} دختر [[پادشاه روم]] بود. وی از سوی [[مادر]] یکی از [[فرزندان]] [[وصی]] [[حضرت عیسی]]{{ع}} بود او در قالب گروهی از اسرا به [[سامرا]] آمد و [[همسر]] [[امام عسکری]]{{ع}} شد. مرحوم [[محدث نوری]] در کتاب [[شریف]] [[نجم الثاقب]] و مرحوم [[شیخ صدوق]] در کتاب [[کمال الدین]]، چگونگی شرفیابی [[حضرت نرجس خاتون]] به [[خدمت]] [[امام حسن عسکری]]{{ع}} را این‌گونه [[نقل]] نموده است: "[[بشر بن سلیمان]]" برده فروشی بود که از [[فرزندان]] [[ابو ایوب انصاری]] و از [[پیروان]] [[حضرت]] [[امام هادی]]{{ع}} و [[امام حسن عسکری]]{{ع}} بود و در [[همسایگی]] ایشان در [[سامرا]] سکونت داشت. وی می‌‌گوید: شبی در منزل خود در [[سامرا]] بودم و پاسی از شب گذشته بود. ناگهان دیدم که درب منزل را می‌‌زنند. شتابان رفتم و دیدم "[[کافور]]" [[خادم امام هادی]]{{ع}} است و مرا به [[خدمت]] [[حضرت]] احضار نمود. من جامه خود را به تن کرده و نزد [[حضرت]] شرفیاب شدم و دیدم [[امام هادی]]{{ع}} با [[ابا محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} و جناب [[حکیمه خاتون]] [[خواهر]] خود در پشت پرده سخن می‌‌گوید. نشستم، [[حضرت]] به من فرمود: ای [[بشر]]! تو از [[فرزندان]] أنصار [[رسول خدا]] هستی و [[دوستی]] ما [[اهل بیت]] همیشه در میان شما بوده و از پدران‌تان به [[ارث]] رسیده است و شما جزو معتمدین ما [[اهل بیت]] هستید. هم اکنون می‌‌خواهم تو را به [[زیور]] فضیلتی آراسته کنم و تو را بدین ویژگی مشرف سازم که به واسطه انجام آن بر سایر [[شیعیان]] سبقت‌جویی. این [[رازی]] است که تو را از آن [[آگاه]] می‌‌کنم و تو را برای خریدن کنیزی می‌‌فرستم. سپس [[حضرت]] [[نامه]] لطیفی به خط و زبان رومی نوشت و آن را به مهر خود ممهور ساخت و کیسه‌ای زرد رنگ آورد که در آن دویست و بیست [[دینار]] بود و فرمود: این را بگیر و به [[بغداد]] برو و صبح فلان روز در کنار گذرگاه [[فرات]] برو. پس هنگامی که قایق [[اسیران]] نزدیک شد و [[اسیران]] را در معرض فروش قرار دادند، می‌‌بینی که گروهی از فرستادگان بنی‌العباس و برخی [[جوانان]] [[عرب]] برای خرید گرد آنان جمع می‌‌شوند. در آن هنگام تو باید تمام روز را از دور مراقب شخصی به نام [[عمر بن زید]] برده فروش باشی تا زمانی که یک کنیز را برای فروش بیاورد. آن کنیز چنین و چنان ویژگی‌هایی دارد و دو جامه حریر مرغوب بر تن کرده است و خود را از عرضه در بازار و دسترس خریداران بر کنار می‌‌دارد، و در برابر تعرض و تفتیش و نگاه خریداران امتناع می‌‌ورزد و پارچه‌ای نازک به روی افکنده است. برده فروش او را کتک می‌‌زند و او با زبان رومی ناله سر می‌‌دهد، بدان که او از این هتک [[حرمت]] می‌‌نالد. برخی از خریداران می‌‌خواهند او را به سیصد [[دینار]] بخرد زیرا [[عفت]] و حیای او را دیده‌اند. آن کنیز بدان‌ها با زبان [[عربی]] می‌‌گوید: اگر تو [[ملک]] [[سلیمان]] و تاج و تخت او را داشته و به خریداری من بیایی، من هیچ رغبتی در تو نخواهم داشت، بیهوده [[مال]] خود را بر [[باد]] مده! برده فروش می‌‌گوید: چاره چیست؟ به هر حال باید تو را بفروشم. آن کنیز می‌‌گوید: چرا اینقدر [[عجله]] می‌‌کنی، من باید یک خریداری را [[انتخاب]] کنم که دلم نزد او آرام گیرد و بر [[ایمان]] و [[امانت]] او [[اعتماد]] کنم. در این لحظه تو برخیز و به نزد [[عمر]] بن [[یزید]] برده فروش برو و به او بگو: من نامه‌ای به همراه دارم که یکی از اشراف به [[لطافت]] و زبان و خط رومی نوشته است و در آن [[بخشش]] و وقار و [[بزرگواری]] و [[سخاوت]] خود را بیان داشته است، این [[نامه]] را به او بده تا در آن از [[اخلاق]] [[صاحب]] خود [[آگاه]] شود و اگر به سوی او مایل گشت و [[رضایت]] داد، من [[وکیل]] ایشان هستم که این کنیز را از تو خریداری کنم. [[بشر بن سلیمان]] می‌‌گوید: من تمام آنچه را که سرورم، [[حضرت]] [[ابوالحسن]] [[امام هادی]]{{ع}} درباره آن کنیز فرموده بود انجام دادم. زمانی که آن نیز به آن [[نامه]] نگاه کرد، سخت [[گریه]] کرد و به [[عمر]] بن [[یزید]] برده فروش گفت: مرا به دارنده این [[نامه]] بفروش و سوگندهایی شدید یاد کرد که اگر چنین نکند، خود را هلاک خواهد کرد. من پیوسته با فروشنده درباره قیمت چانه‌زنی می‌‌کردم تا اینکه به همان مقدار دیناری که [[امام هادی]]{{ع}} در کیسه زرد به من داده بود [[راضی]] شد.  
