زیاد بن ابیه در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۵۱ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۷ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{ویرایش غیرنهایی}}
{{مدخل مرتبط
{{امامت}}
| موضوع مرتبط = زیاد بن ابیه
<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">
| عنوان مدخل  = [[زیاد بن ابیه]]
: <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">اين مدخل از زیرشاخه‌های بحث '''[[زیاد بن ابیه]]''' است. "'''[[زیاد بن ابیه]]'''" از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:</div>
| مداخل مرتبط = [[زیاد بن ابیه در تاریخ اسلامی]] - [[زیاد بن ابیه در تراجم و رجال]] - [[زیاد بن ابیه در نهج البلاغه]]
<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">
| پرسش مرتبط  =  
: <div style="background-color: rgb(255, 245, 227); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;"> [[زیاد بن ابیه در تاریخ اسلامی]] | [[زیاد بن ابیه در تراجم و رجال]]</div>
}}
<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">


==مقدمه==
'''زیاد بن ابیه''' پسر [[سمیه]]، [[زن]] بدکاره، کنیه‌اش ابومغیره بود. درباره اینکه پدر او چه کسی بود [[اختلاف]] است. او در [[زمان]] [[خلافت عمر]] و [[عثمان]] وارد امور حکومتی شد و در زمان [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} استاندار [[فارس]] شد، اما بعد از [[شهادت]] آن حضرت به [[معاویه]] پیوست و به دستور او [[شیعیان]] بسیاری را کشت. سرانجام سال ۵۳ هجری با [[نفرین]] [[امام حسن]] {{ع}} به [[بیماری]] [[طاعون]] [[مبتلا]] شد و به هلاکت رسید.
او را [[زیاد بن عبید]]، [[زیاد بن سمیه]]، [[زیاد بن ابیه]] و [[زیاد بن امه]] نامیده‌اند؛ مادرش، [[سمیه]] است و درباره [[زمان]] [[تولد]] او [[اختلاف]] نظر هست. عده‌ای تولد او را در [[سال اول هجرت]] و عده‌ای در [[قبل از هجرت]] و عده‌ای نیز در در سال [[جنگ]] [[بدر]] [[نقل]] کرده‌اند. کنیه‌اش، ابو مغیره نقل شده؛ هیچ روایتی از او نقل نشده و درباره [[صحابی]] بودن وی اختلاف نظر هست<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۲۳.</ref>.


درباره [[پدر]] زیاد نقل‌های متفاوتی در [[تاریخ]] آمده است. استاد [[یوسفی غروی]] در این باره می‌نویسد: [[ابو جبیر یزید بن عمر بن شراحبیل]] از [[پادشاهان]] کنده در [[یمن]] بود (یمن در زمان ساسانی جزو [[حکومت]] [[ایران]] بود). قومش [[شورش]] کرده، او را از یمن بیرون کردند. او نزد [[کسری]] [[پادشاه ایران]] آمد تا او را [[یاری]] دهد. کسری عده‌ای از [[اسیران]] را به کمک او فرستاد. یزید به همراه این اسیران به سوی یمن حرکت کرد. آنها از [[راه]] [[اهواز]] و [[بصره]] (قدیم) حرکت می‌کردند تا اینکه در [[دل]] صحرا به [[سرزمین]] کاظمه که [[اعراب]] [[وحشی]] در آن [[حاکم]] بودند، رسیدند در این هنگام اسیران با آشپز [[حیله]] کرده و در غذای او سمی ریختند که باعث شد شکمش درد شدیدی بگیرد. اسیران از یزید خواستند که نامه‌ای به کسری نوشته و داستان را توضیح دهد. او نیز این کار را کرد و اسیران به ایران بازگشتند. کسری به یزید، [[برده]] و کنیزی به نام [[عبید]] و سمیه بخشیده بود. یزید به همراه این دو نفر حرکت کرد تا اینکه به نزد طبیب [[عرب]]، [[حارث بن کلده]] رسید. [[حارث]] یزید را درمان کرد و یزید نیز این دو نفر را به حارث بخشید. سمیه و عبید باهم [[ازدواج]] کردند و از آنها چهار پسر به نام‌های [[نافع]]، نفیع، [[ابوبکره]] و زیاد به [[دنیا]] آمد اما [[مردم]] این چهار بچه را به حارث نسبت دادند. بعدها [[ابوسفیان]] زیاد را فرزند خود دانست<ref>موسوعة التاریخ الاسلامی، ج۵، ص۴۸۷ (پاورقی).</ref>.
== مقدمه ==
چندین اسم برای زیاد نام برده شده است: [[زیاد بن عبید]]، [[زیاد بن سمیه]]، [[زیاد بن ابیه]] و [[زیاد بن امه]]؛ مادرش، [[سمیه]] است و درباره [[زمان]] [[تولد]] او [[اختلاف]] نظر هست. عده‌ای تولد او را [[سال اول هجرت]] و عده‌ای [[قبل از هجرت]] و عده‌ای نیز سال [[جنگ]] [[بدر]] [[نقل]] کرده‌اند. کنیۀ او را ابو مغیره دانسته‌اند و هیچ روایتی از او نقل نشده است. همچنین درباره [[صحابی]] بودن وی اختلاف نظر هست<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۲۳.</ref>.


[[زیاد]] [[فرزندان]] زیادی داشته است<ref>ابن قتیبه می‌نویسد: فرزندان زیاد عبارتند از: عبدالرحمن، مغیرة، محمد، ابوسفیان، عبیدالله، عبدالله، سلماء عثمان، عباد، ربیع، ابوعبیده، یزید، عنبسه، أم معاویة، عمر، غصن، عتبه، آبان، جعفر، ابراهیم و سعیدا و ۲۳ دختر دیگر. (المعارف، ابن قتیبه، ص۳۴۷).</ref>. او درباره [[امور دنیوی]] بسیار باهوش بود<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۳۲.</ref>. او در [[زمان]] [[خلیفه دوم]] [[مأمور]] گردآوری [[صدقات]] [[بصره]] شد و زمانی نیز کاتب [[ابوموسی اشعری]] بود<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۳۲.</ref>.  
درباره [[پدر]] او نقل‌های متفاوتی در [[تاریخ]] آمده است. استاد [[یوسفی غروی]] در این باره می‌نویسد: [[ابو جبیر یزید بن عمر بن شراحبیل]] از [[پادشاهان]] کنده در [[یمن]] بود (یمن در زمان ساسانی جزء [[حکومت]] [[ایران]] بود). قومش [[شورش]] کرده، او را از یمن بیرون کردند. او نزد [[کسری]] [[پادشاه ایران]] آمد تا او را [[یاری]] دهد. کسری عده‌ای از [[اسیران]] را به کمک او فرستاد. یزید به همراه این اسیران به سوی یمن حرکت کرد. آنها از [[راه]] [[اهواز]] و [[بصره]] (قدیم) حرکت می‌کردند تا اینکه در [[دل]] صحرا به [[سرزمین]] کاظمه که [[اعراب]] [[وحشی]] در آن [[حاکم]] بودند، رسیدند در این هنگام اسیران با آشپز [[حیله]] کرده و در غذای او سمی ریختند که باعث شد شکمش درد شدیدی بگیرد. اسیران از یزید خواستند نامه‌ای به کسری نوشته و داستان را توضیح دهد. او نیز این کار را کرد و اسیران به ایران بازگشتند. کسری به یزید، برده و کنیزی به نام [[عبید]] و سمیه بخشیده بود. یزید به همراه این دو نفر حرکت کرد تا اینکه به نزد طبیب [[عرب]]، [[حارث بن کلده]] رسید. [[حارث]] یزید را درمان کرد و یزید نیز این دو نفر را به حارث بخشید. سمیه و عبید باهم [[ازدواج]] کردند و از آنها چهار پسر به نام‌های [[نافع]]، نفیع، [[ابوبکره]] و زیاد به [[دنیا]] آمد، اما [[مردم]] این چهار بچه را به حارث نسبت دادند. بعدها [[ابوسفیان]] زیاد را فرزند خود دانست<ref>موسوعة التاریخ الاسلامی، ج۵، ص۴۸۷ (پاورقی).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۴۵-۱۴۶؛ [[سید حسین دین‌پرور|دین‌پرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۱ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۱، ص 451- 453.</ref>


گفته شده، زیاد در پنج سالگی و در آن زمان که در [[طائف]] بود، [[مسلمان]] شده است<ref>انساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۱۹۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۴۵-۱۴۶.</ref>
[[سمیه]] [[مادر]] زیاد از [[زنان]] بدکاره و [[فاسد]] [[دوران جاهلیت]] بود. شوهر رسمی ‌او عبید نام داشت و زیاد وقتی به [[دنیا]] آمد، چون ولادتش از نظر پدرش نامشخص بود، لذا او را گاهی [[زیاد بن سمیه]] می‌نامیدند (یعنی او را به مادرش نسبت می‌دادند) و گاهی [[زیاد بن عبید ثقفی]] و بعضی او را [[زیاد بن ابیه]] می‌نامیدند. اول کسی که او را به [[زیاد بن ابیه]] خواند، [[عایشه]] بود<ref>ر. ک: سفینه البحار، ج١، عنوان «زید»، ص۵۷۹.</ref>. بعد‌ها [[معاویه]] زیاد را بر خلاف [[سنت پیامبر]] {{صل}} که فرموده است: "فرزند از صاحب فراش است و برای زناکار سنگ است"<ref>{{متن حدیث|اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ}}. یعنی: کسی که از طریق شرعی به دنیا بیاید برای پدر و مادرش است و از هم ارث می‌برند و اگر از طریق غیر شرعی به دنیا آید، آن مولود با پدر نسبتی ندارد و سنگ حق اوست نه فرزند و از هم ارث نمی‌برند.</ref>، به خود منتسب نمود و گفت: او [[برادر]] من است و پدرش [[ابوسفیان]] [[پدر]] من است. از این رو به وی زیاد بن [[سفیان]] هم می‌گویند<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۵۶۱-۵۶۲.</ref>.


==زیاد و ماجرای زنای [[مغیره]]==
[[زیاد]] [[فرزندان]] زیادی داشته است<ref>ابن قتیبه می‌نویسد: فرزندان زیاد عبارت‌اند از: عبدالرحمن، مغیرة، محمد، ابوسفیان، عبیدالله، عبدالله، سلماء عثمان، عباد، ربیع، ابوعبیده، یزید، عنبسه، أم معاویة، عمر، غصن، عتبه، آبان، جعفر، ابراهیم و سعیدا و ۲۳ دختر دیگر. (المعارف، ابن قتیبه، ص۳۴۷).</ref>. او درباره [[امور دنیوی]] بسیار باهوش بود<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۳۲.</ref>. در [[زمان]] [[خلیفه دوم]] [[مأمور]] گردآوری [[صدقات]] [[بصره]] شد و زمانی نیز کاتب [[ابوموسی اشعری]] بود<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۳۲.</ref>.  
[[نقل]] شده چون مغیره نزد زنی از [[بنی هلال]]، که به او [[ام جمیل]] گفته می‌شد و [[زن]] [[حجاج بن عتیک ثقفی]] بود، رفت و آمد می‌کرد، پس گروهی از [[مسلمانان]] به او بد [[گمان]] شدند و [[ابوبکره]]، [[نافع بن حارث]]، [[شبل بن معبد]] و [[زیاد بن عبید]] مراقب او بودند تا اینکه روزی مغیره پیش ام جمیل رفت. در این هنگام باد پرده در [[خانه]] را بلند کرد و آنها مغیره را در کنار ام جمیل دیدند. پس ابوبکره نزد [[عمر]] رفت. عمر به او گفت: "ابوبکره! خبر خوش آورده‌ای"؟ ابوبکره گفت: "خبر خوش را مغیره آورده است". و سپس داستان را برای او گفت. عمر، ابوموسی اشعری را [[جانشین]] مغیره کرد و به او گفت که مغیره را به [[مدینه]] بفرستد. چون مغیره به مدینه رسید، عمر او و [[گواهان]] را گرد آورد و سه نفر از گواهان علیه مغیره [[گواهی]] دادند. چون نوبت به زیاد رسید و عمر او را دید، به او گفت: "چهره مردی را می‌بینم که [[خدا]] به دست او مردی از [[اصحاب محمد]]{{صل}} را رسوا نمی‌کند" و چون زیاد نزدیک عمر آمد، عمر از او پرسید: ماجرا چگونه بود؟ زیاد گفت: "امری [[زشت]] دیدم و نفسی بلند شنیدم و پاهایی که بالا و پایین می‌رفت را دیدم لیکن آنچه را چون میل در سرمه دان باشد، ندیدم". سپس [[عمر]] [[ابوبکره]]، [[نافع]] و [[شبل بن معبد]] را حد زد. در این حال ابوبکره برخاست و گفت: "[[گواهی]] می‌دهم که [[مغیره]] [[زنا]] کارست". عمر خواست دوباره او را حد بزند که [[علی]]{{ع}} به او فرمود: "در این صورت مغیره سنگسار می‌شود". عمر هرگاه مغیره را می‌دید، می‌گفت: ای مغیره! من هرگز تو را ندیدم مگر آنکه ترسیدم [[خدا]] مرا سنگ [[باران]] کند <ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۴۵-۱۴۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۴۶-۱۴۷.</ref>


==زیاد و [[حکومت]] [[فارس]]==
گفته شده، زیاد در پنج سالگی و زمانی که در [[طائف]] بود، [[مسلمان]] شده است<ref>انساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۱۹۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۴۵-۱۴۶.</ref>
در [[سال ۳۹ هجری]] [[ابن خضرمی]] ‌که [[حضرت علی بن ابی طالب]]{{ع}} او را به حکومت کرمان گماشته بود، کشته شد. [[مردم]] فارس و کرمان برای کم کردن [[مالیات]] شوریدند و [[اهل]] فارس [[سهل بن حنیف]] را از آنجا بیرون کردند و [[مخالفت]] خود را آشکار کردند. [[امیرمؤمنان]]{{ع}} با [[یاران]] [[مشورت]] کرد که چه کسی را به آنجا بفرستد. [[جاریة بن قدامه]] یا [[ابن عباس]] گفت: "اگر می‌خواهی کسی را بفرستی که [[ثابت قدم]]، [[سیاست]] مدار و [[با کفایت]] باشد، زیاد را روانه کن". [[امیر مؤمنان]]{{ع}} زیاد را به حکومت فارس و کرمان گماشت، او هم [[با تدبیر]] کامل و بدون آنکه [[جنگی]] کند و کسی کشته شود و با [[تهدید]] و [[وعده]] این [[سرزمین]] را آرام کرد و مالیات را چون گذشته از آنها گرفت. او در نزدیکی [[شهر]] [[اصطخر]] قلعه‌ای ساخت که بعد به قلعه [[منصور]] یشکری معروف شد<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۱۳۷-۱۳۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۴۷.</ref>


==[[نامه]] [[امام علی]]{{ع}} به زیاد==
== زیاد و ماجرای زنای [[مغیره]] ==
امام علی{{ع}} ابن عباس را [[فرماندار بصره]] قرار داده بود و او بر حکومت [[اهواز]] و فارس و کرمان و دیگر نواحی [[ایران]] [[سرکشی]] می‌کرد. [[امام]]{{ع}} در نامه‌ای به [[جانشین]] وی، [[زیاد بن ابیه]] چنین نوشت: "همانا من، به [[راستی]] به خدا [[سوگند]] می‌خورم، اگر به من گزارش کنند که در [[اموال عمومی]] [[خیانت]] کرده‌ای، کم یا زیاد، چنان بر تو سخت گیرم که کم بهره شده و در هزینه عیال، [[درمانده]] و [[خوار]] و سرگردان شوی! والسلام"<ref>نهج البلاغه، سید رضی (ترجمه: دشتیص۵۰۱، نامه ۲۰.</ref>.
[[نقل]] شده چون مغیره نزد زنی از [[بنی هلال]]، که به او [[ام جمیل]] گفته می‌شد و [[زن]] [[حجاج بن عتیک ثقفی]] بود، رفت و آمد می‌کرد، پس گروهی از [[مسلمانان]] به او بد [[گمان]] شدند و [[ابوبکره]]، [[نافع بن حارث]]، [[شبل بن معبد]] و [[زیاد بن عبید]] مراقب او بودند تا اینکه روزی مغیره پیش ام جمیل رفت. در این هنگام باد، پرده در [[خانه]] را بلند کرد و آنها مغیره را در کنار ام جمیل دیدند. پس ابوبکره نزد [[عمر]] رفت. عمر به او گفت: "ابوبکره! خبر خوش آورده‌ای"؟ ابوبکره گفت: "خبر خوش را مغیره آورده است" و سپس داستان را برای او گفت. عمر، ابوموسی اشعری را [[جانشین]] مغیره کرد و به او گفت مغیره را به [[مدینه]] بفرستد. چون مغیره به مدینه رسید، عمر او و [[گواهان]] را گرد آورد و سه نفر از گواهان علیه مغیره [[گواهی]] دادند. چون نوبت به زیاد رسید و عمر او را دید، به او گفت: "چهره مردی را می‌بینم که [[خدا]] به دست او مردی از [[اصحاب محمد]] {{صل}} را رسوا نمی‌کند" و چون زیاد نزدیک عمر آمد، عمر از او پرسید: ماجرا چگونه بود؟ زیاد گفت: "امری [[زشت]] دیدم و نفسی بلند شنیدم و پاهایی که بالا و پایین می‌رفت را دیدم لکن آنچه را چون میل در سرمه دان باشد، ندیدم". سپس [[عمر]] [[ابوبکره]]، [[نافع]] و [[شبل بن معبد]] را حد زد. در این حال ابوبکره برخاست و گفت: "[[گواهی]] می‌دهم [[مغیره]] [[زنا]] کار است". عمر خواست دوباره او را حد بزند که [[علی]] {{ع}} به او فرمود: "در این صورت مغیره سنگسار می‌شود". عمر هرگاه مغیره را می‌دید، می‌گفت: ای مغیره! من هرگز تو را ندیدم مگر آنکه ترسیدم [[خدا]] مرا سنگ [[باران]] کند<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۴۵-۱۴۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۴۶-۱۴۷.</ref>


همچنین [[امام علی]]{{ع}} در [[نامه]] دیگری به زیاد می‌نویسد: "ای زیاد، از [[اسراف]] بپرهیز و [[میانه روی]] را برگزین. از امروز به [[فکر]] فردا باش و از [[اموال]] [[دنیا]] به اندازه [[کفاف]] خویش نگهدار و زیادی را برای [[روز]] نیازمندیت در [[آخرت]] پیش فرست. آیا [[امید]] داری [[خداوند]] [[پاداش]] فروتنان را به تو بدهد در حالی که از [[متکبران]] باشی؟ و آیا [[طمع]] داری [[ثواب]] [[انفاق]] کنندگان را دریابی در حالی که در ناز و [[نعمت]] قرار داری و تهی دستان و [[بیوه]] [[زنان]] را از آن [[نعمت‌ها]] [[محروم]] می‌کنی؟ همانا [[انسان]] به آنچه پیش فرستاده و نزد [[خدا]] [[ذخیره]] ساخته، پاداش داده خواهد شد. والسلام"<ref>نهج البلاغه، سید رضی (ترجمه: دشتی)، ص۵۰۱، نامه ۲۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۴۸.</ref>
== زیاد در [[خلافت حضرت علی]] {{ع}} ==
زیاد در عصر [[خلافت ابوبکر]] به سن [[بلوغ]] رسید و [[اسلام]] آورد<ref>سیر أعلام النبلاء، ج۵، ص۱۸.</ref> و سپس به واسطه [[زیرکی]] و [[کاردانی]] که در امور دیوانی داشت، مورد توجه [[عمر بن خطاب]] قرار گرفت و لذا [[عمر بن خطاب]] او را برای [[اصلاح]] امور به [[یمن]] فرستاد. او به مرور زمان از خود نبوع و [[کاردانی]] بسیاری نشان داد و توانست در مراکز [[حکومتی]] [[راه]] یابد، لذا مدت‌ها کاتب [[مغیرة بن شعبه]] و [[ابوموسی اشعری]] شد و بعد از [[قتل عثمان]] در زمره [[اصحاب حضرت علی]] {{ع}} قرار گرفت<ref>رجال شیخ طوسی، ص۴۲، ش۱۶.</ref> و سپس در استانداری [[عبدالله بن عباس]] که از جانب [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} در [[بصره]] بود کاتب و نویسنده او گردید<ref>ر. ک: شرح ابن ابی الحدید، ج۶، ص۱۸۰.</ref>. زمانی که [[ابن عباس]] از جانب [[امام]] {{ع}} علاوه بر [[استانداری بصره]] به استانداری شهرهای [[اهواز]] و [[فارس]] و کرمان [[منصوب]] شد، زیاد را به [[جانشینی]] خود در [[بصره]] گمارد، اما زیاد در این زمان که [[جانشین]] [[ابن عباس]] در [[بصره]] بود، چون درست به [[وظیفه]] خود عمل نمی‌کرد، [[مردم]] از لغزش‌های او به [[امام]] {{ع}} گزارش نمودند، لذا [[حضرت]] در نامه‌ای او را [[سرزنش]] کرد و [[تهدید]] به [[عزل]] او نمود و چنین نوشت: "همانا من به [[خدا]] [[سوگند]] یاد می‌کنم، سوگندی از روی [[راستی]] و [[صداقت]] که اگر به من خبر رسد تو از [[غنایم]] و [[بیت المال]] [[مسلمین]] چیزی اندک یا زیاد برداشته‌ای و بر خلاف [[دستور]] صرف نموده‌ای، آن چنان بر تو سخت خواهم گرفت که در [[زندگی]] کم بهره و گران پشت و [[ذلیل]] و [[خوار]] گردی (یعنی تو را از مقامت برکنار و اندوخته‌ات را ضبط می‌کنم تا [[ذلیل]] و خوارگردی) و [[السلام]]<ref>نهج البلاغه، نامه ۲۰.</ref>.