*[[مادر حضرت مهدی]]{{ع}} دختر [[پادشاه روم]] بود. وی از سوی [[مادر]] یکی از [[فرزندان]] [[وصی]] [[حضرت عیسی]]{{ع}} بود او در قالب گروهی از اسرا به [[سامرا]] آمد و [[همسر]] [[امام عسکری]]{{ع}} شد. مرحوم [[محدث نوری]] در کتاب [[شریف]] [[نجم الثاقب]] و مرحوم [[شیخ صدوق]] در کتاب [[کمال الدین]]، چگونگی شرفیابی [[حضرت نرجس خاتون]] به [[خدمت]] [[امام حسن عسکری]]{{ع}} را این‌گونه [[نقل]] نموده است: "[[بشر بن سلیمان]]" برده فروشی بود که از [[فرزندان]] [[ابو ایوب انصاری]] و از [[پیروان]] [[حضرت]] [[امام هادی]]{{ع}} و [[امام حسن عسکری]]{{ع}} بود و در [[همسایگی]] ایشان در [[سامرا]] سکونت داشت. وی می‌‌گوید: شبی در منزل خود در [[سامرا]] بودم و پاسی از شب گذشته بود. ناگهان دیدم که درب منزل را می‌‌زنند. شتابان رفتم و دیدم "[[کافور]]" [[خادم امام هادی]]{{ع}} است و مرا به [[خدمت]] [[حضرت]] احضار نمود. من جامه خود را به تن کرده و نزد [[حضرت]] شرفیاب شدم و دیدم [[امام هادی]]{{ع}} با [[ابا محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} و جناب [[حکیمه خاتون]] [[خواهر]] خود در پشت پرده سخن می‌‌گوید. نشستم، [[حضرت]] به من فرمود: ای [[بشر]]! تو از [[فرزندان]] أنصار [[رسول خدا]] هستی و [[دوستی]] ما [[اهل بیت]] همیشه در میان شما بوده و از پدران‌تان به [[ارث]] رسیده است و شما جزو معتمدین ما [[اهل بیت]] هستید. هم اکنون می‌‌خواهم تو را به [[زیور]] فضیلتی آراسته کنم و تو را بدین ویژگی مشرف سازم که به واسطه انجام آن بر سایر [[شیعیان]] سبقت‌جویی. این رازی است که تو را از آن [[آگاه]] می‌‌کنم و تو را برای خریدن کنیزی می‌‌فرستم. سپس [[حضرت]] [[نامه]] لطیفی به خط و زبان رومی نوشت و آن را به مهر خود ممهور ساخت و کیسه‌ای زرد رنگ آورد که در آن دویست و بیست [[دینار]] بود و فرمود: این را بگیر و به [[بغداد]] برو و صبح فلان روز در کنار گذرگاه [[فرات]] برو. پس هنگامی که قایق [[اسیران]] نزدیک شد و [[اسیران]] را در معرض فروش قرار دادند، می‌‌بینی که گروهی از فرستادگان بنی‌العباس و برخی [[جوانان]] [[عرب]] برای خرید گرد آنان جمع می‌‌شوند. در آن هنگام تو باید تمام روز را از دور مراقب شخصی به نام [[عمر بن زید]] برده فروش باشی تا زمانی که یک کنیز را برای فروش بیاورد. آن کنیز چنین و چنان ویژگی‌هایی دارد و دو جامه حریر مرغوب بر تن کرده است و خود را از عرضه در بازار و دسترس خریداران بر کنار می‌‌دارد، و در برابر تعرض و تفتیش و نگاه خریداران امتناع می‌‌ورزد و پارچه‌ای نازک به روی افکنده است. برده فروش او را کتک می‌‌زند و او با زبان رومی ناله سر می‌‌دهد، بدان که او از این هتک [[حرمت]] می‌‌نالد. برخی از خریداران می‌‌خواهند او را به سیصد [[دینار]] بخرد زیرا [[عفت]] و حیای او را دیده‌اند. آن کنیز بدان‌ها با زبان [[عربی]] می‌‌گوید: اگر تو [[ملک]] [[سلیمان]] و تاج و تخت او را داشته و به خریداری من بیایی، من هیچ رغبتی در تو نخواهم داشت، بیهوده [[مال]] خود را بر [[باد]] مده! برده فروش می‌‌گوید: چاره چیست؟ به هر حال باید تو را بفروشم. آن کنیز می‌‌گوید: چرا اینقدر [[عجله]] می‌‌کنی، من باید یک خریداری را [[انتخاب]] کنم که دلم نزد او آرام گیرد و بر [[ایمان]] و [[امانت]] او [[اعتماد]] کنم. در این لحظه تو برخیز و به نزد [[عمر]] بن [[یزید]] برده فروش برو و به او بگو: من نامه‌ای به همراه دارم که یکی از اشراف به [[لطافت]] و زبان و خط رومی نوشته است و در آن [[بخشش]] و وقار و [[بزرگواری]] و [[سخاوت]] خود را بیان داشته است، این [[نامه]] را به او بده تا در آن از [[اخلاق]] [[صاحب]] خود [[آگاه]] شود و اگر به سوی او مایل گشت و [[رضایت]] داد، من [[وکیل]] ایشان هستم که این کنیز را از تو خریداری کنم. [[بشر بن سلیمان]] می‌‌گوید: من تمام آنچه را که سرورم، [[حضرت]] [[ابوالحسن]] [[امام هادی]]{{ع}} درباره آن کنیز فرموده بود انجام دادم. زمانی که آن نیز به آن [[نامه]] نگاه کرد، سخت [[گریه]] کرد و به [[عمر]] بن [[یزید]] برده فروش گفت: مرا به دارنده این [[نامه]] بفروش و سوگندهایی شدید یاد کرد که اگر چنین نکند، خود را هلاک خواهد کرد. من پیوسته با فروشنده درباره قیمت چانه‌زنی می‌‌کردم تا اینکه به همان مقدار دیناری که [[امام هادی]]{{ع}} در کیسه زرد به من داده بود [[راضی]] شد.  
*[[عمر]] بن [[یزید]] آن دینارها را گرفت و کنیز را به ما تحویل داد و آن کنیز خوشحال و خندان گشت. من آن کنیز را به [[بغداد]] آوردم و در اتاقی که از پیش برای او مهیا کرده بودم بردم، به محض وارد شدن به اتاق [[نامه]] [[امام]]{{ع}} را از جامه خود بیرون آورد و می‌‌بوسید بر صورت خود می‌‌نهاد و بر دیدگان خود قرار می‌‌داد و آن را بر [[بدن]] خود می‌‌کشید. من شگفت زده شدم و گفتم: آیا نامه‌ای را می‌‌بوسی که نویسنده آن را نمی‌شناسی؟! آن کنیز پاسخ داد: ای درمانده‌ای که از [[جایگاه]] [[فرزندان پیامبر]] معرفتی اندک داری! گوش فرا دار و [[دل]] بسپار که چه می‌‌گویم: من "[[ملیکه]]" دختر "یشوعا" هستم که پدرم [[فرزند]] [[قیصر]] و [[پادشاه روم]] است و مادرم از [[فرزندان]] [[حواریون]] [[عیسی بن مریم]] است و [[نسب]] او به [[شمعون]]، [[وصی]] [[حضرت عیسی]]{{ع}} می‌‌رسد. من ماجرایی بسیار شگفت دارم. که تو بازگو خواهم کرد. من سیزده سال داشتم و [[پدر]] بزرگ من، [[پادشاه روم]] می‌‌خواست مرا به [[عقد]] پسر برادرش درآورد. برای همین منظور سیصد نفر از [[خاندان]] [[حواریون]] و قسیسین و [[راهبان]] و هفتصد نفر از بزرگان و اشراف و چهار هزار نفر از امرای لشکری و کشوری جمع کرد و از قصر خود تختی را که به انواع جواهرات آراسته بود در حیاط کاخ حاضر ساخته و بر [[چهل]] پایه [[نصب]] نمود و پسر [[برادر]] [[پادشاه]] بر آن تخت فراز آمد. در آن هنگام صلیب‌ها در گرد او [[نصب]] شد و أسقف‌های [[مسیحی]] حلقه زدند و انجیل‌ها را گشودند، اما ناگهان صلیب‌ها از بلندی بر [[زمین]] سقوط کرد و پایه‌های تخت شکسته و واژگون شد و پسر [[برادر]] [[پادشاه]] بی‌هوش روی [[زمین]] افتاد. رنگ از چهره اسقف‌ها پرید و بدن‌شان به لرزه درآمد. بزرگ آن أسقف‌ها به [[پدر]] بزرگ من گفت: ای [[پادشاه]]، ما را از این پیشامد نامبارک و نحس معاف دار زیرا در این امر پایان [[کیش]] [[مسیحیت]] و زوال این [[پادشاهی]] خواهد بود. [[پدر]] بزرگ من که از دهشت این واقعه به [[سختی]] حیران شده بود، به أسقف‌ها گفت: پایه‌های تخت را دوباره بر پا دارید و صلیب‌ها را دوباره برافرازید و [[برادر]] دیگر این بدبخت منحوس را بیاورید تا این دختر را بدو تزویج کنم و نحوستِ [[برادر]] اول را به مبارکیِ [[برادر]] دوم دفع کنم. پس زمانی که [[دستور]] وی [[اجرا]] کردند، برای [[برادر]] دوم نیز حادثه‌ای مانند [[برادر]] دوم نیز حادثه‌ای مانند [[برادر]] اول روی داد و [[مردم]] متفرق شدند و [[پدر]] بزرگ من اندوهناک به کاخ خود رفت و پرده‌ها را کشید. در آن شب من در [[خواب]] مشاهده کردم که [[حضرت مسیح]]{{ع}} با جناب [[شمعون]] و گروهی از [[حواریون]] در قصر [[پدر]] بزرگ جمع شده‌اند و در مکانی که جدم آن تخت را نهاده بود، منبری قرار دادند که سر بر [[آسمان]] می‌‌سایید. آنگاه [[حضرت محمد]]{{صل}} با گروهی [[جوانان]] و [[فرزندان]] خود وارد شدند و [[حضرت مسیح]]{{ع}} به استقبال [[رسول خدا]] رفت و او را در آغوش گرفت. [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: ای [[روح الله]]! من آمده‌ام تا از [[وصی]] تو، [[شمعون]]، دخترش [[ملیکه]] را برای پسرم خواستگاری کنم و با دست مبارکش به [[حضرت]] [[ابا محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} اشاره نمود، همان شخص که این [[نامه]] را نوشته است. سپس [[حضرت عیسی]]{{ع}} به [[شمعون]] نظر کرد و به ایشان فرمود: [[شرافت]] به سویت روی آورده است پس با [[رسول خدا]] پیوند [[خویشاوندی]] برقرار کن. [[شمعون]] گفت: من این وصلت را برقرار کردم و آنگاه [[حضرت محمد]]{{صل}} بر [[منبر]] بالا رفت. و مرا به [[ازدواج حضرت]] [[ابا محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} که در آورد و [[حضرت مسیح]] و [[فرزندان]] [[رسول خدا]] و [[حواریون حضرت عیسی]]{{ع}} نیز [[شاهد]] این [[عقد]] بودند.  
*[[عمر]] بن [[یزید]] آن دینارها را گرفت و کنیز را به ما تحویل داد و آن کنیز خوشحال و خندان گشت. من آن کنیز را به [[بغداد]] آوردم و در اتاقی که از پیش برای او مهیا کرده بودم بردم، به محض وارد شدن به اتاق [[نامه]] [[امام]]{{ع}} را از جامه خود بیرون آورد و می‌‌بوسید بر صورت خود می‌‌نهاد و بر دیدگان خود قرار می‌‌داد و آن را بر [[بدن]] خود می‌‌کشید. من شگفت زده شدم و گفتم: آیا نامه‌ای را می‌‌بوسی که نویسنده آن را نمی‌شناسی؟! آن کنیز پاسخ داد: ای درمانده‌ای که از [[جایگاه]] [[فرزندان پیامبر]] معرفتی اندک داری! گوش فرا دار و [[دل]] بسپار که چه می‌‌گویم: من "[[ملیکه]]" دختر "یشوعا" هستم که پدرم [[فرزند]] [[قیصر]] و [[پادشاه روم]] است و مادرم از [[فرزندان]] [[حواریون]] [[عیسی بن مریم]] است و [[نسب]] او به [[شمعون]]، [[وصی]] [[حضرت عیسی]]{{ع}} می‌‌رسد. من ماجرایی بسیار شگفت دارم. که تو بازگو خواهم کرد. من سیزده سال داشتم و [[پدر]] بزرگ من، [[پادشاه روم]] می‌‌خواست مرا به [[عقد]] پسر برادرش درآورد. برای همین منظور سیصد نفر از [[خاندان]] [[حواریون]] و قسیسین و [[راهبان]] و هفتصد نفر از بزرگان و اشراف و چهار هزار نفر از امرای لشکری و کشوری جمع کرد و از قصر خود تختی را که به انواع جواهرات آراسته بود در حیاط کاخ حاضر ساخته و بر [[چهل]] پایه [[نصب]] نمود و پسر [[برادر]] [[پادشاه]] بر آن تخت فراز آمد. در آن هنگام صلیب‌ها در گرد او [[نصب]] شد و أسقف‌های [[مسیحی]] حلقه زدند و انجیل‌ها را گشودند، اما ناگهان صلیب‌ها از بلندی بر [[زمین]] سقوط کرد و پایه‌های تخت شکسته و واژگون شد و پسر [[برادر]] [[پادشاه]] بی‌هوش روی [[زمین]] افتاد. رنگ از