==[[بسر بن ارطاة]] و زیاد==
از [[نامه]] [[امام]] {{ع}} استفاده می‌شود [[حیف و میل بیت المال]] توسط زیاد برای [[حضرت]] ثابت نشده بوده و تنها شایعه و گفت و گویی بوده است و لذا هنگامی ‌که [[نامه]] [[علی]] {{ع}} به او رسید و از [[برخورد امام]] {{ع}} [[آگاه]] شد، [[مراقبت]] ویژه کرد و تلاش می‌کرد لغزشی از خود نشان ندهد و در نتیجه مورد [[اعتماد]] و [[وثوق]] [[حضرت]] قرار گرفت.<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۵۶۲-۵۶۳.</ref>
هنگامی که زیاد [[والی]] امام علی{{ع}} در منطقه [[فارس]] بود، [[معاویه]] نامه‌ای به او نوشت و با [[تطمیع]] و [[تهدید]]، از او خواست که به او بپیوندد. وقتی معاویه با حیله‌های شیطانی‌اش به [[سرزمین]] [[اسلام]] [[دست]] یافت و [[عبدالله بن عامر بن کریز|عبد الله بن عامر]] را [[حاکم بصره]] قرار داد، زیاد برای رو به رو نشدن با عبدالله بن عامر به قلعه‌ای در فارس رفت و این قلعه اکنون به نام قلعه زیاد معروف است. زیاد، [[فرزندان]] خود، [[عبید الله]] و سالم را در [[بصره]] جا گذاشته بود. وقتی بسر به آنها دست یافت، در نامه‌ای برای زیاد نوشت: هر چه زودتر به سوی ما بیا؛ اگر نیائی من فرزندان تو را خواهم کشت. زیاد نیز در جواب او نوشت: من به سوی تو نخواهم آمد و خود را در [[اختیار]] تو نخواهم گذاشت؛ اگر فرزندان مرا بکشی، [[کودکان]] بی‌گناهی را کشته‌ای نه، به خداوند [[سوگند]] من به سوی تو نخواهم آمد. هنگامی که [[ابوبکره]] دید بسر می‌خواهد [[فرزندان]] برادرش را بکشد، بر قاطر خود سوار شد و در [[کوفه]] نزد [[معاویه]] رفت و به او گفت: "ای معاویه! ما این چنین با تو [[بیعت]] کردیم و اکنون [[کودکان]] ما کشته می‌شوند؟" معاویه درباره ماجرا از او پرسید؟ [[ابوبکره]] گفت: "بسر می‌خواهد فرزندان برادرم را بکشد". معاویه برای بسر نوشت که فرزندان زیاد را نکشد و از آنها دست باز دارد<ref>الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۶۴۹-۶۵۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۴۸-۱۴۹.</ref>


==[[نامه]] معاویه به زیاد==
همچنین [[امام علی]] {{ع}} در [[نامه]] دیگری به زیاد می‌نویسد: "ای زیاد، از [[اسراف]] بپرهیز و [[میانه‌روی]] را برگزین. از امروز به [[فکر]] فردا باش و از [[اموال]] [[دنیا]] به اندازه [[کفاف]] خویش نگهدار و زیادی را برای [[روز]] نیازمندیت در [[آخرت]] پیش فرست. آیا [[امید]] داری [[خداوند]] [[پاداش]] فروتنان را به تو بدهد در حالی که از [[متکبران]] باشی؟ و آیا [[طمع]] داری [[ثواب]] [[انفاق]] کنندگان را دریابی در حالی که در ناز و [[نعمت]] قرار داری و تهی دستان و [[بیوه]] [[زنان]] را از آن [[نعمت‌ها]] [[محروم]] می‌کنی؟ همانا [[انسان]] به آنچه پیش فرستاده و نزد [[خدا]] [[ذخیره]] ساخته، پاداش داده خواهد شد. والسلام"<ref>"فدع الإسراف مقتصدا و اذكر في اليوم غدا و أمسك من المال بقدر ضرورتك و قدم الفضل ليوم حاجتك أ ترجو أن يعطيك الله أجر المتواضعين و أنت عنده من المتكبرين و تطمع و أنت متمرغ في النعيم [أن تمنعه‏] تمنعه الضعيف و الأرملة- [و] أن يوجب لك ثواب المتصدقين و إنما المرء مجزي بما أسلف و قادم على ما قدم و السلام‏"، نهج البلاغه (صبحی صالح)، نامه ۲۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۴۸.</ref>
 
== زیاد و [[حکومت]] [[فارس]] ==
در [[سال ۳۹ هجری]]، پس از [[فتنه]] [[عبدالله بن عمرو حضرمی]] در [[بصره]] و کشته شدن او، [[مردم]] [[فارس]] و کرمان برای کم کردن [[مالیات]] شورش کردند، [[اهل]] فارس، [[سهل بن حنیف]] را از آنجا بیرون کرده و [[مخالفت]] خود را آشکار کردند. [[امیرمؤمنان]] {{ع}} با [[یاران]] [[مشورت]] کرد چه کسی را به آنجا بفرستد. [[جاریة بن قدامه]] یا [[ابن عباس]] گفت: "اگر می‌خواهی کسی را بفرستی که [[ثابت قدم]]، [[سیاست]] مدار و [[با کفایت]] باشد، زیاد را روانه کن". [[امیر مؤمنان]] {{ع}} زیاد را به حکومت فارس و کرمان گماشت، او هم [[با تدبیر]] کامل و بدون آنکه [[جنگی]] کند و کسی کشته شود و با [[تهدید]] و [[وعده]] این [[سرزمین]] را آرام کرد و مالیات را چون گذشته از آنها گرفت. او در نزدیکی [[شهر]] [[اصطخر]] قلعه‌ای ساخت که بعد به قلعه [[منصور]] یشکری معروف شد<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۱۳۷-۱۳۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۴۷؛ [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۵۶۳-۵۶۴؛ [[سید حسین دین‌پرور|دین‌پرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۱ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۱، ص 451- 453؛ [[محمد محمدی ری‌شهری|محمدی ری‌شهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین (کتاب)|گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین]]، ص ۸۳۸.</ref>
 
== [[معاویه]] و جذب زیاد ==
از آنجا که زیاد در سامان بخشیدن به [[فارس]] و کرمان و گرفتن [[مالیات]] و [[زکات]] موفق بود و خبر این موفقیت به [[معاویه]] رسید، او [[تصمیم]] گرفت به هر قیمتی شده زیاد را به خود نزدیک کند و بین او و [[امیرمؤمنان علی]] {{ع}} فاصله اندازد، از این رو گاهی او را با [[تهدید]] و زمانی با [[وعده]] و [[وعید]] به خود فرا می‌خواند، و در این راستا حاضر شد برای نزدیک کردن زیاد، وی را [[برادر]] خود بخواند تا ننگ بی‌پدری او را ـ که [[زیاد بن ابیه]] یا [[زیاد بن سمیه]] به او می‌گفتند ـ برطرف نماید و سرانجام به این کار موفق شد <ref>ر. ک: شرح ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۱ و ۱۸۷.</ref> و پس از چندین [[نامه]] و [[اعزام نماینده]] زیاد را به خود جذب کرد و چون شمشیری برنده و خطرناک در [[اختیار]] خود درآورد<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۵۶۵.</ref>.
 
=== [[بسر بن ارطاة]] و زیاد ===
هنگامی که زیاد [[والی]] امام علی {{ع}} در منطقه [[فارس]] بود، [[معاویه]] نامه‌ای به او نوشت و با [[تطمیع]] و [[تهدید]]، از او خواست به او بپیوندد. وقتی معاویه با حیله‌های شیطانی‌اش به [[سرزمین]] [[اسلام]] [[دست]] یافت و [[عبدالله بن عامر بن کریز|عبد الله بن عامر]] را [[حاکم بصره]] قرار داد، زیاد برای رو به رو نشدن با عبدالله بن عامر به قلعه‌ای در فارس رفت و این قلعه اکنون به نام قلعه زیاد معروف است. زیاد، [[فرزندان]] خود، [[عبید الله]] و سالم را در [[بصره]] جا گذاشته بود. وقتی بسر به آنها دست یافت، در نامه‌ای برای زیاد نوشت: هر چه زودتر به سوی ما بیا؛ اگر نیایی فرزندان تو را خواهم کشت. زیاد نیز در جواب او نوشت: من به سوی تو نخواهم آمد و خود را در [[اختیار]] تو نخواهم گذاشت؛ اگر فرزندان مرا بکشی، [[کودکان]] بی‌گناهی را کشته‌ای نه، به خداوند [[سوگند]] من به سوی تو نخواهم آمد. هنگامی که [[ابوبکره]] دید بسر می‌خواهد [[فرزندان]] برادرش را بکشد، بر قاطر خود سوار شد و در [[کوفه]] نزد [[معاویه]] رفت و به او گفت: "ای معاویه! ما این چنین با تو [[بیعت]] کردیم و اکنون [[کودکان]] ما کشته می‌شوند؟" معاویه درباره ماجرا از او پرسید؟ [[ابوبکره]] گفت: "بسر می‌خواهد فرزندان برادرم را بکشد". معاویه برای بسر نوشت که فرزندان زیاد را نکشد و از آنها دست باز دارد<ref>الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۶۴۹-۶۵۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۴۸-۱۴۹.</ref>
 
=== [[نامه]] معاویه به زیاد ===
معاویه برای [[تسلیم]] کردن زیاد، ابتدا از در [[تهدید]] وارد شد تا شاید به این گونه بتواند او را بفریبد؛ پس در نامه‌ای به او این گونه نوشت: همانا قلعه‌هایی که مانند لانه‌های مرغان شب‌ها تو را در بر می‌گیرد، مغرورت کرده، ولی به [[خدا]] قسم اگر نبود که درباره‌ات [[انتظار]] خواست خدا را می‌کشم، لشکری بر سرت فرود می‌آوردم که اندازه نداشته باشد.
معاویه برای [[تسلیم]] کردن زیاد، ابتدا از در [[تهدید]] وارد شد تا شاید به این گونه بتواند او را بفریبد؛ پس در نامه‌ای به او این گونه نوشت: همانا قلعه‌هایی که مانند لانه‌های مرغان شب‌ها تو را در بر می‌گیرد، مغرورت کرده، ولی به [[خدا]] قسم اگر نبود که درباره‌ات [[انتظار]] خواست خدا را می‌کشم، لشکری بر سرت فرود می‌آوردم که اندازه نداشته باشد.


پس از آنکه نامه معاویه به زیاد رسید، او در میان [[مردم]] برخاست و گفت: "از پسر [[زن]] جگر [[خوار]] و [[رئیس]] [[منافقان]] در شگفتم که مرا تهدید می‌کند، با آنکه من [[حاکم]] [[برادر]] و [[پسر عم]] [[رسول خدا]] و [[همسر]] [[سیده زنان]] [[جهان]] و [[پدر]] دو [[سبط پیامبر]] و [[صاحب ولایت]] و [[منزلت]] هستم و صد هزار [[مرد]] [[جنگی]] از [[مهاجر]] و [[انصار]] در کنارم هستند. به خدا قسم، اگر همه اینها از من دست بکشند و مرا با معاویه تنها بگذارند با [[شمشیر]] جواب او را خواهم داد".
پس از آنکه نامه معاویه به زیاد رسید، او در میان [[مردم]] برخاست و گفت: "از پسر [[زن]] جگر [[خوار]] و [[رئیس]] [[منافقان]] در شگفتم که مرا تهدید می‌کند، با آنکه من [[حاکم]] [[برادر]] و [[پسر عم]] [[رسول خدا]] و [[همسر]] [[سیده زنان]] [[جهان]] و [[پدر]] دو [[سبط پیامبر]] و [[صاحب ولایت]] و [[منزلت]] هستم و صد هزار [[مرد]] [[جنگی]] از [[مهاجر]] و [[انصار]] در کنارم هستند. به خدا قسم، اگر همه اینها از من دست بکشند و مرا با معاویه تنها بگذارند با [[شمشیر]] جواب او را خواهم داد".


زیاد ماجرا را به [[امام علی]]{{ع}} نوشت و نامه معاویه را نیز برای ایشان فرستاد. امام علی{{ع}} در پاسخ زیاد نوشت: "همانا من تو را لایق دانسته و [[حکومت]] را به تو واگذاشتم؛ در [[زمان]] [[عمر]] هم [[ابوسفیان]] بدون توجه مطلبی را گفت که نه میراثی به آن [[ثابت]] می‌شود و نه ایجاد [[قرابت]] و بستگی می‌کند، زیرا [[پیامبر]] فرموده است: فرزند از آن به شوهر است و از آن [[زنا]] کار، سنگ است. بدان که [[معاویه]] مانند [[شیطان]] [[انسان]] را از چهارسو در بر می‌گیرد تا او را بفریبد؛ پس کاملا از او بترس"<ref>{{متن حدیث|اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ}}؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۱؛ الغارات، ثقفی کوفی ج۲، ص۹۲۷-۹۲۸. در نهج البلاغه چنین آمده است: نامه به یاد بن ابیه در سال ۳۹ هجری؛ آن هنگام که امام، با خبرشد که معاویه نامه‌ای به او نوشته و به بهانه اینکه زیاد برادر معاویه است می‌خواهد او را فریب دهد؛ اطلاع یافتم که معاویه برای تو نامه‌ای نوشته تا عقل تو را بلغزاند و ارادهی تو را سست کند. از او بترس که شیطان است و از پیش رو و پشت سر و از راست و چپ به سوی انسان می‌آید تا در حال فراموشی، او را تسلیم خود سازد و شعور و درکش را برباید. آری، ابوسفیان در زمان عمر بن خطاب ادعایی بدون اندیشه و با وسوسه شیطان کرد که نه نسبی را درست می‌کند و نه کسی با آن، سزاوار ارث می‌شود. ادعا کننده چونان شتری بیگانه است که در جمع شتران یک گله وارد شده تا از آبشخور آب آنان بنوشد که دیگر شتران او را از خود ندانسته و او را از جمع خود دور کنند. یا چونان ظرفی که بر پالان مرکبی آویزان و پیوسته از این سو بدان سو لرزان باشد. وقتی زیاد نامه را خواند، گفت: به پروردگار کعبه سوگند که امام به آنچه در دل من می‌گذشت، گواهی داد؛ تا آنکه معاویه او را به همکاری دعوت کرد. (نهج البلاغه، سید رضی (ترجمه: دشتی)، ص۵۵۳، (نامه ۴۴).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۴۹-۱۵۰.</ref>
زیاد ماجرا را به [[امام علی]] {{ع}} نوشت و نامه معاویه را نیز برای ایشان فرستاد. امام علی {{ع}} در پاسخ زیاد نوشت: "همانا من تو را لایق دانسته و [[حکومت]] را به تو واگذاشتم؛ در [[زمان]] [[عمر]] هم [[ابوسفیان]] بدون توجه مطلبی را گفت که نه میراثی به آن [[ثابت]] می‌شود و نه ایجاد [[قرابت]] و بستگی می‌کند، زیرا [[پیامبر]] فرموده است: فرزند از آن به شوهر است و از آنِ [[زنا]] کار، سنگ است. بدان که [[معاویه]] مانند [[شیطان]] [[انسان]] را از چهارسو در بر می‌گیرد تا او را بفریبد؛ پس کاملا از او بترس"<ref>{{متن حدیث|اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ}}؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۱؛ الغارات، ثقفی کوفی ج۲، ص۹۲۷-۹۲۸. در نهج البلاغه چنین آمده است: نامه به زیاد بن ابیه در سال ۳۹ هجری؛ آن هنگام که امام، با خبرشد معاویه نامه‌ای به او نوشته و به بهانه اینکه زیاد برادر معاویه است می‌خواهد او را فریب دهد؛ اطلاع یافتم که معاویه برای تو نامه‌ای نوشته تا عقل تو را بلغزاند و ارادۀ تو را سست کند. از او بترس که شیطان است و از پیش رو و پشت سر و از راست و چپ به سوی انسان می‌آید تا در حال فراموشی، او را تسلیم خود سازد و شعور و درکش را برباید. آری، ابوسفیان در زمان عمر بن خطاب ادعایی بدون اندیشه و با وسوسه شیطان کرد که نه نسبی را درست می‌کند و نه کسی با آن، سزاوار ارث می‌شود. ادعا کننده چونان شتری بیگانه است که در جمع شتران یک گله وارد شده تا از آبشخور آب آنان بنوشد که دیگر شتران او را از خود ندانسته و او را از جمع خود دور کنند. یا چونان ظرفی که بر پالان مرکبی آویزان و پیوسته از این سو بدان سو لرزان باشد. وقتی زیاد نامه را خواند، گفت: به پروردگار کعبه سوگند امام به آنچه در دل من می‌گذشت، گواهی داد؛ تا آنکه معاویه او را به همکاری دعوت کرد. (نهج البلاغه، سید رضی (ترجمه: دشتی)، ص۵۵۳، (نامه ۴۴).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۴۹-۱۵۰.</ref>


==دومین [[نامه]] معاویه به زیاد==
=== دومین [[نامه]] معاویه به زیاد ===
زیاد در [[حکومت]] [[فارس]] باقی بود تا اینکه [[امیر مؤمنان]]{{ع}} [[شهید]] شد و [[مردم]] [[عراق]] و [[حجاز]] با [[امام حسن]]{{ع}} [[بیعت]] کردند. [[معاویه]] از زیاد که در [[حکومت]] خود پا برجا شده بود بسیار هراسان بود.
زیاد در [[حکومت]] [[فارس]] باقی بود تا اینکه [[امیر مؤمنان]] {{ع}} [[شهید]] شد و [[مردم]] [[عراق]] و [[حجاز]] با [[امام حسن]] {{ع}} [[بیعت]] کردند. [[معاویه]] از زیاد که در [[حکومت]] خود پا برجا شده بود بسیار هراسان بود. او اندیشید اگر [[امام حسن]] {{ع}} را به [[جنگ]] تحریک کند کارش مشکل‌تر خواهد شد، پس در دومین نامه‌اش به زیاد نوشت: از [[امیر مؤمنان]] [[معاویة بن ابی سفیان]] به [[زیاد بن عبید]]؛ تو [[بنده]] [[ناسپاسی]] هستی و به این سبب، سزاوار [[شکنجه]] و [[عذاب]] شدی و خود و دیگران را هلاک کردی؛ [[گمان]] کردی می‌توانی از چنگ من فرار کنی و از حکومت و [[فرمانروایی]] من بیرون روی! بد خیالی کردی؛ ای پسر [[سمیه]]، چقدر خود را بزرگ می‌بینی! دیروز بنده بودی و امروز [[حاکم]] مکانی مهم! شگفت آنکه هیچ کس مثل تو اوج نگرفت. وقتی نامه‌ام به تو رسید از [[مردم]] برای من بیعت بگیر و [[دستور]] مرا [[اطاعت]] کن؛ اگر اطاعت کردی، [[خون]] خود را [[حفظ]] و گذشته را جبران کرده‌ای وگرنه با کوچک‌ترین پرم تو را می‌ربایم و به آسانی تو را [[کیفر]] می‌کنم. این قسم [[حق]] است که اگر از من اطاعت نکنی، تو را پای برهنه و با افسار از [[فارس]] به [[شام]] خواهم آورد و در [[بازار شام]] به [[بردگی]] خواهم فروخت. والسلام<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۲-۱۸۳؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۲۷-۹۲۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۵۰-۱۵۱.</ref>


معاویه اندیشید که اگر [[امام حسن]]{{ع}} را به [[جنگ]] تحریک کند کارش مشکل‌تر خواهد شد، پس در دومین نامه‌اش به زیاد نوشت: از [[امیر مؤمنان]] [[معاویة]] بن [[ابی سفیان]] به [[زیاد بن عبید]]؛ تو [[بنده]] [[ناسپاسی]] هستی و به این سبب، سزاوار [[شکنجه]] و [[عذاب]] شدی، و خود و دیگران را هلاک کردی؛ [[گمان]] کردی که می‌توانی از چنگ من فرار کنی و از حکومت و [[فرمانروایی]] من بیرون روی! بد خیالی کردی؛ ای پسر [[سمیه]]، چقدر خود را بزرگ می‌بینی! دیروز بنده بودی و امروز [[حاکم]] مکانی مهم! شگفت آنکه هیچ کس مثل تو و اوج نگرفت.
==== پاسخ زیاد به معاویه ====
همین که [[نامه]] معاویه به زیاد رسید، مردم را گرد آورد و به [[منبر]] رفت و پس از [[حمد]] و ثنای [[پروردگار]] گفت: "پسر [[زن]] جگر [[خوار]] و کشنده [[شیر خدا]]، آن مرد آشوبگر و [[فتنه]] انگیز، [[رئیس]] [[منافقان]] و همان که اموالش را برای خاموش کردن [[نور]] [[خدا]] [[مصرف]] می‌کند، مانند [[ابر]] بی [[باران]]، رعد و برق می‌زند و می‌غرد و می‌خروشد ولی نمی‌داند به زودی باد خروشان [[قدرت]] او را پراکنده می‌سازد و نمی‌داند که بیان این تهدیدها قبل از دست یابی، [[دلیل]] [[ضعف]] و [[زبونی]] اوست. شگفتا او [[تهدید]] می‌کند با آنکه پسر [[دختر پیامبر]] و فرزند [[پسر عم]] او با صدهزار نفر از [[مهاجران]] و [[انصار]] میان من و او فاصله‌اند. به [[خدا]] اگر [[فرزند پیامبر]] به من اجازه دهد [[روز]] روشن را بر او [[شب]] تار می‌کنم. پس از [[منبر]] پایین آمد.


وقتی نامه‌ام به تو رسید از [[مردم]] برای من بیعت بگیر و [[دستور]] مرا [[اطاعت]] کن؛ اگر اطاعت کردی، [[خون]] خود را [[حفظ]] و گذشته را جبران کرده‌ای وگرنه با کوچک‌ترین پرم تو را می‌ربایم و به آسانی تو را [[کیفر]] می‌کنم. این قسم [[حق]] است که اگر از من اطاعت نکنی، تو را پای برهنه و با افسار از [[فارس]] به [[شام]] خواهم آورد و در [[بازار شام]] به [[بردگی]] خواهم فروخت. والسلام<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۲-۱۸۳؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۲۷-۹۲۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۵۰-۱۵۱.</ref>
او در پاسخ [[نامه]] چنین نوشت: اما بعد؛ نامه‌ات به من رسید و مقصودت را فهمیدم؛ تو را مانند [[فرد]] [[غرق]] شده‌ای یافتم که به هر خاشاکی چنگ می‌زند و به پای قورباغه می‌آویزد. کسی [[ناسپاسی]] می‌کند و لایق [[عذاب]] است که با خدا و رسولش می‌جنگد و در [[زمین]] [[فتنه]] و [[فساد]] می‌کند؛ اگر [[بردباری]] لایق من نبود و نمی‌ترسیدم مرا دیوانه بخوانند، عیب‌هایی برایت می‌گفتم و چنان تو را [[سرزنش]] می‌کردم که با هیچ آبی شسته نشود. مرا به سبب مادرم [[سمیه]] سرزنش می‌کنی؟! اگر من پسر سمیه‌ام، تو پسر جماعه (یکی از [[زنان]] فاحشه در [[دوران جاهلیت]]) هستی؛ [[خیال]] کرده‌ای با کوچک‌ترین پر خود مرا می‌ربایی! آیا دیده‌ای که گنجشک، [[بازی]] را صید کند؟ یا آنکه بره، گرگی را خورده باشد؟ اکنون هر چه می‌خواهی بکن که جز با چهره‌ای ناخوش به تو نزدیک نمی‌شوم و جز در [[راه]] [[دشمنی]] تو قدم بر نمی‌دارم. به زودی خواهی فهمید کدام یک از ما برای دیگری [[تواضع]] خواهد کرد؛ والسلام<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۳-۱۸۴؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۲۸-۹۲۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۵۱-۱۵۲.</ref>


==پاسخ زیاد به معاویه==
==== [[تغییر]] روش [[معاویه]] در برخورد با زیاد ====
همین که [[نامه]] معاویه به زیاد رسید، مردم را گرد آورد و به [[منبر]] رفت و پس از [[حمد]] و ثنای [[پروردگار]] گفت: "پسر [[زن]] جگر [[خوار]] و کشنده [[شیر خدا]]، آن مرد آشوبگر و [[فتنه]] انگیز، [[رئیس]] [[منافقان]] و همان که اموالش را برای خاموش کردن [[نور]] [[خدا]] [[مصرف]] می‌کند، مانند [[ابر]] بی [[باران]]، رعد و برق می‌زند و می‌غرد و می‌خروشد ولی نمی‌داند به زودی باد خروشان [[قدرت]] او را پراکنده می‌سازد و نمی‌داند که بیان این تهدیدها قبل از دست یابی، [[دلیل]] [[ضعف]] و [[زبونی]] اوست. شگفتا که او [[تهدید]] می‌کند با آنکه پسر [[دختر پیامبر]] و فرزند [[پسر عم]] او با صدهزار نفر از [[مهاجران]] و [[انصار]] میان من و او فاصله‌اند. به [[خدا]] اگر [[فرزند پیامبر]] به من اجازه دهد [[روز]] روشن را بر او [[شب]] تار می‌کنم. پس از [[منبر]] پایین آمد.
معاویه پس از [[خواندن]] پاسخ زیاد، سخت ناراحت شد و هر چه فکر کرد به جایی نرسید. پس [[مغیرة بن شعبه]] را خواست و در [[خلوت]] به او گفت: زیاد، در [[فارس]] جای گرفته و مانند افعی بر ما [[حمله]] می‌کند و او مردی [[ثابت قدم]] و خوش [[فکر]] و مصمم است؛ امروز ترسم از او بیش از وقتی است که [[علی]] {{ع}} زنده بود، زیرا می‌ترسم [[حسن بن علی]] را تحریک کند؛ چاره چیست و چگونه می‌توان او را آرام کرد و به جای خود نشانید؟" [[مغیره]] گفت: "کار او با من در این باره خاطرت آسوده باشد. من او را به [[راه]] می‌آورم؛ زیاد، مردی [[جاه‌طلب]] است و [[دوست]] دارد که بر [[منبر]] بالا رود و نام خود را مشهور سازد؛ اگر [[نامه]] ملایم و [[لطف]] آمیزی به او بنویسی، خوش بین و علاقه مند می‌شود و به گفته‌ات [[اطمینان]] پیدا می‌کند. من خود نامه را می‌برم و رابطه شما را درست می‌کنم". پس [[معاویه]] در نامه‌ای به زیاد نوشت: از معاویه پسر [[ابوسفیان]]، به زیاد پسر [[ابی سفیان]]؛ همانا گاهی [[هوی و هوس]] [[انسان]] را به [[زحمت]] می‌افکند. در جدایی و پیوند به [[دشمن]] به تو باید مثال زد، زیرا [[بدگمانی]] و کینه‌توزی‌ات موجب شده که با من [[قطع رحم]] کنی و [[احترام]] مرا نادیده بگیری، گویا [[برادر]] تو نیستم و ابوسفیان [[پدر]] من و تو نیست! چه [[قدر]] میان من و تو فرق است که من [[انتقام]] [[خون عثمان]] را می‌گیرم و تو با من می‌جنگی؛ آری این رگ [[سستی]] تو به سبب [[مادر]] توست. درباره‌ات باید این [[شعر]] را بخوانم: تو مانند آن مرغی هستی که تخم خود را گذارده و تخم مرغ دیگری را زیر پر می‌نهد؟<ref>{{عربی|کتارکة بیضها بالعراء و ملحفة بیض اخری جناحا}}</ref> چنین [[صلاح]] دیدم که با تو [[مهربانی]] کرده، به سبب گذشته ات تو را [[سرزنش]] نکنم و خواستم تنها برای [[ثواب]]، [[صله رحم]] کنم. ولی بدان اگر در [[اطاعت]] این [[قوم]] ([[بنی هاشم]]) به دریا فرو روی و آن قدر [[شمشیر]] بزنی که شمشیرت بشکند، جز دوری از آنان چیزی به دست نمی‌آوری، زیرا [[فرزندان]] عبدشمس ([[بنی امیه]]) در نظر بنی هاشم، از کارد نیز در نظر گاو مردنی، بدترند، پس به اصل خود برگرد و به [[نسل]] خویش بپیوند و مانند آنکه با پر دیگری پرواز می‌کند، مباش. به جانم قسم این عمل از خودسری است، از این روش دست بردار که [[حجت]] را بر تو تمام کردم؛ اگر با ما همگام شوی تو را به [[حکومتی]] که داری می‌گمارم و گرنه روشی را در پیش گیر که نه به ضرر من باشد و نه به نفع من؛ والسلام<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۵؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۰-۹۲۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۵۲-۱۵۳.</ref>


او در پاسخ [[نامه]] چنین نوشت: اما بعد؛ نامه‌ات به من رسید و مقصودت را فهمیدم؛ تو را مانند [[فرد]] [[غرق]] شده‌ای یافتم که به هر خاشاکی چنگ می‌زند و به پای قورباغه می‌آویزد. کسی [[ناسپاسی]] می‌کند و لایق [[عذاب]] است که با خدا و رسولش می‌جنگد و در [[زمین]] [[فتنه]] و [[فساد]] می‌کند؛ اگر [[بردباری]] لایق من نبود و نمی‌ترسیدم که مرا دیوانه بخوانند، عیب‌هایی برایت می‌گفتم و چنان تو را [[سرزنش]] می‌کردم که با هیچ آبی شسته نشود. مرا به سبب مادرم [[سمیه]] سرزنش می‌کنی؟! اگر من پسر سمیه‌ام، تو پسر جماعه (یکی از [[زنان]] فاحشه در [[دوران جاهلیت]]) هستی؛ [[خیال]] کرده‌ای که با کوچک‌ترین پر خود مرا می‌ربایی! آیا دیده‌ای که گنجشک، [[بازی]] را صید کند؟ یا آنکه بره، گرگی را خورده باشد؟ اکنون هر چه می‌خواهی بکن که جز با چهره‌ای ناخوش به تو نزدیک نمی‌شوم و جز در [[راه]] [[دشمنی]] تو قدم بر نمی‌دارم. به زودی خواهی فهمید کدام یک از ما برای دیگری [[تواضع]] خواهد کرد؛ والسلام<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۳-۱۸۴؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۲۸-۹۲۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۵۱-۱۵۲.</ref>
==== [[تغییر]] موضع زیاد ====
[[مغیره]] [[نامه]] [[معاویه]] را از [[شام]] به [[فارس]] آورد، و به نزد زیاد رفت، زیاد مقدمش را گرامی داشت و بی اندازه او را [[احترام]] کرد و او نامه را به زیاد داد. هنگامی که زیاد نامه را می‌خواند لبانش خندان بود و از حالش معلوم بود از این نامه معاویه [[خرسند]] است. پس از [[خواندن]] نامه متوجه مغیره گردید و گفت: "فهمیدم برای چه به این [[سرزمین]] آمده‌ای، فعلا استراحت کن و با من کاری نداشته باش، زیرا من مردی صاحب اندیشه‌ام و خود در [[زندگی]] روشی دارم". مغیره به او گفت: "زیاد! [[دست]] از خودسری بردار و با برادرت [[صلح]] کن و به [[قوم]] خود برگرد". پس از دو یا سه [[روز]] از ورود مغیره به نزد زیاد، او [[مردم]] را در [[مسجد]] گرد آورد و به [[منبر]] رفت و پس از [[حمد]] و ثنای [[پروردگار]] و [[درود]] بر [[پیامبر]]، با [[مردم]] این گونه سخن گفت: مردم! تا می‌توانید [[بلا]] را از خود دور سازید و از [[خدا]] [[سلامتی]] بخواهید؛ من درباره حوادثی که پس از [[کشته شدن عثمان]] پیش آمد، [[فکر]] می‌کردم؛ دیدم [[مسلمانان]] مانند [[قربانی]] در هر [[عید]]، کشته می‌شوند و در این دو روز، یعنی [[جمل]] و [[صفین]] بیش از صدهزار نفر کشته شدند که همه می‌گفتند: ما طالب[[حق]] و پیرو [[امام حق]] و به کار خود آگاهیم. اگر واقعا چنین باشد، کشنده و کشته شده همه [[اهل]] بهشت‌اند، ولی چنین نیست بلکه مردم و همه در اشتباهند و از آن می‌ترسم که به حال اول (قبل از [[اسلام]]) برگردند؛ با این حال چگونه ممکن است [[دین]] کسی سالم بماند. درباره کار شما اندیشیدم و پسندیده‌ترین نتیجه، [[سلامت]] است، لذا راهی را برای شما [[انتخاب]] می‌کنم که عاقبتش، [[پسندیده]] باشد و از [[اطاعت]] و [[شنوایی]] شما هم [[سپاس]] گزارم"<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۶؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۰.</ref>.


==[[تغییر]] روش [[معاویه]] در برخورد با زیاد==
[[مغیرة بن شعبه]] پیش از آنکه نزد [[معاویه]] برود؛ به زیاد گفت: "چیزهای کوچک را رها کن و به کار اصلی بپرداز. هیچ کس جز [[حسن بن علی]] خواهان [[خلافت]] نیست که او نیز با معاویه [[صلح]] کرده است و پیش از آنکه کار، [[استوار]] شود بهره خود را به دست آورد". زیاد به او گفت: "به نظر تو چه کنم؟" [[مغیره]] گفت: "به نظر من باید [[نسب]] خود را به او پیوند دهی و ریسمان خود را با او یکی کنی و گوش به حرف [[مردم]] ندهی". زیاد گفت: "ای پسر شعبه! چگونه چوبی را جز در محل روییدن آن بکارم که نه آبی هست که آن را زنده نگهدارد و نه ریشه‌ای که آن را [[سیراب]] کند؟"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۵۳-۱۵۴.</ref>
معاویه پس از [[خواندن]] پاسخ زیاد، سخت ناراحت شد و هر چه اندیشید فکرش به جایی نرسید. پس [[مغیرة بن شعبه]] را خواست و در [[خلوت]] به او گفت: زیاد، در [[فارس]] جای گرفته و مانند افعی بر ما [[حمله]] می‌کند و او مردی [[ثابت قدم]] و خوش [[فکر]] و مصمم است؛ امروز ترسم از او بیش از وقتی است که [[علی]]{{ع}} زنده بود، زیرا می‌ترسم [[حسن بن علی]] را تحریک کند؛ چاره چیست و چگونه می‌توان او را آرام کرد و به جای خود نشانید؟" [[مغیره]] گفت: "کار او با من در این باره خاطرت آسوده باشد. من او را به [[راه]] می‌آورم؛ زیاد، مردی [[جاه]] [[طلب]] است و [[دوست]] دارد که بر [[منبر]] بالا رود و نام خود را مشهور سازد؛ اگر [[نامه]] ملایم و [[لطف]] آمیزی به او بنویسی، خوش بین و علاقه مند می‌شود و به گفته‌ات [[اطمینان]] پیدا می‌کند. من خود نامه را می‌برم و رابطه شما را درست می‌کنم". پس [[معاویه]] در نامه‌ای به زیاد نوشت: از معاویه پسر [[ابوسفیان]]، به زیاد پسر [[ابی سفیان]]؛ همانا گاهی [[هوی و هوس]] [[انسان]] را به [[زحمت]] می‌افکند. در جدایی و پیوند به [[دشمن]] به تو باید مثال زد، زیرا [[بدگمانی]] و کینه‌توزی‌ات موجب شده که با من [[قطع رحم]] کنی و [[احترام]] مرا نادیده بگیری، گویا [[برادر]] تو نیستم و ابوسفیان [[پدر]] من و تو نیست! چه [[قدر]] میان من و تو فرق است که من [[انتقام]] [[خون عثمان]] را می‌گیرم و تو با من می‌جنگی؛ آری این رگ [[سستی]] تو به سبب [[مادر]] تو است. درباره‌ات باید این [[شعر]] را بخوانم: تو مانند آن مرغی هستی که تخم خود را گذارده و تخم مرغ دیگری را زیر پر می‌نهد؟<ref>{{عربی|کتارکة بیضها بالعراء  و ملحفة بیض اخری جناحا}}</ref>


چنین [[صلاح]] دیدم که با تو [[مهربانی]] کرده، به سبب گذشته ات تو را [[سرزنش]] نکنم و خواستم که تنها برای [[ثواب]]، [[صله رحم]] کنم.
==== زیاد و پاسخ [[نامه]] معاویه ====
زیاد پس از آنکه مردم را برای [[پیروی]] از معاویه آماده ساخت، به نامه معاویه این گونه پاسخ داد: "نامه تو به دست مغیرہ بن شعبه به من رسید و من مقصودت را فهمیدم. [[خدا]] را [[شکر]] که [[راه]] [[حق]] را به تو نشان داد و تو را به [[صله رحم]] واداشت. من از کسانی نیستم که خوبی را نفهمم و [[شرافت]] [[خانوادگی]] را [[درک]] نکنم، اگر می‌خواستم جواب گفته هایت را بدهم [[نامه]] طولانی می‌شد لکن اگر نامه را با [[عقیده]] [[قلبی]] نوشته باشی، در [[قلب]] من اثر می‌گذارد و من هم [[دوستدار]] تو می‌شوم و اگر برای [[مکر]] و [[حیله]] باشد، قلب نمی‌پذیرد. وقتی نامه‌ات به من رسید، به گونه‌ای [[سخنرانی]] کردم که هر [[خطیب]] [[توانایی]] در آن می‌لغزید و [[مردم]] را چنان گیج کردم، مانند افراد [[سرگردانی]] که راهنمای آنها گم شده و نه راه پس دارند و نه راه پیش و همه سرگردان شده‌اند؛ من در سخنرانی چنین قدرتی دارم". سپس در پایان نامه‌اش اشعاری را<ref>{{عربی|اذا معشری لم ینصفونی وجدتنی أدافع عنی الضیم ما دمت باقیا و کم معشر أعیت قناتی علیهم فلاموا و ألفونی لدی العزم ماضیا و هم به ضاقت صدور فرجسته وکنت بطبی للرجال مداویا أدافع بالحلم الجهول مکیدة و أخفی له تحت العضاة الدواهیا فان تدن منی أدن منک و ان تبن تجدنی إذا لم تدن منی نائیا}}. (الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۱).</ref> که نشان دهنده [[زیرکی]] و [[احتیاط]] او بود، نوشت.


ولی بدان که اگر در [[اطاعت]] این [[قوم]] ([[بنی هاشم]]) به دریا فرو روی و آن قدر [[شمشیر]] بزنی که شمشیرت بشکند، جز دوری از آنان چیزی به دست نمی‌آوری، زیرا [[فرزندان]] عبدشمس ([[بنی امیه]]) در نظر بنی هاشم، از کارد نیز در نظر گاو مردنی، بدترند، پس به اصل خود برگرد و به [[نسل]] خویش بپیوند و مانند آنکه با پر دیگری پرواز می‌کند، مباش. به جانم قسم که این عمل از خودسری است، از این روش دست بردار که [[حجت]] را بر تو تمام کردم؛ اگر با ما همگام شوی تو را به [[حکومتی]] که داری می‌گمارم و گرنه روشی را در پیش گیر که نه به ضرر من باشد و نه به نفع من؛ والسلام<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۵؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۰-۹۲۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۵۲-۱۵۳.</ref>
[[معاویه]] برای [[اطمینان]] خاطر زیاد، آنچه او خواسته بود و یا به او [[وعده]] داده بود در نوشته‌ای به خط خودش برایش فرستاد، پس زیاد با کمال اطمینان به [[شام]] رفت و معاویه بی‌نهایت او را [[احترام]] کرد و او را بر [[حکومت]] [[فارس]] گماشت و سپس [[کوفه]] و [[بصره]] را هم بر آن افزود و بعدها تمام [[ایران]] را زیر نظر حکومت زیاد قرار داد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۶؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۰-۹۳۱.</ref>.  


==[[تغییر]] موضع زیاد==
وقتی زیاد نزد معاویه رسید او درباره [[اموال]] فارس از او پرسید، زیاد گفت: "ای [[امیر مؤمنان]]، آن را برای پرداخت [[حقوق]] افراد، پرداخت‌ها و حواله‌ها [[خرج]] کردم و باقی مانده‌ای هست که آن را پیش افرادی سپرده‌ام". معاویه مدتی با وی [[گفتگو]] کرد. پس زیاد در نامه‌هایی به افراد و از جمله شعبة بن قلعم نوشت: می‌دانید که امانتی پیش شما دارم؛ [[کتاب خدا]] عزوجل را به یاد آورید که در آن می‌گوید: "[[امانت]] را به [[آسمان‌ها]] و [[زمین]] و کوه‌ها عرضه کردیم و [[انسان]]، امانت دار شد" و آنچه نزد شماست نگهدارید و مقداری را که به [[معاویه]] گفته بود، در [[نامه‌ها]] نوشت و نامه‌ها را پنهانی به فرستاده خویش داد و به او گفت: "با کسانی که این موضوع را به معاویه خبر می‌دهند، برخورد کن". فرستاده چنان کرد و ماجرا فاش شد و نامه‌ها را از او گرفتند و پیش معاویه آوردند. معاویه به زیاد گفت: "اگر من را نفریفته‌ای، من به این نامه‌ها نیاز دارم" و چون نامه‌ها را خواند، با گفته‌های زیاد یکی بود. پس به او گفت: می‌ترسم با من [[حیله]] کرده باشی؛ به هر چه می‌خواهی با من [[صلح]] کن". زیاد نیز به مقداری کم‌تر از آنچه گفته بود پیش اوست، با او صلح کرد. پس از آن زیاد از معاویه اجازه خواست به [[کوفه]] برود. معاویه اجازه داد و او به سوی کوفه رفت. [[مغیره]] نیز به او [[احترام]] می‌گذاشت. معاویه به مغیره نوشت: زیاد، [[سلیمان بن صرد]]، [[حجر بن عدی]]، [[شبث بن ربعی]]، [[ابن کوا]] و [[عمرو بن حمق]] را به [[نماز جماعت]] ببر و این چند نفر در [[نماز]] مغیره حاضر می‌شدند. [[سلیمان بن ارقم]] می‌گوید: شنیدم، وقتی زیاد به کوفه آمد در نماز حاضر شد. مغیره به او گفت: "پیش برو و [[امام جماعت]] شو". زیاد به او گفت: "در قلمرو تو [[پیشوایی]] نماز [[حق]] تو است"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۱۸۰-۱۷۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۵۴-۱۵۶.</ref>
[[مغیره]] [[نامه]] [[معاویه]] را از [[شام]] به [[فارس]] آورد، و به نزد زیاد رفت، زیاد مقدمش را گرامی داشت و بی اندازه او را [[احترام]] کرد و او نامه را به زیاد داد. هنگامی که زیاد نامه را می‌خواند لبانش خندان بود و از حالش معلوم بود که از این نامه معاویه [[خرسند]] است. پس از [[خواندن]] نامه متوجه مغیره گردید و گفت: "فهمیدم برای چه به این [[سرزمین]] آمده‌ای، فعلا استراحت کن و با من کاری نداشته باش، زیرا من مردی صاحب اندیشه‌ام و خود در [[زندگی]] روشی دارم". مغیره به او گفت: "زیاد! [[دست]] از خودسری بردار و با برادرت [[صلح]] کن و به [[قوم]] خود برگرد". پس از دو یا سه [[روز]] از ورود مغیره به نزد زیاد، او [[ردم]] را در [[مسجد]] گرد آورد و به [[منبر]] رفت و پس از [[حمد]] و ثنای [[پروردگار]] و [[درود]] بر [[پیامبر]]، با [[مردم]] این گونه سخن گفت: مردم! تا می‌توانید [[بلا]] را از خود دور سازید و از [[خدا]] [[سلامتی]] بخواهید؛ من درباره حوادثی که پس از [[کشته شدن عثمان]] پیش آمد، [[فکر]] می‌کردم؛ دیدم [[مسلمانان]] مانند [[قربانی]] در هر [[عید]]، کشته می‌شوند و در این دو روز، یعنی [[جمل]] و [[صفین]] بیش از صدهزار نفر کشته شدند که همه می‌گفتند: ما طالب[[حق]] و پیرو [[امام حق]] و به کار خود آگاهیم. اگر واقعا چنین باشد، کشنده و کشته شده همه [[اهل]] بهشت‌اند، ولی چنین نیست بلکه مردم و همه در اشتباه‌اند و از آن می‌ترسم که به حال اول (قبل از [[اسلام]]) برگردند؛ با این حال چگونه ممکن است [[دین]] کسی سالم بماند. درباره کار شما اندیشیدم و پسندیده‌ترین نتیجه، [[سلامت]] است، لذا راهی را برای شما [[انتخاب]] می‌کنم که عاقبتش، [[پسندیده]] باشد و از [[اطاعت]] و [[شنوایی]] شما هم [[سپاس]] گزارم"<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۶؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۰.</ref>.


[[مغیرة بن شعبه]] پیش از آنکه نزد [[معاویه]] برود؛ به زیاد گفت: "چیزهای کوچک را رها کن و به کار اصلی بپردازد. هیچ کس جز [[حسن بن علی]] خواهان [[خلافت]] نیست که او نیز با معاویه [[صلح]] کرده است و پیش از آنکه کار، [[استوار]] شود بهره خود را به دست آورد". زیاد به او گفت: "به نظر تو چه کنم؟" [[مغیره]] گفت: "به نظر من باید [[نسب]] خود را به او پیوند دهی و ریسمان خود را با او یکی کنی و گوش به حرف [[مردم]] ندهی". زیاد گفت: "ای پسر شعبه! چگونه چوبی را جز در [[محل]] روئیدن آن بکارم که نه آبی هست که آن را زنده نگهدارد و نه ریشه‌ای که آن را [[سیراب]] کند؟". پس از به آن دختر زیاد مصمم [[ابوسفیان]] شد به که [[فرمان]] خواست [[برادر]] معاویه خود را، بپذیرد کسی را و نظر ابن شعبه را پذیرفت. پس [[جویریه]]، [[دختر ابوسفیان]] به فرمان برادر خود، کسی را فرستاد تا زیاد را پیش او بیاورد. وقتی زیاد به نزد آنها آمد، او اجازهی ورود داد و در حضور زیاد، موی خود را آشکار کرد و گفت: "تو برادر من هستی، این را [[ابو مریم]] به من گفته است<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۵۳-۱۵۴.</ref>
== زیاد و پیوند او به [[ابوسفیان]] ==
[[نقل]] شده معاویه برای اینکه پیوند زیاد به ابوسفیان را آشکار سازد، [[مردم]] را گرد آورد و زیاد را نیز به [[مسجد]] برد. پس [[ابو مریم سلولی]] به پاخاست و گفت: "[[گواهی]] می‌دهم [[ابوسفیان]] در [[زمان جاهلیت]] به [[طائف]] آمد و من شراب فروش بودم. او به من گفت: " فاحشه‌ای برای من بیاور. "پیش او رفتم و گفتم: جز [[سمیه]]، [[کنیز]] [[حارث بن کلده]] پیدا نکردم. او گفت: "با آنکه بد بو و کثیف است، او را بیاور ". در این هنگام زیاد گفت: "[[ابو مریم]]! آهسته، تو را برای گواهی دادن آورده‌اند نه برای [[ناسزا]] گفتن". ابو مریم گفت: "اگر مرا معاف داشته بودید، بهتر بود، من آنچه دیده‌ام می‌گویم. به [[خدا]] [[سوگند]]، ابوسفیان آستین [[لباس]] او را گرفت به درون [[خانه]] رفت و من در را به روی آنها بستم و [[حیرت]] زده نشستم و طولی نکشید ابوسفیان از خانه بیرون آمد، در حالی که عرق پیشانی خود را [[پاک]] می‌کرد. به او گفتم: ابوسفیان، چطور بود؟ او گفت: "‌ای [[ابومریم]]، زنی مثل او ندیده‌ام؛ [[حیف]] که دهانش بو می‌دهد".


==زیاد و پاسخ [[نامه]] معاویه==
در این هنگام زیاد برخاست و گفت: ای [[مردم]]، آنچه را این [[شاهد]] گفت، شنیدید و من درست و [[نادرست]] آن را نمی‌دانم؛ [[عبید]] برای من [[سرپرست]] شایسته‌ای بود و [[گواهان]] آنچه را می‌گویند بهتر می‌دانند". آنگاه [[یونس بن عبید]] که [[برادر]] [[صفیه]]، دختر [[عبید بن اسد بن علاج ثقفی]] بود و صفیه [[خواهر]] او از بستگان سمیه بود، به پاخاست و گفت: "ای [[معاویه]]، [[پیامبر خدا]] [[حکم]] کرده فرزند از آن بستر است و نصیب [[زنا]] کار، سنگ است و تو برخلاف [[کتاب خدا]] و [[سنت پیامبر خدا]] به [[شهادت]] ابومریم درباره زنای ابوسفیان، می‌گویی که فرزند از آن زنا کار است و نصیب بستر، سنگ است؟" معاویه به او گفت: "ای یونس، به خدا اگر ادامه دهی، بلایی به سرت می‌آورم که در داستان‌ها بنویسند". یونس گفت: "مگر نه اینکه آن وقت پیش خدا می‌روم". معاویه گفت: "چرا" یونس گفت: "از خدا [[آمرزش]] می‌خواهم"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۷-۶؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۷.</ref>.
زیاد پس از آنکه مردم را برای [[پیروی]] از معاویه آماده ساخت، به نامه معاویه این گونه پاسخ داد: "نامه تو به دست مغیرہ بن شعبه به من رسید و من مقصودت را فهمیدم. [[خدا]] را [[شکر]] که [[راه]] [[حق]] را به تو نشان داد و تو را به [[صله رحم]] واداشت. من از کسانی نیستم که خوبی را نفهمم و [[شرافت]] [[خانوادگی]] را [[درک]] نکنم، اگر می‌خواستم جواب گفته هایت را بدهم [[نامه]] طولانی می‌شد لیکن اگر نامه را با [[عقیده]] [[قلبی]] نوشته باشی، در [[قلب]] من اثر می‌گذارد و من هم [[دوستدار]] تو می‌شوم و اگر برای [[مکر]] و [[حیله]] باشد، قلب نمی‌پذیرد. وقتی نامه‌ات به من رسید، به گونه‌ای [[سخنرانی]] کردم که هر [[خطیب]] [[توانایی]] در آن می‌لغزید، و [[مردم]] را چنان گیج کردم، مانند افراد [[سرگردانی]] که راهنمای آنها گم شده و نه [[راه]] پس دارند و نه راه پیش، و همه سرگردان شده‌اند؛ من در سخنرانی چنین قدرتی دارم". سپس در پایان‌نامه‌اش اشعاری را<ref>{{عربی|اذا معشری لم ینصفونی وجدتنی أدافع عنی الضیم ما دمت باقیا و کم معشر أعیت قناتی علیهم فلاموا و ألفونی لدی العزم ماضیا و هم به ضاقت صدور فرجسته وکنت بطبی للرجال مداویا  أدافع بالحلم الجهول مکیدة و أخفی له تحت العضاة الدواهیا فان تدن منی أدن منک و ان تبن تجدنی إذا لم تدن منی نائیا}}. (الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۱).</ref> که نشان دهنده [[زیرکی]] و [[احتیاط]] او بود، نوشت.


[[معاویه]] برای [[اطمینان]] خاطر زیاد، آنچه او خواسته بود و یا به او [[وعده]] داده بود در نوشته‌ای به خط خودش برایش فرستاد، پس زیاد با کمال اطمینان به [[شام]] رفت و معاویه بی‌نهایت او را [[احترام]] کرد و او را بر [[حکومت]] [[فارس]] گماشت و سپس [[کوفه]] و [[بصره]] را هم بر آن افزود و بعدها تمام [[ایران]] را زیر نظر حکومت زیاد قرار داد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۶؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۰-۹۳۱.</ref>.
همچنین زیاد چهار [[شاهد]] آورد و یکی از ایشان [[گواهی]] داد که [[علی بن ابی طالب]] به او گفته است آنان نزد [[عمر بن خطاب]] نشسته بودند که زیاد [[پیام]] [[ابوموسی اشعری]] را برای او آورد. سپس زیاد سخن گفت و [[خلیفه]] خوشش آمد و به او گفت: "آیا روی [[منبر]] هم با [[مردم]] چنین سخن می‌گفته‌ای؟" و او گفت: "ای [[امیر مؤمنان]]، من در برابر آنان راحت‌ترم". [[ابوسفیان]] گفت: "او از [[قریش]] است و من او را در رحم مادرش گذاشته‌ام". و [[علی]] {{ع}} به او گفت: "چرا او را فرزند خود نمی‌نامی؟" و ابوسفیان پاسخ داد: "از این [[مرد]] ([[عمر]]) می‌ترسم؛ مبادا رگ گردنم را [[قطع]] کند"<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۱۸؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۵۶-۱۵۷؛ [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۵۶۵-۵۶۸؛ [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ غدیر (کتاب)|فرهنگ غدیر]]، ص۲۹۲.</ref>


وقتی زیاد نزد معاویه رسید او درباره [[اموال]] فارس از او پرسید، زیاد گفت: "ای [[امیر مؤمنان]]، آن را برای پرداخت [[حقوق]] افراد، پرداخت‌ها و حواله‌ها [[خرج]] کردم و باقی مانده‌ای هست که آن را پیش افرادی سپرده‌ام". معاویه مدتی با وی [[گفتگو]] کرد. پس زیاد در نامه‌هایی به افراد و از جمله شعبة بن قلعم نوشت: می‌دانید که امانتی پیش شما دارم؛ [[کتاب خدا]] عزوجل را به یاد آورید که در آن می‌گوید: "[[امانت]] را به [[آسمانها]] و [[زمین]] و کوه‌ها عرضه کردیم و [[انسان]]، امانت دار شد" و آنچه نزد شماست نگهدارید و مقداری را که به [[معاویه]] گفته بود، در [[نامه‌ها]] نوشت و نامه‌ها را پنهانی به فرستاده خویش داد و به او گفت: "با کسانی که این موضوع را به معاویه خبر می‌دهند، برخورد کن". فرستاده چنان کرد و ماجرا فاش شد و نامه‌ها را از او گرفتند و پیش معاویه آوردند. معاویه به زیاد گفت: "اگر من را نفریفته‌ای، من به این نامه‌ها نیاز دارم" و چون نامه‌ها را خواند، با گفته‌های زیاد یکی بود. پس به او گفت: می‌ترسم که با من [[حیله]] کرده باشی؛ به هر چه می‌خواهی با من [[صلح]] کن". زیاد نیز به مقداری کم‌تر از آنچه که گفته بود پیش اوست، با او صلح کرد. پس از آن زیاد از معاویه اجازه خواست که به [[کوفه]] برود. معاویه اجازه داد و او به سوی کوفه رفت. [[مغیره]] نیز به او [[احترام]] می‌گذاشت. معاویه به مغیره نوشت: زیاد، [[سلیمان بن صرد]]، [[حجر بن عدی]]، [[شبث بن ربعی]]، [[ابن کوا]] و [[عمرو بن حمق]] را به [[نماز جماعت]] ببر و این چند نفر در [[نماز]] مغیره حاضر می‌شدند. [[سلیمان بن ارقم]] می‌گوید: شنیدم، وقتی زیاد به کوفه آمد در نماز حاضر شد. مغیره به او گفت: "پیش برو و [[امام جماعت]] شو". زیاد به او گفت: "در قلمرو تو [[پیشوایی]] نماز [[حق]] تو است"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۱۸۰-۱۷۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۵۴-۱۵۶.</ref>
=== [[اعتراض]] [[مسلمانان]] بر کار [[معاویه]] ===
پس از اینکه معاویه زیاد را [[برادر]] خود و پسر ابوسفیان خواند، عده زیادی اعتراض کردند<ref>این موضوع که به «استلحاق زیاد» معروف است، از بدعت‌های معاویه است که خیلی‌ها به او ایراد گرفتند</ref>. [[ابوبکره]] نیز یکی از این افراد بود که به برادر خود اعتراض کرد. پس از مدتی زیاد به معاویه [[نامه]] نوشت تا اجازه دهد او [[سرپرست]] [[حجاج]] شود. معاویه نیز در جوابش نوشت به تو اجازه دادم و تو را [[امیر الحاج]] و حقوقت را هزار هزار [[درهم]] قرار دادم. در حالی که زیاد برای [[سفر]] [[حج]] آماده می‌شد، ابوبکره وارد قصر زیاد شد و [[حاجب]] زیاد به او خبر داد برادرش وارد قصر شده است. در حالی که ابوبکره در قصر قدم می‌زد، به پسر بچه‌ای برخورد که در حال [[بازی]] بود. نزد پسر بچه آمد و به او گفت: "حالت چطور است؟ پدرت در [[اسلام]]، کار بزرگی کرده و به مادرش نسبت [[زنا]] داده و خود را از پدرش جدا کرده؛ به [[خدا]] قسم [[سمیه]] خبر ندارد با ابوسفیان تماس داشته. وای بر زیاد! با [[ام حبیبه]] [[خواهر]] معاویه [[همسر پیامبر]] {{صل}} چه می‌کند؟ اگر ام حبیبه از زیاد رو بگیرد، او و [[معاویه]] را رسوا کرده و اگر رو نگیرد، وای بر او که [[احترام]] [[پیامبر]] را از بین برده است". این را گفت و از قصر بیرون رفت. پس از آن، زیاد گفت: "ای [[برادر]]، [[خداوند]] به سبب این [[نصیحت]] [[خیر]] به تو جزای [[نیکو]] دهد. من در این [[سفر]] [[خطا]] خواهم کرد. سپس به معاویه [[نامه]] نوشت و از رفتن به [[حج]] خودداری و معاویه نیز [[عتبة]] بن [[ابوسفیان]] را به جای وی گماشت<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۸-۱۸۹.</ref>.


==زیاد و پیوند او به [[ابوسفیان]]==
شعرای [[عرب]] نیز به نفع و یا به ضرر زیاد و [[معاویه]] اشعاری سروده‌اند، از جمله [[یزید بن مفرغ]]، شعری در هجو [[معاویه]] سرود که مضمون آن چنین است: به [[معاویه]] بگویید: آیا اگر گویند پدرت [[پارسا]] بوده، [[خشمگین]] می‌شوی و اگر بگویند پدرت زناکار بود، خوشحال می‌گردی و یک [[بیت]] از دیگر اشعارش این است: [[شهادت]] می‌دهم خویشی تو با زیاد، مانند خویشی فیل با کره ماچه خر است.<ref>{{عربی|فأَشْهَدُ أَنّ رَحْمَكَ مِنْ زِيادٍ... كرَحْمِ الفِيلِ من ولد الأتان}}.</ref>
[[نقل]] شده معاویه برای اینکه پیوند زیاد به ابوسفیان را آشکار سازد، [[مردم]] را گرد آورد و زیاد را نیز به [[مسجد]] برد. پس [[ابو مریم سلولی]] به پاخاست و گفت: "[[گواهی]] می‌دهم که [[ابوسفیان]] در [[زمان جاهلیت]] به [[طائف]] آمد و من شراب فروش بودم. او به من گفت: " فاحشه‌ای برای من بیاور. " پیش او رفتم و گفتم: جز [[سمیه]]، [[کنیز]] [[حارث بن کلده]] پیدا نکردم. او گفت: " با آنکه بد بو و کثیف است، او را بیاور ".


در این هنگام زیاد گفت: "[[ابو مریم]]! آهسته، تو را برای گواهی دادن آورده‌اند نه برای [[ناسزا]] گفتن".
اما [[حاکمان]] [[مستبد]] و دنیاپرست چشم و گوششان از این اعتراض‌ها پر است و هرگز این هجویات و انتقادات اعتنایی ندارند. زیاد وقتی [[حاکم بصره]] شد از [[معاویه]] خواست [[یزید بن مفرغ]] که او و [[معاویه]] را هجو کرده به [[قتل]] رساند؛ اما [[معاویه]] فقط اجازه داد زیاد او را [[تأدیب]] نماید. لذا زیاد [[دستور]] داد [[یزید بن مفرغ]] را که از [[ترس]] جانش در [[خانه]] [[منذر بن جارود]] [[پناهنده]] شده بود، بیرون آوردند و دارویی به او خوراند و او را بر الاغی سوار کرد و در حالی که مدفوع و ادرار روی او می‌ریخت، در [[بصره]] گردانیدند! [[یزید بن مفرغ]] در برابر این برخورد ناصواب به زیاد گفت: آنچه تو روی من می‌ریزی با آب شسته می‌شود و اما [[شعر]] من درباره تو به قدری نافذ و مؤثر است که در استخوان‌ها هم [[رسوخ]] کرده است<ref>ر. ک: شرح ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۰ و سفینة البحار، ج۱، ص۵۸۲.</ref>.<ref> [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۵۶۵-۵۶۸.</ref>


ابو مریم گفت: "اگر مرا معاف داشته بودید، بهتر بود، من آنچه دیده‌ام می‌گویم. به [[خدا]] [[سوگند]]، ابوسفیان آستین [[لباس]] او را گرفت به درون [[خانه]] رفت و من در را به روی آنها بستم و [[حیرت]] زده نشستم و طولی نکشید که ابوسفیان از خانه بیرون آمد، در حالی که عرق پیشانی خود را [[پاک]] می‌کرد. به او گفتم: ابوسفیان، چطور بود؟ او گفت: "‌ای [[ابومریم]]، زنی مثل او ندیده‌ام؛ [[حیف]] که دهانش بو می‌دهد".
[[نقل]] شده، روزی عده‌ای از [[بنی امیه]] نزد معاویه آمدند، [[عبدالرحمان بن حکم]] گفت: "ای معاویه، آیا اگر به [[مردم]] [[زنج]]<ref>سرزمینی در سودان. (الانساب، سمعانی، ج۶، ص۳۲۹)</ref> دست‌یابی از آنها علیه ما استفاده می‌کنی؟" معاویه به [[مروان]] گفت: "این مرد را از اینجا بیرون کن! اگر [[بردباری]] من نبود او را به سبب اشعاری که درباره من و زیاد گفته است، [[کیفر]] می‌دارم".  


در این هنگام زیاد برخاست و گفت: ای [[مردم]]، آنچه را این [[شاهد]] گفت، شنیدید و من درست و [[نادرست]] آن را نمی‌دانم؛ [[عبید]] برای من [[سرپرست]] شایسته‌ای بود و [[گواهان]] آنچه را می‌گویند بهتر می‌دانند". آن گاه [[یونس بن عبید]] که [[برادر]] [[صفیه]]، دختر [[عبید بن اسد بن علاج ثقفی]] بود و صفیه [[خواهر]] او از بستگان سمیه بود، به پاخاست و گفت: "ای [[معاویه]]، [[پیامبر خدا]] [[حکم]] کرده که فرزند از آن بستر است و نصیب [[زنا]] کار، سنگ است و تو بر خلاف [[کتاب خدا]] و [[سنت پیامبر خدا]] به [[شهادت]] ابومریم درباره زنای ابوسفیان، می‌گویی که فرزند از آن زنا کار است و نصیب بستر، سنگ است؟" معاویه به او گفت: "ای یونس، به خدا اگر ادامه دهی، بلایی به سرت می‌آورم که در داستانها بنویسند". یونس گفت: "مگر نه اینکه آن وقت پیش خدا می‌روم". معاویه گفت: "چرا" یونس گفت: "از خدا [[آمرزش]] می‌خواهم"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۷-۶؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۷.</ref>.
این گونه سخنان حتی پس از [[مرگ]] زیاد هم درباره فرزندانش ادامه داشت، چنانکه [[عبید الله]] پسر زیاد می‌گوید: افراد زیادی در اشعارشان از من [[بدگویی]] کردند ولی هیچ وقت به اندازه اشعار [[ابن مفرغ]] از آن سخنان ناراحت نشدم.  


همچنین زیاد چهار [[شاهد]] آورد و یکی از ایشان [[گواهی]] داد که [[علی بن ابی طالب]] به او گفته است که آنان نزد [[عمر بن خطاب]] نشسته بودند که زیاد [[پیام]] [[ابوموسی اشعری]] را برای او آورد. سپس زیاد سخن گفت و [[خلیفه]] خوشش آمد و به او گفت: "آیا روی [[منبر]] هم با [[مردم]] چنین سخن می‌گفته‌ای؟" و او گفت: "ای [[امیر مؤمنان]]، من در برابر آنان راحت‌ترم". [[ابوسفیان]] گفت: "او از [[قریش]] است و من او را در [[رحم]] مادرش گذاشته‌ام". و [[علی]]{{ع}} به او گفت: "چرا او را فرزند خود نمی‌نامی؟" و ابوسفیان پاسخ داد: "از این [[مرد]] ([[عمر]]) می‌ترسم؛ مبادا رگ گردنم را [[قطع]] کند"<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۱۸؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۵۶-۱۵۷.</ref>
با وجود همه این اعتراض‌ها و سخنان [[معاویه]] و زیاد دهان معترضان را زود می‌بستند؛ آنها بعضی را با [[ترساندن]] و بعضی را با [[رشوه]] ساکت می‌کردند، چنانکه معاویه [[عبدالرحمان حکم]] را با [[تهدید]] مجبور به [[توبه]] و زیاد، [[ابوعریان عدوی]] را با رشوه ساکت کرد؛ داستان ابوعریان از این قرار است: در زمانی که زیاد، [[حاکم بصره]] بود، روزی در [[راه]] از کنار ابوعریان می‌گذشت و او مردی [[نابینا]] ولی [[زبان]] دار و رک گو بود. ابوعریان سر و صدایی شنید، پرسید: چه خبر است؟ مردم گفتند: زیاد، پسر [[ابوسفیان]] است، که در حال عبور است. ابوعریان گفت: "ابوسفیان در تمام زندگی‌اش جز [[معاویة بن ابی سفیان|معاویه]]، [[یزید بن ابی سفیان|یزید]]، [[عنبسة بن ابی سفیان|عنبسه]]، [[عتبة بن ابی سفیان|عتبه]]، [[حنظلة بن ابی سفیان|حنظله]] و [[محمد بن ابی سفیان|محمد]] (یا: [[عمرو بن ابی سفیان|عمرو]]) پسر دیگری نداشت؛ زیاد از کجا پیدا شد؟" وقتی صدایش به گوش زیاد رسید، [[دستور]] داد تا دویست [[دینار]] برایش ببرند. وقتی که دینارها را به او دادند، پرسید چه کسی اینها را فرستاده است؟ قاصد گفت: "پسر عمویت زیاد، پسر [[ابی سفیان]] برای [[صله رحم]] اینها را برای تو فرستاده است، ابوعریان گفت: "آری، به [[خدا]] قسم، پسر عموی [[حقیقی]] من است". فردای آن [[روز]] اتفاقاً دوباره زیاد به او برخورد. پس، جلوی ابوعریان ایستاد و به او [[سلام]] کرد. ابوعریان شروع کرد به [[گریه]] کردن؛ زیاد از او پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ او گفت: "چون صدای زیاد به ابوسفیان شبیه است. به یاد او افتادم و گریه‌ام گرفت".