چهره اسقف‌ها پرید و بدن‌شان به لرزه درآمد. بزرگ آن أسقف‌ها به [[پدر]] بزرگ من گفت: ای [[پادشاه]]، ما را از این پیشامد نامبارک و نحس معاف دار زیرا در این امر پایان [[کیش]] [[مسیحیت]] و زوال این [[پادشاهی]] خواهد بود. [[پدر]] بزرگ من که از دهشت این واقعه به [[سختی]] حیران شده بود، به أسقف‌ها گفت: پایه‌های تخت را دوباره بر پا دارید و صلیب‌ها را دوباره برافرازید و [[برادر]] دیگر این بدبخت منحوس را بیاورید تا این دختر را بدو تزویج کنم و نحوستِ [[برادر]] اول را به مبارکیِ [[برادر]] دوم دفع کنم. پس زمانی که [[دستور]] وی [[اجرا]] کردند، برای [[برادر]] دوم نیز حادثه‌ای مانند [[برادر]] دوم نیز حادثه‌ای مانند [[برادر]] اول روی داد و [[مردم]] متفرق شدند و [[پدر]] بزرگ من اندوهناک به کاخ خود رفت و پرده‌ها را کشید. در آن شب من در [[خواب]] مشاهده کردم که [[حضرت مسیح]]{{ع}} با جناب [[شمعون]] و گروهی از [[حواریون]] در قصر [[پدر]] بزرگ جمع شده‌اند و در مکانی که جدم آن تخت را نهاده بود، منبری قرار دادند که سر بر [[آسمان]] می‌‌سایید. آنگاه [[حضرت محمد]]{{صل}} با گروهی [[جوانان]] و [[فرزندان]] خود وارد شدند و [[حضرت مسیح]]{{ع}} به استقبال [[رسول خدا]] رفت و او را در آغوش گرفت. [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: ای [[روح الله]]! من آمده‌ام تا از [[وصی]] تو، [[شمعون]]، دخترش [[ملیکه]] را برای پسرم خواستگاری کنم و با دست مبارکش به [[حضرت]] [[ابا محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} اشاره نمود، همان شخص که این [[نامه]] را نوشته است. سپس [[حضرت عیسی]]{{ع}} به [[شمعون]] نظر کرد و به ایشان فرمود: [[شرافت]] به سویت روی آورده است پس با [[رسول خدا]] پیوند [[خویشاوندی]] برقرار کن. [[شمعون]] گفت: من این وصلت را برقرار کردم و آنگاه [[حضرت محمد]]{{صل}} بر [[منبر]] بالا رفت. و مرا به [[ازدواج حضرت]] [[ابا محمد]] [[امام عسکری]]{{ع}} که در آورد و [[حضرت مسیح]] و [[فرزندان]] [[رسول خدا]] و [[حواریون حضرت عیسی]]{{ع}} نیز [[شاهد]] این [[عقد]] بودند.  
*من از [[خواب]] بیدار شدم و رؤیای خود را برای [[پدر]] و پدربزرگم [[نقل]] نکردم زیرا می‌‌ترسیدم مرا بکشند. من پیوسته این [[راز]] را در سینه‌ام نگاه می‌‌داشتم و به آنان نمی‌گفتم. [[اشتیاق]] [[حضرت]] [[امام عسکری]]{{ع}} در سینه من افتاده بود و مرا از [[آب]] و [[غذا]] انداخته بود و مرا ضعیف و لاغر ساخته بود و مریضی شدیدی به جانم افتاده بود. [[پدر]] بزرگ من تمام صلیبیان [[روم]] را حاضر کرد و مداوای مرا از آنان خواستار شد، اما هیچ کدام موفق نشدند. زمانی که پدربزرگم [[ناامید]] شد، به من گفت: ای [[نور]] دیده! آیا خواسته‌ای داری که در این [[دنیا]] برای تو برآورده سازم؟ گفتم: ای [[پدر]] بزرگ، من همه درهای [[گشایش]] را به روی خود بسته می‌‌بینم، اگر تو بند از پای [[زندانیان]] [[مسلمان]] برداری، به [[شکنجه]] آنان پایان دهی و آنان را آزاد سازی، امیدوارم که [[حضرت مسیح]] و [[مریم]] [[مقدس]] به من شفا [[عنایت]] کند و مرا بهبود بخشد. هنگامی که پدربزرگم این خواسته مرا [[اجابت]] نمود، من هم مقداری اظهار بهبودی نمودم و کمی [[غذا]] خوردم و [[پدر]] بزرگم از این بسیار خوشحال شد و اسرای [[مسلمان]] را اکرام نمود.