==[[اعتراض]] [[مسلمانان]] بر کار [[معاویه]]==
پس از اینکه معاویه زیاد را [[برادر]] خود و پسر ابوسفیان خواند، عده زیادی اعتراض کردند. [[ابوبکره]] نیز یکی از این افراد بود که به برادر خود اعتراض کرد. پس از مدتی زیاد به معاویه [[نامه]] نوشت تا اجازه دهد که او [[سرپرست]] [[حجاج]] شود. معاویه نیز در جوابش نوشت که به تو اجازه دادم و تو را [[امیر الحاج]] و حقوقت را هزار هزار [[درهم]] قرار دادم. در حالی که زیاد برای [[سفر]] [[حج]] آماده می‌شد، ابوبکره وارد قصر زیاد شد و [[حاجب]] زیاد به او خبر داد که برادرش وارد قصر شده است. در حالی که ابوبکره در قصر قدم می‌زد، به پسر بچه‌ای برخورد که در حال [[بازی]] بود. نزد پسر بچه آمد و به او گفت: "حالت چطور است؟ پدرت در [[اسلام]]، کار بزرگی کرده و به مادرش نسبت [[زنا]] داده و خود را از پدرش جدا کرده؛ به [[خدا]] قسم [[سمیه]] خبر ندارد که با ابوسفیان تماس داشته. وای بر زیاد! با [[ام حبیبه]] [[خواهر]] معاویه [[همسر پیامبر]]{{صل}} چه می‌کند؟ اگر ام حبیبه از زیاد رو بگیرد، او و [[معاویه]] را رسوا کرده و اگر رو نگیرد، وای بر او که [[احترام]] [[پیامبر]] از بین [[برده]] است". این را گفت و از قصر بیرون رفت. پس از آن، زیاد گفت: "ای [[برادر]]، [[خداوند]] به سبب این [[نصیحت]] [[خیر]] به تو جزای [[نیکو]] دهد. من در این [[سفر]] [[خطا]] خواهم کرد. سپس به معاویه [[نامه]] نوشت و از رفتن به [[حج]] خودداری و معاویه نیز [[عتبة]] بن [[ابوسفیان]] را به جای وی گماشت<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۸-۱۸۹.</ref>.
[[نقل]] شده، روزی عده‌ای از [[بنی امیه]] نزد معاویه آمدند، [[عبدالرحمان]] بن [[حکم]] گفت: "ای معاویه، آیا اگر به [[مردم]] [[زنج]]<ref>سرزمینی در سودان. (الانساب، سمعانی، ج۶، ص۳۲۹)</ref>[[دست]] یابی از آنها علیه ما استفاده می‌کنی؟" معاویه به [[مروان]] گفت: "این مرد را از این جا بیرون کن! اگر [[بردباری]] من نبود او را به سبب اشعاری که درباره من و زیاد گفته است، [[کیفر]] می‌دارم". از اشعار اوست:
{{عربی|الا ابلغ معاویة بن صخر لقد ضاقت بما تاتی الیدان  اتغضب ان یقال ابوک عف و ترضی أن یقال ابوک زان  فاشهد ان رحمک من زیاد  کرحم الفیل من ولد الاتان  و اشهد انها حملت زیادة و صخر من سمیة غیر دان }}؛
١- به معاویه، پسر صخر (ابوسفیان) بگو این عمل تو دست‌ها را بست.
۲- گویا اگر بگویند پدرت پاکدامن بوده، خشمناک و اگر گفته شود که زناکار بوده [[خشنود]] می‌شوی؟
۳- [[گواهی]] می‌دهم که [[خویشاوندی]] تو با زیاد مانند خویشاوندی فیل با بچهی ماده الاغ است.
۴- و گواهی میدهم که [[سمیه]] به زیاد، آبستن شد و ابوسفیان به وی نزدیک نشد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۲۷.</ref>.
این گونه سخنان حتی پس از [[مرگ]] زیاد هم دربارهی فرزندانش ادامه داشت، چنانکه [[عبید]] [[الله]] پسر زیاد می‌گوید: افراد زیادی در اشعارشان از من [[بدگویی]] کردند ولی هیچ وقت به اندازه اشعار ابن مفرغ از آن سخنان ناراحت نشدم. این بیت‌ها از آن اشعار است:
{{عربی|فکر ففی ذاک أن فکرت ماست معتبر هل نلت مکرمة الا بتامیر  عاشت سمیة ما عاشت و ما علمت ان ابنها من قریش فی جماهیر}}؛
۱-[[فکر]] کن که اگر فکر کنی، می‌فهمی که جز [[حکومت]] به هیچ بزرگی نرسیدی.
۲- مادرت، [[سمیه]] تا زنده بود ندانست که در میان [[مردم]]، پسرش از [[قریش]] است<ref>الایضاح، فضل بن شاذان، ص۵۵۰.</ref>.
با وجود همه این اعتراض‌ها و سخنان [[معاویه]] و زیاد دهان معترضان را زود می‌بستند؛ آنها بعضی را با [[ترساندن]] و بعضی را با [[رشوه]] ساکت می‌کردند، چنانکه معاویه [[عبدالرحمان]] [[حکم]] را با [[تهدید]] مجبور به [[توبه]] و زیاد، ابوعریان [[عدوی]] را با رشوه ساکت کرد؛ داستان ابوعریان از این قرار است: در زمانی که زیاد، [[حاکم بصره]] بود روزی در [[راه]] از کنار ابوعریان می‌گذشت و او مردی [[نابینا]] ولی [[زبان]] دار و رک گو بود. ابوعریان سر و صدایی شنید، پرسید: چه خبر است؟ مردم گفتند: زیاد، پسر [[ابوسفیان]] است، که در حال عبور است. ابوعریان گفت: "ابوسفیان در تمام زندگی‌اش جز [[معاویة بن ابی سفیان|معاویه]]، [[یزید بن ابی سفیان|یزید]]، [[عنبسة بن ابی سفیان|عنبسه]]، [[عتبة بن ابی سفیان|عتبه]]، [[حنظلة بن ابی سفیان|حنظله]] و [[محمد بن ابی سفیان|محمد]] (یا: [[عمرو بن ابی سفیان|عمرو]]) پسر دیگری نداشت؛ زیاد از کجا پیدا شد؟" وقتی صدایش به گوش زیاد رسید، [[دستور]] داد تا دویست [[دینار]] برایش ببرند. وقتی که دینارها را به او دادند، پرسید چه کسی اینها را فرستاده است؟ قاصد گفت: "پسر عمویت زیاد، پسر [[ابی سفیان]] برای [[صله رحم]] اینها را برای تو فرستاده است، ابوعریان گفت: "آری، به [[خدا]] قسم، پسر عموی [[حقیقی]] من است". فردای آن [[روز]] اتفاقا دوباره زیاد به او برخورد. پس، جلوی ابوعریان ایستاد و به او [[سلام]] کرد. ابوعریان شروع کرد به [[گریه]] کردن؛ زیاد از او پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ او گفت: "چون صدای زیاد به ابوسفیان شبیه است. به یاد او افتادم و گریه‌ام گرفت".
داستان [[رفتار]] زیاد با ابوعریان به [[گوش]] معاویه رسید، پس در نامه‌ای به او نوشت: زیاد خوب راهی را در پیش گرفت که خود را به تو شناساند. اگر این عمل را زودتر کرده بود، به او [[اعتراض]] نمی‌شد. ابوعریان در جوابش نوشت: [[درستی]] [[نسب]] زیاد پیش من آشکار است، زیرا هر کس [[نیکی]] کند نیکی بیند، ولی تو ما را فراموش کرده‌ای و زود است که نسب تو را فراموش کنم<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۷-۱۸۸.</ref>.
داستان [[رفتار]] زیاد با ابوعریان به [[گوش]] معاویه رسید، پس در نامه‌ای به او نوشت: زیاد خوب راهی را در پیش گرفت که خود را به تو شناساند. اگر این عمل را زودتر کرده بود، به او [[اعتراض]] نمی‌شد. ابوعریان در جوابش نوشت: [[درستی]] [[نسب]] زیاد پیش من آشکار است، زیرا هر کس [[نیکی]] کند نیکی بیند، ولی تو ما را فراموش کرده‌ای و زود است که نسب تو را فراموش کنم<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۷-۱۸۸.</ref>.
[[عبد]] الرحمن بن [[حکم]] نیز درباره پیوند زیاد به [[ابوسفیان]] این [[شعر]] را گفته و به [[نقلی]]، شعر از آن [[یزید]] بن مفرغ [[حمیری]] است:
{{عربی|ألا أبلغ معاویة بن حرب مغلغل عن الرجل الیمانی  أتغضب أن یقال: أبوک عف و ترضی أن یقال: أبوک زانی  فاشهد أن رحمک من زیاد کرحم الفیل من ولد الأتان }}؛
۱- برای [[معاویه]]، پسر [[حرب]]، از [[مرد]] [[یمنی]] [[پیام]] ببر؛
۲- چرا از این که بگویند پدرت پاکدامن بود، [[خشمگین]] می‌شوی و [[دوست]] داری بگویند پدرت زناکار بوده است؟
۳- [[شهادت]] می‌دهم که [[خویشاوندی]] تو با زیاد چون خویشاوندی فیل با بچه الاغ است<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۸.</ref>.
[[خالد]] نجاری درباره زیاد و برادرانش این شعر را سروده:
{{عربی|إن زیادة ونافعة و أبا  بکرة عندی من أعجب العجب  أن رجالا ثلاثة خلقوا من رخم أنثی مخالفی النسب  ذا قرشی فیما یقول، و ذا ملی، و هذا بعمیر عربی}}؛
١- زیاد و [[نافع]] و [[ابو بکره]] در نظر من از همه عجایب عجیب‌ترند.
۲- این سه از شکم یک [[زن]] آمده‌اند با نسب‌های مختلف؟
۳- این یکی، به طوری که می‌گویند، قرشی است، آن یکی، [[غلام]] [[آزاد]] شده و آن یکی [[عرب]] نژاد است<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۵۷۰.</ref>


==دعی بن دعی==
[[عبدالرحمن بن حکم]] نیز درباره پیوند زیاد به [[ابوسفیان]] این [[شعر]] را گفته و به [[نقلی]]، شعر از آن [[یزید بن مفرغ حمیری]] است:
همان طور که معاویه زیاد را به ابوسفیان پیوند داد، زیاد هم [[عبید]] [[الله]]، پسر مرجانه (زن فاحشه) و [[قاتل]] [[امام حسین]]{{ع}} را فرزند خود خواند، چنانکه امام حسین{{ع}} در آن [[خطبه]] فرمود: {{متن حدیث|الا و ان الدعی بن الدعی قد رکزنی بین اثنین السلة و الذلة، هیهات منا الذله}}؛ زنازاده فرزند زنازاده مرا میان کشته شدن و [[ذلت]] [[اختیار]] داد؛ اما ذلت از ما دور است. زیاد نه تنها [[عبید]] [[الله]] را پسر خود خواند، بلکه فردی به نام عباد را هم پسر خود دانست. وقتی که زیاد خود را آماده [[حج]] می‌کرد بستگانش خود را معرفی کردند. در این میان عباد که مردی سلاخ بود، جلو آمد؛ زیاد از او پرسید: کیستی؟ او گفت: "پسر تو هستم". زیاد گفت: چگونه پسر [[منی]]؟" او گفت: "من پسر فلان [[زن]] که [[کنیز]] [[قبیله]] بنی [[قیس]] است، هستم و تو با مادرم [[زنا]] کردی و من به [[دنیا]] آمدم و اکنون من [[برده]] آنان هستم". زیاد حرف او را پذیرفت و کسی را فرستاد تا او را از صاحبش خریدند و او را پسر خود خواند. کار عباد بالا گرفت تا اینکه [[معاویه]] او را [[حاکم]] سیستان کرد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۵۷۰.</ref>
 
برای [[معاویه]]، پسر [[حرب]]، از [[مرد]] [[یمنی]] [[پیام]] ببر؛
 
چرا از این که بگویند پدرت پاکدامن بود، [[خشمگین]] می‌شوی و [[دوست]] داری بگویند پدرت زناکار بوده است؟
 
[[شهادت]] می‌دهم که [[خویشاوندی]] تو با زیاد چون خویشاوندی فیل با بچه الاغ است<ref>{{عربی|ألا أبلغ معاویة بن حرب مغلغل عن الرجل الیمانی أتغضب أن یقال: أبوک عف و ترضی أن یقال: أبوک زانی فاشهد أن رحمک من زیاد کرحم الفیل من ولد الأتان }}؛مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۸.</ref>.
 
[[خالد نجاری]] درباره زیاد و برادرانش این شعر را سروده:
 
زیاد و [[نافع]] و [[ابو بکره]] در نظر من از همه عجایب عجیب‌ترند.
 
این سه از شکم یک [[زن]] آمده‌اند با نسب‌های مختلف؟
 
این یکی، به طوری که می‌گویند، قرشی است، آن یکی، [[غلام]] [[آزاد]] شده و آن یکی [[عرب]] نژاد است<ref>{{عربی|إن زیادة ونافعة و أبا بکرة عندی من أعجب العجب أن رجالا ثلاثة خلقوا من رخم أنثی مخالفی النسب ذا قرشی فیما یقول، و ذا ملی، و هذا بعمیر عربی}}؛ مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۵۸-۱۶۱.</ref>
 
== دعی بن دعی ==
همان طور که معاویه زیاد را به ابوسفیان پیوند داد، زیاد هم [[عبید الله]]، پسر مرجانه (زن فاحشه) و [[قاتل]] [[امام حسین]] {{ع}} را فرزند خود خواند، چنانکه [[امام حسین]] {{ع}} در آن [[خطبه]] فرمود: {{متن حدیث|أَلاَ وَ إِنَّ اَلدَّعِيَّ اِبْنَ اَلدَّعِيِّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اِثْنَتَيْنِ اَلسِّلَّةِ وَ اَلذِّلَّةِ وَ هَيْهَاتَ مِنَّا اَلذِّلَّةُ }}؛ زنازاده فرزند زنازاده مرا میان کشته شدن و [[ذلت]] [[اختیار]] داد؛ اما ذلت از ما دور است. زیاد نه تنها [[عبید الله]] را پسر خود خواند، بلکه فردی به نام عباد را هم پسر خود دانست. وقتی که زیاد خود را آماده [[حج]] می‌کرد بستگانش خود را معرفی کردند. در این میان عباد که مردی سلاخ بود، جلو آمد؛ زیاد از او پرسید: کیستی؟ او گفت: "پسر تو هستم". زیاد گفت: چگونه پسر [[منی]]؟" او گفت: "من پسر فلان [[زن]] که [[کنیز]] [[قبیله]] بنی [[قیس]] است، هستم و تو با مادرم [[زنا]] کردی و من به [[دنیا]] آمدم و اکنون من برده آنان هستم". زیاد حرف او را پذیرفت و کسی را فرستاد تا او را از صاحبش خریدند و او را پسر خود خواند. کار عباد بالا گرفت تا اینکه [[معاویه]] او را [[حاکم]] سیستان کرد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۶۱.</ref>
 
== زیاد؛ [[کارگزار]] معاویه ==
معاویه، زیاد را [[حاکم بصره]] و [[خراسان]] و سیستان کرد و پس از آن، [[هند]] و [[بحرین]] و عمان را نیز در اختیار او قرار داد. زیاد در آخر ماه [[ربیع]] الاخر یا اول [[جمادی الاول]] [[سال]] ۴۵ ه به [[بصره]] آمد که [[گناه]] در آنجا رایج بود. [[زیاد]] [[سخنرانی]] ناقصی کرد که در آن [[حمد]] [[خداوند]] به جای نیاورد و به [[مردم]] گفت: "[[جهالت]] کامل و [[گمراهی]] [[کور]]، اعمالی است که عقلای شما انجام می‌دهند و عاقلان شما [[تحمل]] می‌کنند؛ کارهای شگفت آوری که [[انسان]] کوچک انجام می‌دهد و انسان بزرگ از دیدن آن باکی ندارد؛ گویی [[آیات]] خداوند را نشنیده‌اید و [[کتاب خدا]] را نخوانده‌اید که [[اهل]] [[اطاعت]] و اهل گناه، به صورت [[ابدی]] [[عذاب]] الیم خواهند داشت. گویی علاقه به دنیا چشم تان را و [[شهوات]] گوش تان را بسته و امور فانی را بر امور باقی ترجیح داده‌اید و نمی‌دانید که شما در دوران [[اسلام]] حوادث بی سابقه پدید آورده‌اید که این خانه‌های [[گناه]] و [[ضعیفان]] [[غارت]] شده را، که کم هم نیستند، در [[روز]] روشن، ندیده گرفته‌اید. مگر در بین شما افرادی نبوده‌اند که [[گمراهان]] را از غارتگری دور نگه دارند؟ [[خویشاوندی]] را ترجیح داده، [[دین]] را رها کرده‌اید؟ عذر ناخردمندانه می‌آورید و از دزد [[حمایت]] می‌کنید؟ هر کدام از شما از بی خردان خود [[دفاع]] می‌کنید، گویی نه از [[کیفر]] [[آخرت]] می‌ترسید و نه به [[معاد]] [[امید]] دارید. [[خردمندان]] شما پیرو بی خردان شده‌اند و این بی خردان با توجه به حمایت شما، حریم‌های [[اسلام]] را شکسته‌اند و به زباله دان‌های گناه [[راه]] یافته‌اند. [[خوردن]] و [[نوشیدن]] بر من [[حرام]] است تا آنکه آن را ویران کنم. به [[خدا]] قسم، [[دوست]] را به جای دوست، باز مانده را به جای رفته و حاضر را به جای [[غایب]] و سالم را به جای [[بیمار]] می‌گیرم. اگر دروغی از من شنیدید [[نافرمانی]] من بر شما جایز است. هرکس که شبانه بر او بتازند من ضامن خسارت او هستم. در [[شب]] بیرون آمدن، [[ممنوع]] است و هر کس را شب نزد من آورند خونش را می‌ریزم. هر کس کسی را [[غرق]] کند، غرقش می‌کنم؛ هر کس بر دیگران [[آتش]] بیفروزد او را می‌سوزانم؛ هر کس به خانه‌ای دست درازی کند، او را می‌کشم و هر کس قبری را بشکافد زنده به گورش می‌کنم<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۱۸-۲۲۰ (با تلخیص) و نیز ر. ک: البیان و التبیان، جاحظ بصری، ج۲، ص۶۶-۶۱؛ موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۵۴۱.</ref>.
 
زیاد، [[عبدالله بن حصن]] را [[فرماندهی]] نگهبانان خود کرد. او [[نماز]] عشا را دیر می‌خواند تا آخرین [[نمازگزار]] باشد؛ آنگاه نماز می‌خواند و به فردی می‌گفت [[سوره بقره]] و یا سوره‌ای اندازه آن را آهسته بخواند و چون [[خواندن]] [[سوره]] تمام می‌شد، به [[فرمانده]] نگهبانان خویش می‌گفت تا از [[مسجد]] بیرون برود و او بیرون می‌رفت و هر که را می‌دید، می‌کشت. [[نقل]] شده او در شبی [[چوپانی]] را گرفت و نزد زیاد آورد. زیاد از او پرسید: صدا را شنیدی؟ او گفت: "نه، به [[خدا]] قسم، گوسفند شیردهی را می‌آوردم؛ [[شب]] شد، به ناچار به گوشه‌ای رفتم و ماندم تا صبح شود و از آنچه [[امیر]] [[دستور]] داده، بی خبرم". زیاد به او گفت: "به گمانم راست می‌گویی اما کشتن تو به [[صلاح]] این [[امت]] است" و دستور داد تا گردنش را زدند.
 
در ایام [[حکومت]] زیاد، [[مردم]] از او سخت می‌ترسیدند، به حدی که اگر چیزی از مرد یا زنی به [[زمین]] می‌افتاد کسی به آن دست نمی‌زد تا صاحبش بیاید و آن را بردارد و اگر زنی شب تنها در [[خانه]] می‌خوابید، در را نمی‌بست <ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۲۲-۲۲۳ (با تلخیص).</ref>. زیاد از برخی [[یاران پیامبر]] {{صل}} نیز کمک گرفت. او [[قضاوت]] [[بصره]] را به [[عمران بن حصین خزاعی]] داد و [[حکم بن عمرو غفاری]] را [[حاکم]] [[خراسان]] کرد و از [[سمرة بن جندب]] و [[انس بن مالک]] و [[عبدالرحمان بن سمره]] نیز استفاده کرد<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۲۴.</ref>. او تا سال پنجاه [[هجری]] [[حاکم بصره]] و اطراف آن بود و پس از آنکه [[مغیرة بن شعبه]] که امیر [[کوفه]] بود، مرد، [[معاویه]] [[فرمان]] حکومت کوفه و بصره را نیز برای زیاد نوشت و او نخستین کسی بود که حکومت کوفه و بصره را با هم داشت. او سمرة بن جندب را در کوفه [[جانشین]] خود کرد و خود شش ماه در کوفه و شش ماه در بصره بود.
 
[[مسلمة بن محارب]] گوید: وقتی [[مغیره]]، مرد، [[عراق]] به طور کامل در [[اختیار]] زیاد بود. او به کوفه آمد و به [[منبر]] رفت و به مردم گفت: "در بصره بودم که این کار به من سپرده شد؛ خواستم با دو هزار نفر از نگهبانان بصره به سوی شما بیایم، آنگاه به یاد آوردم که شما [[اهل حق]] هستید و مدت‌های زیادی [[حق]] شما [[باطل]] را کنار زده و با [[خاندان]] خویش پیش شما آمدم". چون سخنش تمام شد، همچنان که بالای [[منبر]] بود، سنگ [[باران]] شد و او آنجا نشست تا [[مردم]] از این کار دست کشیدند. آنگاه به [[یاران]] خویش [[دستور]] داد تا درهای [[مسجد]] را بستند. سپس به آنها گفت: "هر یک از شما [[فرد]] کناری خود را [[اسیر]] کند و نگوید که نمی‌دانم فرد کناریم کیست". آنگاه دستور داد تا کرسی‌ای بر در مجلس قرار دادند و آنها را چهار به چهار نزد خود می‌خواند تا به [[خدا]] قسم یاد کنند که هیچ یک از ما تو را سنگ باران نکرده‌ایم. هر کس قسم یاد می‌کرد آزادش می‌کرد و هر کس قسم یاد نمی‌کرد او را نگه می‌داشت. وقتی آنها را جدا کرد، سی نفر شدند پس همان جا دست‌هایشان را [[برید]]<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۳۴-۲۳۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۶۲-۱۶۴؛ [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۵۶۸-۵۶۹.</ref>
 
== زیاد و [[حجر بن عدی]] ==
[[حجر بن عدی کندی]] و [[عمرو بن حمق خزاعی]] و همراهان آن دو از [[شیعیان]] [[علی بن ابی طالب]] {{ع}}، هرگاه می‌شنیدند که [[مغیره]] و دیگر یاران [[معاویه]] [[علی]] {{ع}} را روی منبر [[لعن]] می‌کنند، به پا می‌خاستند و لعن را به خودشان باز می‌گفتند. هنگامی که زیاد به [[کوفه]] آمد، [[سخنرانی]] مشهوری کرد و خدا را در آن [[ستایش]] نکرد و بر [[پیامبر]] {{صل}} [[درود]] نفرستاد و مردم را [[تهدید]] کرد و به هر کس که خواست سخن بگوید، اجازه [[سخن گفتن]] نداد و آنان را ترسانید. میان زیاد و حجر بن عدی رفاقتی بود، پس کسی را فرستاد و [[حجر]] را فراخواند و به او گفت: "ای حجر، [[دوستی]] و [[پیوستگی]] مرا با علی دیده بودی؟" حجر گفت: "آری". زیاد گفت: "همانا خدا آن را به [[کینه]] و [[دشمنی]] تبدیل کرده است؛ آیا دیده بودی با معاویه چه کینه‌ای داشتم؟" حجر گفت: "آری". زیاد گفت: "همانا خدا آن را به دوستی و طرفداری از او تبدیل کرده است؛ پس مبادا بشنوم از [[علی]] {{ع}} به [[نیکی]] و از [[امیر مؤمنان]] [[معاویه]] به [[بدی]] نام ببری". خبردار شد که ایشان جمع شده و علیه او و معاویه نقشه می‌کشند و بدی‌های آن دو را [[یادآوری]] و [[مردم]] را تحریک می‌کنند، پس گروهی از ایشان را دستگیر کرد و کشت و [[عمرو بن حمق خزاعی]] و چند نفر همراه وی به [[موصل]] گریختند و [[زیاد]]، [[حجر بن عدی کندی]] و سیزده تن از همراهانش را گرفت و آنها را نزد معاویه فرستاد و درباره ایشان به معاویه چنین نوشت: اینان در [[لعن]] [[ابوتراب]] به همراه مردم، [[مخالفت]] ورزیده و درباره [[والیان]]، [[دروغ]] پردازی کرده و از [[فرمان]] [[سرپیچی]] کرده‌اند<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۳۰-۲۳۱.</ref>.
 