*من از [[خواب]] بیدار شدم و رؤیای خود را برای [[پدر]] و پدربزرگم [[نقل]] نکردم زیرا می‌‌ترسیدم مرا بکشند. من پیوسته این [[راز]] را در سینه‌ام نگاه می‌‌داشتم و به آنان نمی‌گفتم. [[اشتیاق]] [[حضرت]] [[امام عسکری]]{{ع}} در سینه من افتاده بود و مرا از [[آب]] و [[غذا]] انداخته بود و مرا ضعیف و لاغر ساخته بود و مریضی شدیدی به جانم افتاده بود. [[پدر]] بزرگ من تمام صلیبیان [[روم]] را حاضر کرد و مداوای مرا از آنان خواستار شد، اما هیچ کدام موفق نشدند. زمانی که پدربزرگم [[ناامید]] شد، به من گفت: ای [[نور]] دیده! آیا خواسته‌ای داری که در این [[دنیا]] برای تو برآورده سازم؟ گفتم: ای [[پدر]] بزرگ، من همه درهای [[گشایش]] را به روی خود بسته می‌‌بینم، اگر تو بند از پای [[زندانیان]] [[مسلمان]] برداری، به [[شکنجه]] آنان پایان دهی و آنان را آزاد سازی، امیدوارم که [[حضرت مسیح]] و [[مریم]] [[مقدس]] به من شفا [[عنایت]] کند و مرا بهبود بخشد. هنگامی که پدربزرگم این خواسته مرا [[اجابت]] نمود، من هم مقداری اظهار بهبودی نمودم و کمی [[غذا]] خوردم و [[پدر]] بزرگم از این بسیار خوشحال شد و اسرای [[مسلمان]] را اکرام نمود.

نسخهٔ ‏۳ ژانویهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۳:۳۱

اين مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

  • در کانون خانواده امام عسکری(ع)، آن بانوی گرامی را به نام‏‌های مختلفی از قبیل نرجس، سوسن، صقیل "یا صیقلحدیثه، حکیمه، ملیکه، ریحانه و خمط صدا می‏‌زدند.
  • از دیدگاه یکی از پژوهشگران، سبب تعدد نام‏‌های آن بانو، علاقه و محبت فراوان مالک او به وی بوده است که باعث شده بود با بهترین اسم‏ها و زیباترین نام‌‏ها، او را صدا بزند؛ از این‌‏رو تمام نام‌‏های آن بانو، از اسامی گل‏ها و شکوفه‌‏ها است؛ چون مردم، این نام‌‏های مختلف را شنیده بودند، می‌‏پنداشتند همه این‏ها نام‏‌های آن بانوی بزرگوار است.
  • دیگر آن‏که این بانوی گرامی، پس از اینکه وارد کانون خانواده امام(ع) شد، خط مشی و مسیر دیگری- بر خلاف سایر کنیزان- داشت؛ زیرا او مادر حضرت مهدی(ع)‏ بود. او، فشار و ظلم ستمگران و حکومت‌‏ها را می‌‏دید و می‌‏دانست مدتی باید در زندان به سر برد. او می‌‏دانست باید برای حفظ خود و فرزند گرامی‏اش، نقشه‌‏هایی بیندیشد، تا حاکمان وقت، ندانند صاحب کدام نام را باید زندانی کنند و حامل نور مهدی(ع) کدام است. بر این اساس، هرروز نامی تازه‏ برای خود می‏‌نهاد و در خانواده امام(ع) او را به این نام‏‌ها می‏‌خواندند، تا دشمنان خیال کنند این نام‌‏های مختلف، مربوط به چند نفر است و نفهمند همه مربوط به یک نفر است[۱].
  • از سرگذشت مادر حضرت مهدی(ع)‏ سخن صریح و روشنی در دست نیست؛ اما طبق قول مشهور که از برخی روایات به دست می‏‌آید، آن بانو، کنیزی بود که در جنگ اسیر شد و پس از آن، به خانواده گرامی امام عسکری(ع) پیوست.
  • در مجموع می‌‏توان روایات مربوط به مادر حضرت مهدی(ع)‏ را به چهار دسته تقسیم کرد:
  1. روایاتی که آن بانوی بزرگوار را شاهزاده‌‏ای رومی معرفی کرده است؛
  2. روایاتی که آن بانوی بزرگ را تربیت ‏شده خانه حکیمه خاتون دانسته است؛
  3. روایتی که علاوه‏ بر تربیت وی، ولادت آن بانوی بزرگ را نیز در خانه حکیمه ذکر کرده است[۲]؛
  4. روایاتی که مادر حضرت مهدی(ع)‏ را بانویی سیاه‌‏پوست دانسته است.