در [[سال ۵۳ هجری]] معاویه حجر بن عدی کندی را کشت و او نخستین کسی بود که در [[اسلام]] با دست بسته کشته شد. زیاد او را با نُه تن از یارانش از [[اهل کوفه]] و چهار تن از افراد غیر [[کوفی]] به سوی [[دمشق]] فرستاد. زمانی که حجر به منطقه [[مرج]] [[عذرا]] در [[دوازده]] کیلومتری دمشق رسید، [[معاویه]] مردی یک چشم را به سوی آنها فرستاد. وقتی آن مرد به نزدیک حجر و [[یاران]] او رسید، یکی از آنها گفت: "اگر فال من، درست باشد او نصف ما را می‌کشد و باقی [[نجات]] می‌یابند". همراهان به او گفتند: از کجا فهمیدی؟ او گفت: "مگر نمی‌بینید، شخصی که می‌آید یک چشم ندارد؟". وقتی آن مرد به نزد آنها رسید به حجر گفت: "ای [[سرور]] [[گمراهی]] و منبع [[کفر]] و [[طغیان]] و دوست‌دار [[ابو تراب]]! [[امیر المؤمنین]] به من [[فرمان]] داده است تا تو را با یارانت بکشم مگر آنکه از کفر خویش برگردید و رفیق‌تان را [[لعن]] کنید و از او [[بیزاری]] بجویید". حجر و برخی از همراهان وی به او گفتند: [[تحمل]] [[شمشیر]] تیز از کاری که تو می‌گویی آسان‌تر و به نظر ما به پیشگاه [[خدا]] و به حضور [[پیامبر]] و [[وصی]] او رفتن، بهتر از [[جهنم]] رفتن است. نصف یاران او [[بیزاری جستن]] از علی {{ع}}را پذیرفتند. وقتی حجر را برای کشتن پیش آوردند گفت: "بگذارید دو رکعت [[نماز]] بخوانم" و نماز خود را طول داد. به او گفتند: از [[ترس]] [[مرگ]] بود؟ حجر گفت: "نه، هرگز نمازی چنین آسان نخواندم؛ چرا بیمناک نباشم که [[قبر]] حفر شده و شمشیر، کشیده و [[کفن]] آماده را می‌بینم". آن گاه جلو آمد و سرش را بریدند<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۴-۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۶۴-۱۶۶.</ref>
 
== زیاد و [[ابن عباس]] ==
ابن عباس [[نقل]] می‌کند: وقتی علی {{ع}} را [[شهید]] و [[مردم]] با [[امام حسن]] {{ع}} [[بیعت]] کردند، زیاد به من گفت: "آیا می‌خواهی امر ([[خلافت]] برای [[امام حسن]]) باقی بماند؟ گفتم: آری. گفت: "پس سه نفر از [[اصحاب]] او را بکش". به او گفتم: مگر آنها [[نماز صبح]] نمی‌خوانند؟ گفت: "چرا". گفتم: نه، به [[خدا]] قسم این کار، شدنی نیست<ref>الملاحم و الفتن فی ظهور الغائب المنتظر، سید بن طاووس، ص۲۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۶۶-۱۷۰.</ref>
 
== زیاد و [[امام حسن]] {{ع}} ==
زیاد بر [[سعید بن سرح]] که یکی از [[دوستان]] و [[شیعیان]] امام حسن {{ع}} بود، به [[جرم]] [[دوستی]] با آن [[حضرت]] [[خشم]] گرفت و در صدد [[دستگیری]] وی برآمد. [[سعید]] از [[کوفه]] به [[مدینه]] گریخت و به [[امام]] [[پناهنده]] شد؛ زیاد که از دستگیری او [[مأیوس]] شد [[زن]] و [[فرزندان]] و [[برادران]] او را زندانی و اموالش را [[مصادره]] و خانه‌اش را خراب کرد. امام حسن {{ع}} در نامه‌ای به زیاد نوشت: شنیده‌ام مزاحم مردی از [[مسلمانان]] شده‌ای که در تمام [[حقوق]] با دیگران، [[شریک]] است. [[خانه]] او را خراب، اموالش را [[مصادره]] و بستگانش را زندانی کرده‌ای؛ با رسیدن نامه‌ام، خاندانش را [[آزاد]] و خانه‌اش را آباد ساز و [[شفاعت]] مرا درباره‌اش بپذیر که او در [[پناه]] من است؛ والسلام.
 
زیاد از [[نامه]] [[امام]] خوشش نیامد و در جواب نوشت: از پسر [[ابوسفیان]] به [[حسن]]، پسر [[فاطمه]]. نامه‌ات به من رسید؛ با آنکه من [[حاکم]] و تو رعیتی، نام خود را جلوتر از نام من نوشته‌ای و مانند شخص [[برتر]] که به زیر دست خود، [[فرمان]] می‌دهد به من نامه می‌نویسی! به اضافه اینکه حاجت‌مندی. مخصوصاً درباره شخص [[گناه]] کاری که به او پناه داده و به جنایتش کمک کرده‌ای! به [[خدا]] قسم، اگر میان گوشت و پوست خود جایش دهی بدون هیچ رعایت او را از جایش بیرون کشیده و [[کیفر]] می‌کنم. لذیذترین گوشت‌ها نزد من همان گوشتی است که تو از آن پرورش یافته‌ای. او را به سبب جرمی که دارد، [[تسلیم]] کسی کن که از تو سزاوارتر و مقدم‌تر است. سپس اگر از او گذشتم و او را بخشیدم، نه به سبب شفاعت توست و اگر او را بکشم برای آن است که [[دوستدار]] پدرت است. والسلام.
 
امام که نامه زیاد را خواند، تبسمی فرمود و نامه‌ای به [[معاویه]] نوشت و نامه زیاد را همراه آن قرار داد. این ماجرا زمانی بود که معاویه هنوز دست به [[خون]] [[شیعیان]] [[آلوده]] نکرده بود، چون تا زمانی که [[امام حسن]] {{ع}} زنده بود معاویه خیلی مسائل را رعایت می‌کرد و بیشتر [[کارها]] را از سال پنجاهم [[هجری]] به بعد صورت داد.
 
امام {{ع}} به نامه زیاد با این دو جمله جواب داد: از حسن [[فرزند فاطمه]] {{ع}} به زیاد پسر [[سمیه]]، "{{متن حدیث|قال رسول الله قال: اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ}}"؛ والسلام. فرزند از آن صاحب بستر است و سهم [[زنا]] کار، سنگ است<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۴-۱۹۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۷۰-۱۷۱؛ [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۵۶۹.</ref>
 
=== [[نامه]] [[معاویه]] به زیاد ===
هنگامی که نامه [[امام]] {{ع}} به معاویه رسید، او به اندازه‌ای از عمل زیاد ناراحت شد که [[شام]] بر او تنگ شد. پس در نامه [[تندی]] به زیاد نوشت: [[حسن بن علی]] نامه‌ای را که تو در جواب نامه‌اش نوشته‌ای، برایم فرستاد؛ از کار تو بسیار [[تعجب]] کردم و دانستم که این نتیجه شیری است که خورده‌ای. در نامه‌ات به پدرش [[ناسزا]] می‌گویی و او را [[گناهکار]] می‌خوانی! به جانم قسم، تو به [[گناه]]، سزاوارتری. اما اینکه [[حسن]] نام خود را مقدم بر نام تو نوشته، اگر بفهمی، نقصی برای تو نیست، اما [[برتری]] حسن بر تو، برای او سزاوار است که [[برتر]] باشد. بدان که با نپذیرفتن شفاعتش افتخاری را از دست دادی. همین که نامه‌ام به تو رسید آنچه را از [[اموال]] [[سعید]] گرفته‌ای، به او برگردان و خانه‌اش را بساز و به او کاری نداشته باش. به حسن نوشتم که سعید، [[اختیار]] دارد نزد شما بماند و یا به [[کوفه]] برگردد و تو بر او سلطه‌ای نداری. بردن نام [[مادر]] حسن، افتخاری است برای او، زیرا مادرش دختر [[رسول]] خداست و در ذیل نامه اشعاری را در [[مدح]] امام {{ع}}نوشت<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۴-۱۹۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۷۱.</ref>
 
== زیاد و [[شیعیان]] [[علی]] {{ع}} ==
[[نقل]] شده به دستور معاویه، منادی معاویه ندا داد که [[نقل روایات]] درباره مناقب [[علی بن ابی طالب]] و أهل بیتش از امروز [[ممنوع]] است و گوینده‌اش کشته خواهد شد. [[مردم کوفه]] به سبب این ممنوعیت، بیش از دیگران در [[سختی]] بودند، چرا که آنجا بیش از دیگر مکان‌ها [[شیعه]] داشت، به همین جهت معاویه، زیاد را [[والی]] عراقین، [[کوفه]] و [[بصره]] کرد. او نیز به تعقیب [[شیعیان]] پرداخت و چون خوب ایشان را می‌شناخت، آنها را در هر جا پیدا می‌کرد، می‌کشت. او شیعیان را ترسانده و دست و پاهای‌شان را می‌برید و بر درخت خرما دارشان می‌زد و چشمانشان را از حدقه در آورده، یا آنها را [[تبعید]] کرده و فراری می‌داد، به حدی که دیگر در [[عراق]] شیعه مشهوری نماند و افراد باقیمانده، یا کشته شدند یا به دار آویخته، یا زندانی یا [[تبعید]] و یا فراری شدند و [[معاویه]] به تمام [[کارگزاران]] خود در تمام سرزمین‌ها نوشت که [[گواهی]] هیچ یک از [[شیعیان علی]] و [[أهل]] بیتش را نپذیرید و به دنبال [[شیعیان]] [[عثمان]] و [[دوستداران]] او و [[أهل بیت]] او باشند. [[زیاد بن أبیه]] نامه‌ای درباره حضرمیین به معاویه نوشت که اینان به [[دین علی]] و نظر او [[معتقد]] هستند. معاویه به او نوشت: تمام طرفداران و [[معتقدان]] به [[علی بن ابی طالب]] را بکش. او نیز ایشان را از لب تیغ گذراند و مثله کرد<ref>الاحتجاج، [[طبرسی]] ج۲، ص۲۹۴-۲۹۵ (با تلخیص). همچنین [[امام حسین]] در جواب [[نامه]] معاویه به [[کشتار]] [[شیعیان امیرالمؤمنین]] به دست زیاد اشاره می‌فرماید:... و تو آن کسی هستی که به [[گمان]] ادعا کردی [[زیاد بن سمیه]] که بر فراش [[غلامان]] [[عبد]] ثقیف به [[دنیا]] آمده بود، پسر [[پدر]] تو و [[برادر]] تو از قبل پدر توست و حال آنکه [[پیامبر]] فرمود: {{متن حدیث|اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ}}. پس تو [[سنت]] و [[شرع]] پیامبر {{صل}} را ترک کرده، پیرو هوی و [[اسیر]] خود شدی و به [[هدایت]] و [[ارشاد]]، [[پروردگار]] و [[تبلیغ]] [[نبی]] [[امی]] هدایت نشدی. بعد از آن زیاد بد بنیاد، برادر گمانی خود را با [[پیروی]] از نفس [[شیطانی]] [[حکومت]] داده، او را به سبب [[نفاق]]، [[حاکم]] [[اهل عراق]] قرار دادی و چون آن بی [[دین]] را بر [[مسلمانان]] مسلط کردی، او دست و پای مسلمانان را [[برید]] و چشم بعضی را با میل آهنی که به [[آتش]] گرم کرده بود، [[کور]] کرد و جمعی را به شاخه خرما آویزان کرد. ای معاویه! گویا تو از این [[امت]] نیستی، با این امت از جنس تو نیستند. ای معاویه آیا تو به سبب [[ظلم]]، کشنده [[مردم]] حضرموت نیستی که پسر [[سمیه]] درباره ایشان به تو نوشت که این مردم بدین [[علی]] و [[رأی]] او هستند و تو به او نوشتی هر که به [[دین علی]] و به [[رأی]] او باشد باید که او را بکشی و به او مهلت و [[امان]] ندهی، پس آن [[انسان]] [[پست]] آن [[بندگان]] [[خداوند]] را و به [[حکم]] تو آن [[طایفه]] را گوش و بینی [[بریده]]، مثله کرد. دین علی و [[فرزند علی]] به [[خدا]] قسم همان است که با پدرت جنگید تا آنکه او را به [[اسلام]] در آورد و [[دین اسلام]] را [[قوی]] گردانید که امروز تو و جمعی که پیش از تو بودند با ادعای اسلام، به سایر مکان‌ها [[حکومت]] کردند و تو را در این مجلس که اکنون نشسته‌ای، صاحب حکومت ساختند. ([[الاحتجاج]]، [[طبرسی]]، ج۲، ص۲۹۷).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۷۲-۱۷۳.</ref>
 
== [[مرگ]] [[زیاد بن سمیه]] ==
زیاد از هر جنایت و سستمی فروگزاری نمی‌کرد و بسیاری از [[شیعیان امیر المؤمنین]] {{ع}} را به [[قتل]] رساند، از این رو [[حضرت مجتبی]] {{ع}} او را [[نفرین]] کرد و زیاد به [[نفرین]] آن [[حضرت]]، [[مبتلا]] به [[طاعون]] یا فلج شد و با همین [[بلا]] و [[بیماری]] در سال 53 [[هجری]] به [[هلاکت]] رسید<ref>ر. ک: سفینة البحار، ج۱، ص۵۸۰ و سیر أعلام النبلاء، ج۵، ص۱۹.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۵۷۰؛ [[سید حسین دین‌پرور|دین‌پرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۱ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۱، ص 451- 453؛ [[محمد محمدی ری‌شهری|محمدی ری‌شهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین (کتاب)|گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین]]، ص ۸۳۸.</ref>
 
روزی زیاد، مردانی را که خبردار شده بود [[شیعیان]] [[علی]] هستند، فرا خواند تا آنان را به [[لعن علی]] و [[بیزاری]] از او [[دعوت]] کند و یا ایشان را گردن زند. آنان هفتاد مرد بودند. پس به [[منبر]] رفت و [[تهدید]] را آغاز کرد. یکی از آنان در حالی که نشسته بود، خوابید. یکی از همراهان‌اش به او گفت: "با اینکه برای کشته شدن خواسته شده‌ای، می‌خوابی!؟" او گفت: از این ستون به آن ستون [[فرج]] است! [[راستی]] که در این خوابم چیز شگفت آوری دیدم". همراهانش به او گفتند: "چه دیدی؟" او گفت: "مرد سیاهی را دیدم که به [[مسجد]] آمد، در حالی که سرش به سقف می‌خورد. به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: " نقاد گردن شکن. گفتم: کجا می‌روی؟ گفت: برای اینکه گردن این [[بیدادگری]] را که روی این چوب‌ها سخن می‌گوید، بشکنم". پس همانطور که زیاد سخن می‌گفت، ناگاه انگشت خود را گرفت و فریاد کشید: دستم و از منبر افتاد و از هوش رفت. او را به [[کاخ]] بردند در حالی که انگشت کوچک دست راستش [[طاعون]] گرفته بود. پس پزشک را فراخواند و به او گفت: "دست مرا [[قطع]] کن". پزشک گفت: "ای [[امیر]]، به من بگو درد را در دست خویش [[احساس]] می‌کنی یا در دلت؟" زیاد گفت: "به [[خدا]] قسم، فقط در دلم". پزشک گفت: "پس بدون [[عیب]] زنده باش". چون [[زمان]] [[مرگ]] زیاد فرا رسید، در نامه‌ای به معاویه نوشت: من در حالی به [[امیر مؤمنان]] [[نامه]] نوشتم که در واپسین [[روز]] [[دنیا]] و نخستین روز آخرتم و [[خالد بن عبد الله بن خالد بن اسید]] را به جای خویش قرار دادم. چون زیاد درگذشت و جنازه‌اش برای [[نماز]] آماده شد، پسرش [[عبید الله]] برای [[خواندن نماز]] جلو ایستاد اما [[خالد بن عبدالله]] او را دور کرد و خود بر زیاد نماز گزارد<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۳۵-۲۳۶. مسعودی می‌نویسد: در دست زیاد دانه‌ای پیدا شد که آن را خارانید و سر باز کرد و تیره شد و آکله‌ای سیاه شد و به سبب آن در گذشت. او در این هنگام، پنجاه و پنج سال و به قولی پنجاه و دو سال داشت و در ثوبه کوفه دفن شد. (مروج الذهب، ج۳، ص۲۶).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۱۷۴.</ref>
 
==[[زیاد بن ابیه]]==
[[معاویه]] پس از [[مرگ]] [[مغیره]]، زیاد بن ابیه<ref>زیاد بن ابیه: در زمان خلافت امیرالمؤمنین علی{{ع}} از طرف ابن عباس والی بصره، حکومت فارس را به عهده داشت و شورش کردهای یاغی آن ناحیه را سرکوب کرد. سپس به جانشینی ابن عباس در بصره رسید و در برابر فتنه «عبدالله بن عامر خضرمی» که از طرف معاویه برای جدا کردن بصره از قلمرو امیرالمؤمنین{{ع}} به آنجا آمده بود به خوبی مقاومت نمود و در راه تثبیت حاکمیت حضرت علی{{ع}} فداکاری کرد. پس از شهادت آن حضرت، از طرف امام حسن{{ع}} نیز حاکم فارس بود. آن‌گاه پس از صلح به مخاطر مخالفت با معاویه و دفاع از اهل بیت{{عم}} در قلعه «اصطخر» پناه گرفت. معاویه به منظور تسلیم او، فرزندانش از جمله «عبیدالله» را گروگان گرفت، اما با نیرنگ مغیرة بن شعبه، وی به طرف معاویه متمایل شد و ماجرای فضاحت بار «استلحاق» رخ داد که طی آن معاویه، پدر زیاد را که معلوم نبود چه کسی است، ابوسفیان اعلام کرد و بر این ادعا شاهد آورد. از آن پس، او را «زیاد بن ابی سفیان» خواندند. زیاد با اجازه معاویه در کوفه مقیم شد تا بعد از چهار سال در سال ۴۵ پس از عزل «عبدالله بن عامر» از حکومت بصره، از طرف معاویه عامل بصره شد و با خون‌ریزی‌های بسیار، آن شهر را که ناامن شده بود، امنیت بخشید. وی با وضع مقررات عدم تردد شبانه، در واقع اولین حکومت نظامی را در تاریخ اسلام پدید آورد (مشروح این وقایع در تاریخ طبری جلد چهارم در چند فصل، و نیز تاریخ یعقوبی جلد دوم صفحه ۱۵۸ به بعد آمده است).</ref> را که [[والی بصره]] بود با [[حفظ]] سمت به [[حکومت]] [[کوفه]] گماشت و او نخستین کسی است که حکومت عراقین یعنی کوفه و [[بصره]] را داشت<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۱۷۴؛ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۶۶؛ مروج الذهب، ج۳، ص۳۴.</ref>. زیاد پس از ادغام این دو ایالت بزرگ و مهم، شش ماه از سال را در [[کوفه]] و شش ماه دیگر را در [[بصره]] به سر می‌برد و در غیاب خود در هر یک از این دو [[شهر]]، یک نفر را [[جانشین]] قرار می‌داد. به قولی نخستین جانشین او در کوفه، [[سمرة بن جندب]] بود<ref>سمرة بن جندب فزاری، از صحابه بود. هموست که با یک‌دندگی درخواست پیغمبر اکرم{{صل}} را مبنی بر عدم مزاحمت برای همسایه مسلمانش (که بی‌اجازه وی به منظور سرکشی به درخت نخل خود وارد خانه او می‌شد) رد کرد و قاعده مشهور {{متن حدیث|لَا ضَرَرَ وَ لَا ضِرَارَ فِي الْإِسْلَامِ‌}} اولین بار در مورد او اجرا شد.</ref>، ولی این قول که [[طبری]] آن را نقل کرده<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۱۷۴.</ref> و سایر [[مورخان]] ذکر نکرده‌اند، صحیح به نظر نمی‌رسد؛ زیرا [[سمره]] عمدتاً در بصره ساکن بوده است.
 
به [[روایت]] طبری، [[زیاد بن ابیه]] پس از ورود به کوفه، به [[مسجد]] رفت و [[سخنرانی]] کرد. وی پس از سخنرانی در حالی که هنوز بر [[منبر]] بود از سوی [[مردم]] ریگ [[باران]] شد. زیاد بر منبر نشست تا مردم دست برداشتند. آن‌گاه دستور داد درهای مسجد را بستند و سی یا هشتاد نفر را که احتمال می‌داد عاملان ریگ باران باشند، دستگیر کرد و دست همه آنها را [[برید]]<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۱۷۵.</ref>. این واقعه (ریگ باران [[والی]] در [[مسجد کوفه]]) را بدون [[اقدام]] به بریدن دست عاملان آن، بنا بر مشهور به [[حجر بن عدی]] و در [[رویارویی]] با [[عمروبن حریث]] - جانشین زیاد در کوفه - نسبت می‌دهند<ref>الاخبار الطوال، ص۲۷۰.</ref>؛ چنان‌که طبری نیز در شرح ماجرای حجر بن عدی به آن اشاره کرده است<ref>تاریخ طبری، دوره ۱۱ جلدی به تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج۵، ص۲۵۶.</ref>.
[[عبدالرحمن بن عبید ثقفی]] از [[جانشینان]] زیاد بن ابیه در کوفه به هنگام اقامت وی در بصره بود. عبدالرحمن در سال ۴۵ به [[فرمان]] زیاد در رأس [[سپاه]] بیست و پنج هزار نفری [[کوفه]] به همراه لشکری به همین تعداد از [[مردم بصره]] به [[فرماندهی]] [[ربیع بن زیاد حارثی]] به [[خراسان]] رفت<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۱۷۰. جای شگفتی است مردم کوفه که در مقابل درخواست‌های امیرمؤمنان علی{{ع}} به منظور بسیج و رفتن به جنگ، سکوت می‌کردند و از فرمان او سر می‌تافتند، چنین نیرویی را به خراسان می‌فرستند و هیچ شکایتی هم ندارند. آیا طمع به فتوحات ماورای خراسان و غنایم آن عامل بسیج بوده است یا ترس از قدرت مطلق زیاد بن ابیه، و یا هر دو؟!</ref>.
 
[[عمروبن حریث]] [[جانشین]] دیگر زیادبن ابیه در کوفه است<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۱۹۰.</ref>. همان طور که گذشت، وی توسط حجربن عدی ریگ [[باران]] شد. به نظر می‌رسد پس از [[جنبش]] [[شیعی]] [[حجربن عدی]] و اتفاقاتی که در کوفه رخ داد، [[زیاد بن ابیه]] عمدتاً در کوفه اقامت می‌نمود و به [[بصره]] چندان التفاتی نداشت؛ زیرا وی در همان اوایل ورود به بصره با برقراری [[حکومت]] نظامی و [[ارعاب]] سخت [[مردم]]، کاملاً بر اوضاع مسلط شده بود. از طرفی جانشین او در بصره [[سمرة بن جندب]] با [[قساوت]] و [[سخت‌گیری]] بسیار، [[شیوه]] زیاد بن ابیه را تا هنگام [[مرگ]] وی ادامه می‌داد<ref>معاویه پس از مرگ زیاد، سمرة بن جندب را شش ماه در بصره ابقا نمود، و سپس او را عزل کرد. سمره پس از عزل خود گفت: «خدا معاویه را لعنت کند! به خدا قسم اگر آن طور که معاویه را اطاعت کردم، خدا را مطیع بودم، هرگز مرا عذاب نمی‌کرد»! (تاریخ طبری، ج۴، ص۲۱۷).</ref>.
بنابراین، زیادبن ابیه [[صلاح]] را در آن می‌دید که بیشتر در کوفه اقامت داشته باشد تا اولاً بتواند هرگونه [[قیام]] و حرکت انقلابی [[مردم کوفه]] را در نطفه خفه کند، ثانیاً اقامت در کوفه که اعتبار بیشتری نسبت به بصره داشت<ref>نک: مبحث بررسی انتخاب کوفه به عنوان مرکز خلافت.</ref>، برای فرمانروای خطه پهناور [[شرق]] [[خلافت]] بیشتر [[پسندیده]] بود.
 