  1. آن بانوی شریف، کنیز بوده است؛
  2. او در خانه حکیمه خاتون، دختر امام جواد(ع) بوده است؛
  3. حکیمه خاتون در موضوع ازدواج امام عسکری(ع)، از این کنیز سخن به میان آورده است.

صیقل در موعودنامه

  • یکی از نام‌هایی است که نرجس خاتون -مادر حضرت- به آن خوانده می‌شده[۲۰]. همچنین "صیقل" کنیزی بود که وقتی معتمد عباسی دستور داد به جست‌وجوی خانه امام حسن عسکری (ع) و خانه همسایگان پس از شهادت امام بپردازند، این کنیز به خاطر حفظ‍‌ جان امام زمان (ع) ادعای بارداری کرد. لذا او را دستگیر کردند و به مدت دو سال نگاه داشتند، تا آن‌که به باردار نبودن وی مطمئن شده و او را رها ساختند[۲۱]. برخی منابع "صقیل" ذکر کرده‌اند و صقیل، به مفهوم پدیده نورانی و پرجلوه و نرم است[۲۲][۲۳].

مادر امام مهدی در موعودنامه

  • نرجس‌خاتون، مادر بزرگوار امام زمان (ع) است. پیشوایان و ائمه (ع) از او به‌عنوان "شایسته‌ترین کنیزان"، "بهترین زنان" و یا "سرور زنان" یاد کرده‌اند. محدثین و مورخین، نام‌های متعددی برای آن بانو ذکر کرده‌اند. از آن جمله، سوسن، سبیکه، مریم، صیقل، صقیل، حدیثه، حکیمه، ملیکه، ریحانه و خمط‍‌ است[۲۴].
  • اما مشهورترین نام او "نرجس" و معروف‌ترین کنیه‌اش "ام محمد" است. هرکدام از نام‌های آن بانوی بزرگوار، بُعدی از شخصیت والای او را بیان می‌کند. نرجس نام گلی عطرآگین است. "خمط‍‌" نوعی درخت میوه است که قرآن نیز آن را به کار برده است[۲۵]. "سوسن" نوعی گل خوشبو و معطر و پرفایده است که در کتاب‌های طب نیز آمده است. "صیقل" به مفهوم پدیده نورانی و پرجلوه و نرم است. به‌هرحال هیچ مانعی ندارد که یک زن باشخصیت، دارای نام‌های متعددی باشد و هرکدام از آن‌ها در مورد او به تناسب به کار رود. در مورد نرجس‌خاتون، چه بسا که این نام‌های متعدد، براساس مصالح سیاسی و اجتماعی بوده که برای ما ناشناخته مانده است[۲۶][۲۷].

ملیکه در موعودنامه

نرجس در موعودنامه

مادر امام مهدی در فرهنگنامه آخرالزمان

پرسش مستقیم

  1. آیا مهدی‏ از اولاد و نسل عباس است؟ (پرسش)
  2. آیا مهدی همان عیسی بن مریم است؟ (پرسش)
  3. امام مهدی از نسل چه کسی است؟ (پرسش)
  4. نام مادر امام مهدی چیست؟ (پرسش)
  5. نام پدر امام مهدی چیست؟ (پرسش)
  6. مادربزرگ امام مهدی کیست؟ (پرسش)
  7. القاب مادر امام مهدی چیستند؟ (پرسش)
  8. معروف‌ترین کنیه مادر امام مهدی چیست؟ (پرسش)
  9. پدر و مادر امام مهدی در چه سالی متولد شده‏‌اند؟ (پرسش)
  10. سرگذشت پدر امام مهدی چیست؟ (پرسش)
  11. سرگذشت مادر امام مهدی چیست؟ (پرسش)
  12. خواب‌های مادر امام مهدی در روم چه بود؟ (پرسش)
  13. مادر امام مهدی چگونه از بغداد به سامرا آمد و با امام حسن عسکری ازدواج کرد؟‌ (پرسش)
  14. امام مهدی پدر و مادر خود را در چند سالگی از دست داد؟ (پرسش)
  15. چرا امام مهدی از فرزندان امام حسین است نه امام حسن؟ (پرسش)
  16. به حدیث اسمه اسمی و اسم ابیه اسم ابی چگونه پاسخ می‏‌گویید؟ (پرسش)
  17. به حدیث المهدی من ولد الحسن چگونه پاسخ می‌‏گویید؟ (پرسش)
  18. حکیمه خاتون کیست؟ (پرسش)
  19. القاب امام حسن عسکری چیستند؟ (پرسش)
  20. اولین مالک نرجس خاتون چه شخصی بوده است؟ (پرسش)
  21. بعضی از مورخان نوشته‏‌اند فرزند امام حسن عسکری به نام محمد در سن ۶ یا ۷ سالگی شهید شده است آیا صحت دارد؟ (پرسش)
  22. با توجه به اینکه جنگی بین رومیان و عباسیان اتفاق نیفتاده چطور مادر امام مهدی نوه پادشاه روم هستند و اسیر شده‌اند؟ (پرسش)