زیاد بر این [[سرزمین]] پهناور که تمام قلمرو [[ساسانیان]] به اضافه مناطقی از [[هند]] و ترکستان را هم شامل می‌شد و نیز بر دو [[شهر]] مهم و تعیین کننده در [[سیاست]] و [[مذهب]] ([[کوفه]] و [[بصره]]) چنان [[تسلط]] یافت که به [[معاویه]] نوشت: عراقین (با این حد و مرز) را به دست راست خود نگاه داشته و دست چپش [[آزاد]] است. معاویه نیز [[حکومت]] [[حجاز]] ([[مکه]] و [[مدینه]])<ref>تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۶۶.</ref> و به قولی یمامه و اطراف آن را به او داد<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۲۱۵.</ref>.
بنا به [[نقلی]]، [[زیاد بن ابیه]] درخواست کرد اگر معاویه [[مصلحت]] بداند، [[امیرالحاج]] گردد. پس از این درخواست، معاویه حکومت حجاز و به روایتی [[فرمان]] [[امارت]] [[حاجیان]] را برای او صادر کرد<ref>تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۶۶.</ref>. وقتی [[مردم مدینه]] از حکومت او بر شهر خود باخبر شدند کوچک و بزرگ در [[مسجد]] [[پیغمبر]]{{صل}} [[اجتماع]] نموده، و به درگاه [[خدا]] [[استغاثه]] کردند و به سبب وحشتی که از [[ظلم]] و [[خشونت]] زیاد داشتند، سه [[روز]] به [[قبر]] [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} [[پناهنده]] شدند. در همان روزها [[طاعون]] بر انگشت زیاد بن ابیه پدید آمد که تبدیل به زخم شد و تنها راه علاج آن، بریدن دست بود. وقتی زیاد [[آتش]] داغزن‌ها را دید، [[وحشت]] کرد و از بریدن دست خود، صرف‌نظر نمود و از علت آن زخم در سال ۵۳ مرد<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۲۱۵.</ref>.
زیاد بن ابیه به هنگام [[فرمانروایی]] بر کوفه به اقداماتی عمرانی دست زد که در [[تاریخ]] ثبت شده است. وی [[مسجد جامع کوفه]] را ویران کرد و به طرز باشکوهی بازسازی نمود. تغییرات گسترده در [[قصر کوفه]] (دارلاماره)، [[بازار]]، و بنای پل بر [[رود فرات]] از [[فعالیت‌های عمرانی]] او بود<ref>نک: انساب الاشراف، ج۵، ص۲۴۴.</ref>.
وی همچنین برنامه‌ای برای [[اطعام]] [[صحابه]] مقیم کوفه، شرطه‌ها ([[نگهبانان]] و پلیس) و جنگجویان شهر در ظهر و [[شام]] [[اجرا]] نمود<ref>انساب الاشراف، ج۵، ص۲۴۲.</ref>. زیاد بن ابیه از سوی دیگر با [[تطمیع]] برخی علمای کوفه آنان را با خود همراه کرد و حتی در برخی [[احکام دینی]] دست برد و [[بدعت]] نهاد، که از جمله آنها [[ارث]] بردن [[مسلمان]] از [[کافر]] و کامل نکردن [[تکبیر]] در [[نماز]] بود. [[شریح قاضی]] که با افزایش عطایایش از [[بیت المال]] به [[زیاد بن ابیه]] بسیار نزدیک شده و در [[حکم]] [[مشاور]] او بود، در غیاب وی هم تکبیر نماز را کامل به جا نمی‌آورد؛ و در پاسخ [[اصحاب]] [[عبدالله بن مسعود]] که علت آن را پرسیدند، گفت: از [[مخالفت]] با زیاد بن ابیه [[پرهیز]] دارم!<ref>انساب الاشراف، ج۵، ص۲۴۲.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی دوانی|رجبی دوانی، محمد حسین]]، [[کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی (کتاب)|کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی]] ص ۳۰۸.</ref>
 
==[[کارگزاری فارس]]==
[[ابومغیره زیاد بن عبید ثقفی]]<ref>ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج۱۹، ص۱۶۵.</ref>، مادرش [[سمیه]] [[کنیز]] [[حارث بن کلده]] طبیب [[عرب]] بود که او را به همسرش [[صفیه]] بخشید و صفیه او را به [[ازدواج]] [[غلام]] [[رومی]] به نام «عبید» درآورد<ref>ابن حجر، الاصابه، ج۸، ص۱۹۹.</ref> که زیاد منسوب به او است. سمیه از [[زنان]] بدکاره در [[طائف]] به شمار می‌آمد<ref>ابن حجر، الاصابه، ج۲، ص۵۲۸؛ همو، فتح الباری، ج۳، ص۴۳۵؛ ذهبی، سیر اعلام النبلاء، ج۳، ۴۹۴.</ref>. [[شیخ طوسی]] می‌فرماید: زیاد بن عبید [[کارگزار حضرت علی]]{{ع}} بر [[بصره]] بود<ref>رجال طوسی، ص۴۲.</ref>.
 
به او [[زیاد بن سمیه]] و بعد از [[پیوستگی]] او به [[ابوسفیان]]، او را [[زیاد بن ابی سفیان]] نیز گفته‌اند؛ بیشتر وی به [[زیاد بن ابیه]]<ref>یعنی، زیاد فرزند پدرش. چون پدر او مشخص نبود.</ref> مشهور است. اولین کسی که به او زیاد بن ابیه گفت، [[عایشه]] بود. به او زیاد فرزند مادرش هم می‌‌گفتند<ref>نووی، صحیح مسلم بشرح النووی، ج۲، ص۵۲.</ref>. زیاد در طائف، در سال [[فتح مکه]] یا [[سال اول هجرت]]، به [[دنیا]] آمد<ref>قمی، سفینة البحار، ج۱، ص۵۷۹.</ref>. بعد از [[بنی امیه]] تنها به او زیاد بن ابیه می‌‌گفتند<ref>ابن حجر، اصابه، ج۲، ص۵۲۷.</ref>.
 
چون زیاد بزرگ شد، [[ادب]] آموخت و به کارهای دیوانی پرداخت. زمانی [[عمر بن خطاب]] او را برای [[اصلاح]] اموری به [[یمن]] فرستاد. زیاد روزی که از آنجا برگشت، در مجلس [[عمر]] - که بزرگان [[صحابه]] و [[ابوسفیان]] در آن جمع بودند- حضور یافت و سخنانی [[بلیغ]] و رسا گفت که حاضران، مانند آن را نشنیده بودند. در این هنگام، [[عمرو بن عاص]] اظهار داشت: به به، چه [[جوان]] برازنده‌ای! اگر پدرش از [[قریش]] بود، همانا عرب را [[رهبری]] می‌کرد. ابوسفیان گفت: به [[خدا]] [[سوگند]] پدری که نطفه او را در رحم مادرش نهاده است، من می‌شناسم و او از قریش است. علی{{ع}} فرمود: چه کسی است؟ ابوسفیان گفت: من، علی{{ع}} فرمود: ابوسفیان دم مزن! تو خود میدانی که اگر [[عمر]] این سخن را بشنود، بی‌تفاوت نخواهد بود و به حساب تو خواهد رسید<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۸۰؛ ابن طقطقی، تاریخ فخری، ص۱۴۹.</ref>. در معارج [[نهج البلاغه]] موضوع به گونه‌ای دیگر ذکر شده است<ref>بیهقی علی بن زید، معارج نهج البلاغه، ص۷۵۹.</ref>.<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج۱، ص 444-445.</ref>
 
==زیاد در سمت‌های [[اداری]] [[بصره]]==
زیاد مدت‌ها در بصره کاتب [[مغیرة بن شعبه]] و [[ابوموسی]] و بعد از آن کاتب [[عبدالله بن عامر]] و سپس کاتب [[ابن عباس]] گردید<ref>قمی، سفینة البحار، ج۱، ص۵۷۹؛ ابن‌میثم، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۴۹۹؛ ابن قتیبه، المعارف، ص۱۵۱.</ref> و مدتی به عنوان [[جانشین]] ابن عباس در بصره کار می‌کرد. وی در [[فتنه]] [[عبدالله بن حضرمی]] به عنوان جانشین ابن عباس در بصره بود. از این روی نوشته دینوری که حضرت وی را بعد از رسیدن به [[خلافت]] به [[امارت]] [[سرزمین فارس]] گمارد و در هنگام [[جنگ صفین]] [[معاویه]] به وی در [[فارس]] [[نامه]] نوشته و او را [[تهدید]] کرده<ref>دینوری، أخبار الطوال، ص۲۱۹.</ref> درست به نظر نمی‌رسد.<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج۱، ص 446.</ref>
 
==[[نامه‌های امیرالمؤمنین]]{{ع}} به [[زیاد بن ابیه]]==
وقتی که زیاد جانشین ابن عباس در بصره بود، کارهای ناشایستی از او سر زد. از این روی [[حضرت علی]]{{ع}} به او نامه‌ای نوشت و او را [[نصیحت]] و [[موعظه]] فرمود. حضرت این نامه را به زیاد بن ابیه هنگامی که در [[حکومت بصره]] [[قائم مقام]] و جانشین [[عبدالله بن عباس]] بود، نوشت و عبدالله در آن هنگام، از جانب علی، [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} بر بصره و شهرهای [[اهواز]]، فارس و کرمان حکم‌فرما بود.
 
و همانا من [[سوگند]] به [[خدا]] یاد می‌کنم؛ سوگندی از روی [[راستی]] که اگر به من خبر برسد که تو در [[بیت‌المال]] [[مسلمانان]] به چیز اندک یا بزرگ، [[خیانت]] کرده و بر خلاف دستور صرف نموده‌ای، بر تو سخت خواهم گرفت؛ چنان [[سخت‌گیری]] که تو را کم مایه، گران پشت و [[ذلیل]] و [[خوار]] گرداند؛ (یعنی، تو را از مقامت برکنار نموده، اندوخته‌ات را از تو خواهم گرفت، تا ذلیل و خوار گردی) والسلام<ref>{{متن حدیث|وَ إِنِّي أُقْسِمُ بِاللَّهِ قَسَماً صَادِقاً لَئِنْ بَلَغَنِي أَنَّكَ خُنْتَ مِنْ فَيْءِ الْمُسْلِمِينَ شَيْئاً صَغِيراً أَوْ كَبِيراً لَأَشُدَّنَّ عَلَيْكَ شَدَّةً تَدَعُكَ قَلِيلَ الْوَفْرِ ثَقِيلَ الظَّهْرِ ضَئِيلَ الْأَمْرِ وَ السَّلَامُ}}؛نهج البلاغه، فیض الاسلام، نامه ۲۰، ص۸۷؛ صبحی صالح، ص۳۷۷.</ref>.
 
[[بلاذری]] در [[أنساب الاشراف]] متن این [[نامه]] را با اضافاتی نقل می‌کند. او می‌نویسد: [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} کسی را به جانب زیاد فرستاد که آن‌چه از [[اموال]] نزد اوست به [[کوفه]] ببرد. زیاد آن‌چه بود، خود برداشته و به فرستاده علی{{ع}} گفت: کردها [[خراج]] را پرداخت نکرده‌اند، اما من آنها را اداره می‌کنم. به حضرت این مطلب را نگویی که اگر [[آگاه]] شود، اشکال را از جانب من می‌داند. فرستاده حضرت، ایشان را از گفته زیاد آگاه ساخت و حضرت در نامه‌ای به زیاد نوشت: «فرستاده من آن‌چه از اکراد خبر دادی، به من رساند و اینک تو، سعی در [[کتمان]] آن داشتی و من دانستم که این را نگفتی، مگر این که به من بگوید». بعد آن‌چه در [[نهج البلاغه]] آمده، نقل کرده است و تنها در آخر نامه، کلمه ضئیل الامر را ندارد<ref>بلاذری، انساب الاشراف، ج۲، ص۱۶۲؛ محمودی، نهج السعاده، ج۵، ص۳۵۲.</ref>.
 
[[تاریخ یعقوبی]] این نامه را با [[اختلاف]] در عبارت نقل کرده است. آن‌چه در آن اضافه شده، این که می‌نویسد و [[زیاد بن عبید]]، [[کارگزار]] حضرت بر [[فارس]] بود.
 
اما بعد، فرستاده‌ام مرا به مسئله عجیبی خبر داد. [[تصور]] او این است که در مذاکرات به وی گفته‌ای که کردها بر [[ضد]] تو [[آتش فتنه]] به پا نموده‌اند و مقدار زیادی از [[خراج]] کم شده است و به فرستاده من [[پیام]] دادی که [[امیرالمؤمنین]] را از این موضوع [[آگاه]] مساز. به [[خدا]] قسم میخورم که تو [[دروغ]] می‌گویی و اگر خراج آنجا را نفرستی، بر تو سخت خواهم گرفت؛ چنان [[سخت‌گیری]] که تو را کم مایه و گران پشت گرداند؛ مگر این که برای کمبود خراجت، دلیلی داشته باشی.<ref>{{متن حدیث|فإنَّ رَسُولي أخبَرنِي بِعُجْبٍ، زَعَمَ أنَّكَ قُلتَ لَهُ فيما بيَنَكَ و بَينَهُ: أنَّ الْأَكرادَ هَاجَتْ بِكَ، فكَسَرَتْ عَليْكَ كَثِيراً مِنَ الخَراجِ، و قُلتَ لَهُ: لَا تُعلِم بِذلِكَ أميرَ المُؤمِنينَ؛ يا زياد و اقسم باللّه إنّك لكاذب و لئن لم تبعث بخراجك لأشدّنّ عليك شدّة تدعك قليل الوفر، ثقيل الظهر؛ إلّا أن تكون لما كسرت من الخراج محتملاً}}؛ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۰۴: محمودی، نهج السعاده، ج۶، ص۳۵۲.</ref>
 
از [[نامه]] [[حضرت علی]]{{ع}} چنین [[استنباط]] می‌شود که زیاد می‌خواسته است مقداری از خراج را نگهدارد و برای حضرت نفرستد. وی با [[زیرکی]] خاصی به فرستاده آن حضرت گفت که عده‌ای از کردها [[سرکشی]] و [[طغیان]] نموده و خراج خود را نپرداخته و کمبود از این ناحیه می‌باشد.
 
برخی بر این نظرند که تا [[قرن چهارم هجری]] به لُرها و تمام [[طوایف]] بختیاری کُرد می‌‌گفتند. از [[قرن چهارم]] به بعد به آنها «لر» یا «بختیاری» گفته‌اند<ref>کسروی، کاروند کسروی، ص۲۴۵.</ref>.
 
در عین حالی که [[مورخان]] نوشته‌اند زیاد به بهترین وجه در منطقه محل [[مسئولیت]] خود عمل نموده، چون مردی بوده است که به شکار و استفاده از غذاهای رنگارنگ و [[تکبر]] و [[فخر فروشی]] علاقه داشت، برای تأمین مخارج خود، میخواسته از [[بیت المال]] [[سوء]] استفاده نموده، مقداری از خراج را برای خود نگهدارد.
 
[[ابن ابی الحدید]] می‌نویسد: حضرت علی{{ع}} یکی از غلامانش را به نام سعد، نزد زیاد- که [[جانشین]] [[ابن عباس]] در [[بصره]] بود- فرستاد که [[مال]] بصره را به [[کوفه]] بیاورد. بین «سعد» و «زیاد» درگیری و [[نزاع]] به وجود آمد. سعد بعد از بازگشت به کوفه، از زیاد [[شکایت]] کرده، او را [[سرزنش]] و [[عیب‌جویی]] می‌نماید. حضرت در نامه‌ای به زیاد چنین می‌نویسد:
 
اما بعد، سعد به من خبر داد که او را بی‌جهت [[شماتت]] کرده و [[تهدید]] نموده‌ای و از روی [[خودخواهی]] و [[تکبر]]، مانع [[انجام وظیفه]] او شده‌ای. پس چه چیز تو را به تکبر واداشته است و حال آن‌که [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: [[کبر]] و بزرگی از آن خداست و هر کس با [[خدا]] در این باره [[منازعه]] کند، [[خداوند]] او را درهم می‌شکند. و به من خبر داد که تو از غذاهای رنگارنگ در یک [[روز]] استفاده نموده، هر روز خود را، [[آرایش]] و تدهین (استفاده از روغن و [[عطر]]) می‌کنی. چه می‌‌شد اگر برای خدا روزهایی [[روزه]] می‌گرفتی و مقداری از آن‌چه نزدت می‌باشد، [[صدقه]] می‌دادی که مورد حساب واقع می‌‌شد و غذایت را پی در پی ساده و بدون خورش می‌خوردی؛ زیرا این [[سادگی]] در [[زندگی]]، [[شعار]] [[صالحان]] است. آیا [[آزمندی]] و حال آن‌که در [[نعمت‌ها]] [[غوطه]] می‌خوری و آنها را به جای [[همسایه]] و [[مساکین]] و [[ضعفا]] و [[فقرا]] و بیوگان و [[یتیمان]] برای خود برگزیده‌ای که برای تو [[اجر]] صدقه دهندگان در نظر گرفته شود؟! و به من خبر داد که تو به [[کلام]] [[آزادگان]] [[سخن]] می‌گویی؛ اما مثل [[خطاکاران]] عمل می‌نمایی، اگر این گونه عمل می‌کنی، به نفس خود [[ظلم]] نموده و عمل خود را ضایع کرده‌ای. پس به سوی پروردگارت [[توبه]] کن تا عملت را [[شایسته]] گرداند و در کارت [[میانه روی]] را پیشه نما و اضافی [[اموال]] را به سوی پروردگارت، برای [[روز]] [[حاجت]] بفرست و روز در میان و با فاصله، روغن [[مالی]] نما؛ زیرا از [[رسول خدا]]{{صل}} شنیدم که می‌فرمود: با فاصله تدهین نمایید و هر روز تدهین نکنید.<ref>{{متن حدیث|أمَّا بَعدُ؛ فإنَ سَعْداً ذكَرَ أنَّك شتَمتَهُ ظُلماً، وهدَّدْتَهُ وجَبَهتَهُ تَجَبُّراً وتَكَبُّراً، فَما دعاكَ إلى التَّكبُّرِ؟ وقد قال رسول اللّهِ{{صل}}: الكِبرُ رداءُ اللَّهِ فَمَن نازعَ اللَّهَ رداءَهُ قصَمَهُ.
وَ قَدْ أخبَرَني أنَّكَ تُكثِرُ مِنَ الألوانِ المُختَلِفَةِ في الطَّعامِ فِي الْيَوْمِ الْواحِدِ، وَتَدَّهِنُ كُلَّ يَومٍ، فَما عَليْكَ لَوْ صُمْتَ للَّهِ أيَّاماً، وَ تَصَدَّقْتَ بِبَعضِ مَا عِنْدَكَ مُحتَسِباً، وأكَلْتَ طَعامَكَ مِراراً قَفَاراً، فإنَّ ذلِكَ شعارُ الصَّالِحينَ!
أَفَتَطْمَعُ وَأَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِي النَّعيمِ، تَسْتَأْثِرُ بِهِ عَلَى الْجَارِ وَالْمِسْكِينِ وَالضَّعِيفِ وَالفَقِيرِ وَالأَرْمَلَةِ وَالْيَتيمِ، أَنْ يُحسَبَ لَكَ أَجْرُ المُتَصدِّقِينَ.
وَأَخْبَرَنِي أَنَّكَ تَتَكَلَّمُ بِكَلامِ الْأَبْرارِ، وَ تَعْمَلُ عَمَلَ الخَاطِئينَ، فَإنْ كُنْتَ تَفْعَلُ ذَلِكَ فَنَفْسَكَ ظَلَمْتَ، وَعَمَلَكَ أَحْبَطْتَ، فَتُبْ إِلى ربِّكَ يُصْلِحْ لَكَ عَمَلَكَ، وَاقْتَصِدْ فِي أَمْرِكَ، وَقَدِّمْ إِلَى رَبِّكَ الْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِكَ، وادَّهِنْ غِبّاً، فَإنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ{{صل}} يَقولُ:
إِدَّهِنُوا غِبّاً وَلَا تَدَّهِنُوا رِفْهاً}} ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۹۷؛ محمودی، نهج السعاده، ج۵، ص۱۶۹؛ کاشانی، معادن الحکمه، ج۱، ص۳۱۳.</ref>؛
 
حضرت در این [[نامه]]، زیاد را به سبب برخورد زشتش [[نکوهش]] کرده، او را از [[تکبر]] و [[خودنمایی]] و تنوع در [[غذا]] [[نهی]] می‌کند و به [[ساده زیستی]]، [[روزه]] گرفتن، میانه روی، [[ساده]] [[غذا خوردن]]، [[توبه]]، [[عمل صالح]] انجام دادن و [[توجه به خدا]] [[دعوت]] می‌کند، اما زیاد که نامه را دریافت کرد، در پاسخی که به [[حضرت علی]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} نوشت، گفتار سعد را رد نموده، گفت: او باید شاهدی بر مدعای خود بیاورد و الا دروغ‌گوست<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۹۷.</ref>.<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج۱، ص 446-450.</ref>
 
==زیاد در سمت [[فرمانداری]] [[فارس]]==
[[بلاذری]] می‌نویسد که [[مردم]] [[استخر]] فارس [[پیمان‌شکنی]] کردند<ref>فتوح البلدان، ص۳۸۲.</ref>. از این روی [[امام علی]]{{ع}} در سال سی و نهم [[هجری]] زیاد را بر کرمان و فارس به [[امارت]] گمارد. سبب آن، این بود که بعد از کشته شدن [[ابن حضرمی]] در [[بصره]]، مردم دچار [[اختلاف]] و کشاکش شده بودند و بعضی هم بر [[ضد]] علی{{ع}} [[شورش]] کردند. [[اهل]] فارس و کرمان نیز به [[طمع]] افتادند که [[مالیات]] و [[خراج]] را نپردازند. اهل هر [[شهر]] و ناحیه، [[کارگزار]] خویش را از میان خود رانده و [[اخراج]] کردند. اهل فارس هم [[سهل بن حنیف]]، [[والی]] علی{{ع}} را از آنجا راندند. علی{{ع}} با مردم [[مشورت]] کرد که مردی سیاست‌مدار، [[دانا]]، [[مدبر]]، [[آگاه]] به اوضاع [[سیاست]] و [[با کفایت]] [[انتخاب]] کند. [[ابن عباس]]، زیاد را برای [[ولایت]] فارس پیشنهاد کرده بود و [[جاریة بن قدامه]] نیز او را [[تأیید]] کرد. حضرت هم، زیاد را با تعداد بسیاری [[نیروی نظامی]] با [[همکاری]] [[ابن عباس]] به فارس فرستاد. زیاد در فارس نزد همه رؤسا و دهقان‌ها [[نماینده]] فرستاده و آنها را به [[اطاعت]] و [[تسلیم]] و ترک خلاف [[دعوت]] و [[وعده]] مساعدت می‌داد و از [[عاقبت]] [[عصیان]] [[بیم]] داده که [[سرکشان]]، گرفتار خواهند شد و نیز یکی را بر [[ضد]] دیگری برانگیخت که آنها گرفتار [[جنگ داخلی]] شوند، تا اینکه تمام [[فارس]] را تحت [[سیطره]] خود در آورد و کرمان را همین گونه تسلیم خود ساخت و از کرمان به فارس برگشت و [[مردم]]، همه آرام گرفتند. او در [[استخر]] در یک قلعه موسوم به قلعه زیاد سکنا گزید که همان قلعه بعد از آن، [[پناهگاه]] منصور یشکری شد و به نام [[قلعه]] منصور معروف گردید<ref>ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ترجمه، ج۴، ص۲۰۷.</ref>.
 
نکته‌ای که در این جا باید یادآوری کنم این که [[ابن اثیر]]، [[طبری]]<ref>تاریخ طبری، ج۶ ص۳۳۴۹.</ref>، [[ابن عبدالبر]] در [[الاستیعاب]]<ref>الإستیعاب، ج۲، ص۶۶۳.</ref> و دیگران نوشته‌اند که [[ولایت]] زیاد بر فارس، در سال ۳۹ و بعد از [[اخراج]] [[سهل بن حنیف]] از آنجا بوده و زمانی که [[ابن عباس]]، پس از [[فتنه]] ابن حضرمی از [[کوفه]] به [[بصره]] بازگشت و حال آن‌که [[سهل بن حنیف]]، بعد از [[جنگ صفین]] از [[دنیا]] رفته بود. بنابراین، این جا اشتباهی رخ داده است و ما احتمال می‌دهیم که به [[اشتباه]] به جای [[قرظة بن کعب]]، سهل بن حنیف را ذکر کرده‌اند؛ چون برابر نقل [[تنقیح المقال]]<ref>تنقیح المقال، ج۲، حرف قاف، ص۲۸.</ref>، [[حضرت علی]]{{ع}} [[امارت]] فارس را به [[قرظة بن کعب]] واگذار کرده بود. در نتیجه این که در سال ۳۹، سهل بن حنیف در فارس بوده، صحیح نیست؛ چون همان طور که گفتیم او در آن [[زمان]] از دنیا رفته بود.
 