  23. چرا بعضی از تاریخ‏‌نگاران مهدی موعود را از نسل امام حسن مجتبی و طباطبایی می‌‏دانند؟ (پرسش)
  24. علت اختلاف احادیث درباره نام و نسب امام مهدی چیست؟ (پرسش)
  25. پدر و مادر امام مهدی در کجا دفن شدند؟ (پرسش)

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. سید محمد صدر، پژوهشی در زندگی امام مهدی عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف و نگرشی به غیبت صغرا، ص ۲۰۴ و ۲۰۵
  2. مسعودی، اثبات الوصیة، ص ۲۷۲
  3. شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمة، ج۲، باب ۴۱، ح ۱
  4. محمد بن جریر طبری، دلائل الامامة، ص ۲۶۲
  5. شیخ طوسی، کتاب الغیبة، ص ۲۰۸، ح ۱۷۸
  6. ابن شهرآشوب، المناقب، ج ۴، ص ۴۴۰
  7. عبد الکریم نیلی، منتخب الانوار المضیئة، ص ۱۰۵
  8. محمّد باقر مجلسی، بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۶
  9. جاسم حسین، تاریخ سیاسی امام دوازدهم، ص ۱۱۵
  10. ر. ک: محمد بن جریر طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۹، ص ۲۰۱؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۷، ص ۸۰، ۸۱، ۸۵، ۹۳؛ ابن کثیر، البدایة و النهایة، ج ۱۰، ص ۳۲۳، ۳۴۳، ۳۴۵، ۳۴۷؛ همچنین در مقدمه کتاب مهدی موعود(ع)، ص ۱۵۲ مطلب مستندی در رد کسانی که جنگ در آن دوران را منتفی دانسته‌‏اند، آورده است
  11. شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمة، ج۲، باب ۴۲، ح ۲
  12. مسعودی، اثبات الوصیة، ص ۲۷۲
  13. شیخ طوسی، کتاب الغیبة، ص ۲۴۴
  14. قابل‏ توجه این‏که این روایت در غیبت نعمانی از یزید کناسی و در کمال الدین و تمام النعمة از ضریس کناسی نقل شده است
  15. ر. ک: نعمانی، الغیبة، ص ۱۶۳؛ کمال الدین و تمام النعمة، ج ۱، ص ۳۲۹، باب ۳۲، ح ۱۲
  16. گفتنی است روایات فراوانی از سوی مدعیان مهدویّت و طرفداران آن‏ها در طول تاریخ، جعل شده و به امامان معصوم علیهم السّلام نسبت داده شده است
  17. محمد باقر مجلسی، بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۱۹، باب ۱۳
  18. شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمة، ج۲، ص ۴۳۱، ح ۷
  19. سلیمیان، خدامراد، فرهنگ‌نامه مهدویت، ص ۳۷۱ - ۳۷۵.
  20. قزوینی، سید محمد کاظم، امام مهدی از تولد تا بعد از ظهور، ص ۱۷۲.
  21. شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمة، ج ۲، ص ۴۷۶؛ حیات فکری سیاسی امامان شیعه، ص ۲۱۵.
  22. قزوینی، سید محمد کاظم، امام مهدی از تولد تا بعد از ظهور، ص ۱۷۲.
  23. تونه‌ای، مجتبی، موعودنامه، ص۴۶۵.
  24. بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۶؛ کشف الغمه، ج ۳، ص ۲۶۵؛ منتخب الاثر، ص ۳۲۰.
  25. سوره سبا، ۱۶.
  26. قزوینی، سید محمد کاظم، امام مهدی از تولد تا بعد از ظهور، ص ۱۷۲.
  27. تونه‌ای، مجتبی، موعودنامه، ص۶۰۷.
  28. معارف و معاریف، ج ۹، ص ۶۰۵.
  29. تونه‌ای، مجتبی، موعودنامه، ص۶۹۶.
  30. سیمای آفتاب، حبیب الله طاهری، ص ۶۱.
  31. بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲.
  32. بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۱۲.
  33. قزوینی، سید محمد کاظم، امام مهدی از تولد تا بعد از ظهور، ص ۲۵۳.
  34. ریاحین الشریعه، ج ۳، ص ۲۵.
  35. تونه‌ای، مجتبی، موعودنامه، ص۷۳۰.
  36. کمال الدین: ص ۴۱۸.
  37. نجم الثاقب: باب اول:
  38. حیدرزاده، عباس، فرهنگنامه آخرالزمان، ص ۵۲۹-۵۳۰-۵۳۱-۵۳۲-۵۳۳.