[[خلیفة بن خیاط]] اعزام سهل بن حنیف را به فارس در سال ۳۷ می‌داند که بعد از [[اعتراض]] مردم فارس، [[زیاد بن ابیه]] به آن منطقه رفت<ref>تاریخ خلیفة بن خیاط، ص۱۴۶. </ref>. وی درگذشت سهل را در سال ۳۸ هجری می‌داند <ref>تاریخ خلیفة بن خیاط، ص۱۴۹.</ref>. بنابراین می‌‌توان گفت که زیاد پیش از سال ۳۹ در برخی مناطق [[فارس]] [[مسئولیت]] داشته است.
 
در [[حدائق الحقایق]] می‌نویسد: زیاد [[کارگزار]] [[امیرالمؤمنین]] بود و در هنگام [[شهادت]] حضرت [[اموال]] [[اهواز]] در دست وی بود و بعد به [[معاویه]] پیوست<ref>کیذری، حدائق الحقایق، ج۱، ص۳۱۹.</ref>. در نتیجه وی افزون بر فارس [[کارگزار اهواز]] هم بوده است.<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج۱، ص 450-452.</ref>
 
==نامه‌های حضرت به زیاد در بازداشتن وی از [[ستم]] و [[اسراف]]==
زیاد در جمع‌آوری [[خراج]] دقیق بوده، با [[زور]] از [[مردم]] [[مالیات]] و خراج لازم را می‌گرفت. به همین جهت امیرالمؤمنین به [[زیاد بن ابیه]] - هنگامی که او را بر فارس و جاهایی که در قلمرو آن بود، [[جانشین]] [[عبدالله بن عباس]] گردانید- در ضمن سخن بلندی که بین ایشان بود و او را در آن سخن از زود گرفتن مالیات [[نهی]] فرموده، می‌گوید: ای زیاد! [[عدالت]] را به کار بند و از زور و [[ظلم و ستم]] دوری کن؛ زیرا که زور و فشار، باعث می‌شود که مردم [[دیار]] خود را ترک کنند و ستم، مردم را به [[شمشیر]] و [[قیام]] می‌خواند.<ref>{{متن حدیث|اسْتَعْمِلِ الْعَدْلَ وَ احْذَرِ الْعَسْفَ وَ الْحَيْفَ فَإِنَّ الْعَسْفَ يَعُودُ بِالْجَلَاءِ وَ الْحَيْفَ يَدْعُو إِلَى السَّيْفِ}}؛ نهج البلاغه، فیض الاسلام، ص۱۳۰۴؛ صبحی صالح، حکمت ۴۷۶، ص۵۵۹.</ref>؛
 
'''عَسْف:''' یعنی، چیزی را با زور و [[قهر]] و فشار گرفتن. [[حضرت علی]]{{ع}} می‌فرماید: اگر با زور از مردم مالیات و خراج بگیری، آنها مجبور خواهند شد که [[وطن]] خود را ترک نموده، و در جایی دیگر مأوا گزینند و [[حیف]] که به معنای ستم و [[تجاوز]] از [[حق]] است، نیز باعث قیام مردم علیه [[ظالم]] و [[ستمگر]] می‌گردد.
 
[[ابن ابی الحدید]] در شرح این جملات می‌نویسد: [[عادت]] مردم فارس این بود که در [[زمان عثمان]]، [[حاکم]]، خراج [[املاک]] آنها را قبل از فروش میوه‌ها به صورت [[سلف]] [[طلب]] می‌کرد و یا این که [[تصور]] می‌کردند اول سال [[قمری]]، ابتدای [[وجوب]] خراج است و خراج را که تابع سال شمسی است با [[حقوقی]] که تابع سال [[قمری]] است، یکی می‌دانستند و این، باعث [[اجحاف]] به [[مردم]] می‌شد<ref>سال قمری ده روز از سال شمسی کمتر است و مردم به این امر توجه نداشتند و زمان برداشت محصول بر اساس سال شمسی و در فصل پاییز است.</ref>. به همین جهت حضرت زیاد را از پیش گرفتن [[خراج]] [[نهی]] می‌کند<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲۰، ص۲۴۵.</ref>.
 
[[امیرالمؤمنین]]{{ع}} در [[نامه]] دیگری زیاد را از [[اسراف]] نهی می‌کند و او را [[دعوت]] به [[کار خیر]] مینماید و برای او چنین می‌نویسد:
 
پس در صرف [[مال]] [[زیاده‌روی]] مکن و میانه رو باش، در امروز، به یاد فردا باش و به اندازه [[نیازمندی]] خود از [[دارایی]] پس‌انداز نما و زیاده بر آن را به جهت [[روز]] نیازمندیت ([[آخرت]]) پیش فرست.
 
آیا [[امید]] داری که [[خدا]] [[پاداش]] فروتنان را به تو بدهد و حال آنکه تو نزد او از گردن‌کشان و [[متکبران]] هستی؟ و آیا [[آزمندی]] که پاداش [[صدقه]] دهندگان را برای تو [[واجب]] و لازم گرداند؛ در حالی که تو در عیش و [[خوش‌گذرانی]] غلتیده، [[ناتوان]] و بیچاره و [[بیوه]] [[زن]] و [[درویش]] را از آن بهره نمی‌دهی؟ و جز این نیست که [[مرد]]پاداش داده می‌شود به کاری که از پیش انجام داده و وارد می‌گردد بر آنچه پیش فرستاده است و [[السلام]]<ref>{{متن حدیث|فَدَعِ الْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً وَ اذْكُرْ فِي الْيَوْمِ غَداً وَ أَمْسِكْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِكَ وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِكَ.
أَ تَرْجُو أَنْ يُعْطِيَكَ اللَّهُ أَجْرَ الْمُتَوَاضِعِينَ وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ الْمُتَكَبِّرِينَ وَ تَطْمَعُ وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِي النَّعِيمِ تَمْنَعُهُ الضَّعِيفَ وَ الْأَرْمَلَةَ- أَنْ يُوجِبَ لَكَ ثَوَابَ الْمُتَصَدِّقِينَ وَ إِنَّمَا الْمَرْءُ مَجْزِيٌّ بِمَا أَسْلَفَ وَ قَادِمٌ عَلَى مَا قَدَّمَ وَ السَّلَامُ}}؛ نهج البلاغه، فیض الاسلام، نامه ۲۱، ص۸۷۲، صبحی صالح، ص۳۷۷.</ref>.
 
حضرت برابر بعضی از [[نسخ]] [[تاریخ یعقوبی]] و کتاب [[أنساب الاشراف]]، نامه‌ای به زیاد می‌نویسد که مضمون آن مشابه این نامه و نامه‌ای است که از شرح [[ابن ابی الحدید]] نقل شد و [[نامه]] ۲۱ [[نهج البلاغه]] و آخر نامه، مشابه نامه‌ای است که حضرت به [[مصقله]] نوشته است. برای روشن شدن موضوع، آن نامه را از [[تاریخ یعقوبی]] نقل می‌کنیم تا مشابهت این [[نامه‌ها]] روشن شود.
 
نکته دیگر این که گرچه [[بلاذری]] و [[ابن ابی الحدید]] [[زمان]] [[نگارش]] نامه را وقتی دانسته‌اند که زیاد [[جانشین]] [[ابن عباس]] در [[بصره]] بوده، اما با توجه به انتقادهای حضرت ممکن است مربوط به زمانی باشد که زیاد [[حاکم فارس]] بوده است؛ زیرا وی مانند اشراف در [[فارس]] عمل میکرد و کسی که چنین مورد [[انتقاد]] باشد بعید است [[امام]] وی را به [[کارگزاری]] منطقه‌ای بگمارد. شاید علت تعبیر جانشین ابن عباس در بصره این باشد که زیاد توسط وی بر فارس گمارده شد و این منطقه تحت [[امارت]] ابن عباس بود. اصل نامه چنین است:
 
همانا تو فرستاده‌ام را [[دشنام]] داده و از خویش رانده‌ای و [[آگاه]] شدم که بخور می‌سوزی و بسیار روغن می‌زنی و غذای رنگارنگ فراوان می‌خوری و تا بر منبری چون [[راستگویان]] [[سخن]] می‌گویی و چون فرودآیی کارهای [[حلال]] شمارندگان (بی قید) را انجام می‌دهی. پس اگر واقع مطلب همین است، خود را [[زیان]] رسانده‌ای و در معرض گوشمالی من در آمده‌ای.
 
وای بر تو که بگویی: بزرگی و کبریا روپوش من است و هر کس بخواهد آن دو را از من برباید بر او [[خشم]] می‌گیرم. مانعی ندارد که روغن بزنی، چه [[پیامبر خدا]]{{صل}} آن را فرموده است. اما تو را چه بر آن داشته است که [[مردم]] [[گواهی]] دهند (از عملکرد تو) بر خلاف آن‌چه می‌گویی آن هم بالای [[منبر]]، آنجا که [[گواه]] بر تو بسیار است و [[دشمنی]] [[خدا]] نسبت به تو بسیار بزرگ می‌شود. بلکه با این که از پر خوردن نعمت‌هایی که از [[بیوه]] [[زن]] و [[یتیم]] فراهم ساخته‌ای قی می‌کنی چگونه [[امیدواری]] که خدا [[اجر]] [[شایستگان]] را برای تو [[واجب]] کند، مادرت به مرگت گرفتار گردد چه مانعی دارد که روزهایی را برای خدا [[روزه]] می‌گرفتی و مقداری از [[خوراک]] خود را [[تصدق]] می‌دادی! چه آن روش [[پیامبران]] و [[ادب]] شایستگان است.
 
نفس خود را بساز و از گناهت [[توبه]] نما و [[حق خدا]] را که بر [[ذمه]] تو می‌باشد، بپرداز و [[السلام]].<ref>{{متن حدیث|أمَّا بَعْدُ؛ فَإنَّكَ شَتَمْتَ رَسُولي وَ زَجَرْتَهُ، وَبلَغَنِي أنَّك تُبَخّرُ وَ تُكثِرُ مِنَ الادِّهان و ألوانِ الطَّعَامِ، وَ تَتَكَلَّمُ عَلَى المِنبَر بِكَلامِ الصِّدِّيقينَ، وَتَفعَلُ، إِذَا نَزَلْتَ، أَفْعَالَ المُحلِّينَ، فَإنَّ ذَلِكَ كَذلِكَ، فَنَفْسَكَ ضَرَرْتَ وَ أَدَبي تَعَرَّضْتَ
وَيْحَكَ أَنْ تَقُولَ: الْعَظَمَةُ وَالْكِبْرِياءُ رِدائي فَمَنْ نازَعَنِيهُما سَخْطْتُ عَليْهِ ( در تمام نسخه‌ها این‌گونه آمده است ولی با توجه به نقل ابن ابی الحدید شاید عبارت چنین بوده است {{متن حدیث|وَیْحَکَ إِنَّ اللهَ یَقُولُ}}؛ وای بر تو (که کبر میورزی) خداوند می‌گوید) ، بَلْ مَا عَلَيْكَ أَنْ تَدَّهِنَ رَفَيهاً [زِفْهاً خ] (رفیه به معنای فراوانی و از رفاه است و در نعمت هم به کار می‌رود و رفه به معنای هر روز است) ، فَقَدْ أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ{{صل}} بِذلِكَ، وَ مَا حَمَلَكَ أَنْ تُشْهِدَ الناسَ عَليْكَ بِخِلافِ مَا تَقُولُ ثَمَّ عَلَى المِنْبَرِ، حَيْثُ يَكْثُرُ عَليْكَ الشَّاهِدُ، وَيَعْظُمُ مَقْتُ اللَّهِ لَكَ، بَلْ كَيْفَ تَرْجُو، وَ أَنْتَ مُتَهَوِّعٌ فِي النَّعيمِ جَمَعْتَهُ مِنَ الأرمَلَةِ وَاليَتيمِ، أَنْ يُوجِبَ اللَّهُ لَكَ أجْرَ الصَّالِحينَ، بَلْ مَا عَلَيْكَ ثَكَلتْكَ أُمُّكَ، لَوْ صُمْتَ لِلَّهِ أيَّاماً، وَ تَصَدَّقْتَ بِطائِفَةٍ مِنْ طَعَامِكَ، فَإنَّها سِيرَةُ الأَنْبِياءِ وَأَدَبُ الصَّالِحينَ أصْلِحْ نَفْسَكَ، وَ تُبْ مِنْ ذَنْبِكَ، وَ أدِّ حَقَّ اللَّهِ علَيكَ، والسَّلامُ}}؛ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۰۲ و چاپ اعلمی، ج۲، ص۱۰۶؛ ترجمه آیتی، ج۲، ص۱۱۴؛ محمودی، نهج السعاده، ج۵، ص۱۶۷.</ref>.
 
در این [[نامه]] حضرت [[کارگزار]] خود را به [[ساده‌زیستی]] [[دعوت]] می‌کند و توصیه می‌کند عالم بی‌عمل نباشد و از [[بیت المال]] [[سوء]] استفاده نکند و حتی از آن‌چه در [[اختیار]] و [[مال]] اوست ببخشد و برای این که به یاد [[فقرا]] باشد روزه بگیرد.<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج۱، ص 452-456.</ref>
 
==[[توطئه]] [[معاویه]] برای جذب زیاد==
چون [[شایستگی]] زیاد در کنترل و نگه‌داری [[فارس]] زبان‌زد همه شد و خبر آن به [[معاویه]] رسید، وی را خوش نیامد که شخصی مانند زیاد، در زمره [[اصحاب علی]]{{ع}} باشد و در صدد برآمد او را به طرف خویش بکشاند. از این روی نامه‌ای به زیاد نوشت و به او [[وعده]] و [[وعید]] داد و در ضمن، شعری را نوشت که به داستان [[ابوسفیان]] در مجلس [[عمر]] اشاره داشت: «پدرت را فراموش کردی و حال آن‌که اثر آن، وقتی که برای [[مردم]] در [[زمان]] [[حکومت]] عمر [[سخنرانی]] می‌‌کردی، پیدا شد».
 
زیاد پس از مطالعه [[نامه]]، برای مردم سخنرانی کرد و گفت: «[[عجب]] است از فرزند [[هند جگرخوار]] و اساس [[نفاق]] و [[دورویی]]! مرا [[تهدید]] می‌کند و حال آن‌که بین من و او، پسر عموی [[پیامبر گرامی اسلام]]{{صل}}، [[همسر]] [[سرور زنان]] جهانیان، پدر [[امام حسن]] و [[امام حسین]]{{عم}} و [[صاحب ولایت]] و حکومت و [[منزلت]] قرار دارد که همراه او، هزاران نفر از [[مهاجرین]] و [[انصار]] و [[تابعین]] می‌باشند. به [[خدا]] قسم اگر تمام افراد درباره من [[اشتباه]] کنند، هر آینه، ای معاویه یابیده‌ای مرا که بی‌باک‌ترین افراد و مردی [[شمشیر]] زنم».
 
زیاد بعد از این سخنرانی، نامه‌ای به [[حضرت امیرالمؤمنین]]{{ع}} نوشت و [[نامه معاویه]] را ضمیمه آن نموده، به [[کوفه]] فرستاد<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۸۱.</ref>.
 
[[امام علی]]{{ع}} نامه‌ای به زیاد نوشت و او را از [[مکر]] معاویه بر [[حذر]] داشت. این نامه در [[نهج البلاغه]] آمده است که [[ترجمه]] آن را نقل می‌کنیم.
 
«[[آگاه]] شدم که معاویه نامه‌ای به تو نوشته، می‌خواهد دلت را بلغزاند و در تیزی و [[تندی]] تو رخنه کند. پس از او برحذر بوده، بترس؛ چه او [[شیطانی]] است که از پیش و پس و راست و چپ شخص می‌آید تا ناگهان در هنگام [[غفلت]] و بی‌خبری او در آید و عقلش را برباید. و در [[عهد]] [[عمر بن خطاب]] از ابوسفیان، [[سخن]] نسنجیده‌ای از خواهش نفس و وسوسه‌ای از [[وسوسه‌های شیطان]] رخ داد. به گفتن این سخن، نسبی ثابت نشده و بر اثر آن کسی سزاوار بردن [[ارث]] نمی‌گردد و کسی که به چنین سخن نادرستی [[دل]] بندد؛ به شخصی ماند که ناخوانده خود را در بین شراب‌خواران در آورد و پیوسته او را دفع نموده، دور سازند و به کاسه چوبینی ماند که قرار نگرفته، می‌جنبد».
 
[[سید رضی]] می‌گوید: چون زیاد [[نامه]] حضرت را خواند، گفت: [[سوگند]] به [[پروردگار]] [[کعبه]] [[ابوسفیان]] به آن گفتار [[گواهی]] داده است و همواره در نظرش بود، تا [[معاویه]] او را [[برادر]] خود خواند<ref>نهج البلاغه، فیض الاسلام، نامه ۴۴، ص۹۶۵؛ صبحی صالح، نامه ۴۴، ص۴۱۵.</ref>.
 
این، نشان می‌دهد که [[زیاد بن ابیه]] از این که پدرش مشخص نبوده، بسیار [[رنج]] می‌برده است و این مسئله در [[روح]] و روان او، [[عقده]] [[حقارت]] ایجاد کرده بود که با خواندن نامه علی{{ع}} به این [[فکر]] می‌افتد که تازه پدر خود را یافته است و ابوسفیان [[شهادت]] داده است که او پدر زیاد می‌باشد.
 
حضرت در ضمن به این [[پرسش]] هم پاسخ می‌دهد که چرا وی، ولد الزنا را به کار گرفته است در حالی که [[حاکم]] و پیش [[نماز]] باید از [[طهارت مولد]] برخوردار باشد؟ زیرا حضرت می‌فرماید این ادعای ابوسفیان از نظر [[شرعی]] نسبی را ثابت نمی‌کند و صرف ادعاست. [[شهرت]] زیاد به زیاد بن ابیه پس از استلحاق وی به معاویه و خواندنش تنها به این [[نسب]] پس از [[سقوط]] [[بنی‌امیه]] بوده است.
 
نامه [[حضرت امیرالمؤمنین]]{{ع}} به صورت دیگری نیز نقل شده است که [[ابن ابی الحدید]] و [[ابن طقطقی]] آن را بیان کرده‌اند. بنا بر این نقل، حضرت به زیاد نوشت:
 
«من تو را به والی‌گری [[فارس]] برگزیدم؛ زیرا در تو [[شایستگی]] این [[مقام]] را می‌‌دیدم. باید بدانی که از ناحیه ابوسفیان یک بی‌فکری و خطایی که ناشی از خود پسندی و آرزوهای بی‌جا بود، سرزد که نه میراثی برای تو ثابت می‌کند و نه نسبت تو را درست می‌سازد. مواظب باش که [[معاویه]] با [[مکر]] و [[فریب]]، شخصی را از چهار جانب فرو میگیرد. از وی [[پرهیز]] کن! باز هم میگویم از وی بپرهیز والسلام»<ref>ابن طقطقی، تاریخ فخری، ص۱۵۰؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۸۲؛ کاشانی، معادن الحکمه، ج۱، ص۳۱۲، الاستیعاب (دو جلدی)، ج۱، ص۳۱۳.</ref>.
 
زیاد، جزو [[صحابه]] نبوده و [[پیامبر]] را ندیده است. وی از [[یاران امیرالمؤمنین]]{{ع}} محسوب می‌شود و در تمام جنگ‌های آن حضرت طرفدار ایشان بوده و بعد از آن حضرت، با [[امام حسن]]{{ع}} بود تا این که آن حضرت [[صلح]] کرد و بعدها به معاویه پیوست.<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج۱، ص 456-458.</ref>
 
==[[حارثة بن بدر]] [[جانشین]] زیاد در کوار [[فارس]]==
بنا به نقل [[ابو الفرج اصفهانی]] زیاد [[کارگزار علی]]{{ع}}، [[حارثة بن بدر تمیمی غدانی بصری]] را بر کوار<ref>کوار در ۷۰ کیلو متری شیراز در مسیر جاده فیروز آباد قرار دارد.</ref> از نواحی فارس گمارد، [[حارثه]] مردی شراب [[خوار]] بود<ref>اصفهانی، الاغانی، ج۸، ص۴۰۱.</ref>. بر همین اساس در چاپ اول جلد دوم این کتاب، وی را جزو [[کارگزاران]] حضرت معرفی کردیم. به [[زیاد بن ابیه]] گفتند چگونه با او [[همنشین]] هستی با این که شراب‌خوار است؟ گفت: از وقتی که وارد [[عراق]] شده‌ام با من شب‌نشینی دارد<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۰۰؛ مبرد، الکامل فی اللغه، ج۱، ص۱۸۴.</ref>. که نشان می‌دهد [[ارتباط]] زیاد با او در عراق بوده است و احتمالاً در آن [[زمان]] بر کوار گمارده شده است، نه در زمان حضرت؛ زیرا برابر شواهد [[تاریخی]] حارثه در زمان حضرت در [[بصره]] به [[شرارت]] و [[فساد]] پرداخته و جزو [[محاربین]] بوده است. [[شعبی]] از [[سعید بن قیس]] نقل می‌کند که حارثة بن بدر با [[خدا]] و رسولش محاربه کرده و در [[زمین]] فساد نموده است و [[توبه]] کرده پیش از این که علی{{ع}} بر او دست بیابد. حضرت به [[کارگزار]] خود در بصره نوشت که حارثة بن بدر با خدا و رسولش [[جنگ]] کرده و قبل از این که بر او دست یابیم توبه کرده پس متعرض او نشو جز به [[نیکی]]. حضرت بر او اسم [[محارب]] نهاده در حالی که وی [[قطع طریق]] کرده و دزد راه بوده است<ref>جصاص، احکام القرآن، ج۲، ص۵۰۸ و ۵۰۹.</ref>.
 
[[علامه طباطبائی]] به این اشاره کرده است و نوشته حضرت برای وی [[امان نامه]] نوشت<ref>طباطبائی، المیزان، ج۵، ص۳۳۲؛ ابن ابی شیبه، المصنف، ج۷، ص۶۰۳؛ متقی هندی، کنز العمال، ج۴، ص۶۱۱؛ ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج۱۱، ص۳۹۰.</ref>. [[شیخ طوسی]] می‌نویسد: حضرت [[توبه]] وی را پذیرفته<ref>طوسی، التبیان فی تفسیر القرآن، ج۳، ص۵۰۸.</ref>، [[فاضل هندی]] می‌گوید که توبه او را در [[حقوق مردم]] نپذیرفت<ref>فاضل هندی، کشف اللثام (چاپ سنگی)، ج۲، ص۴۳۲.</ref>. او در دیر ابلق در کوار [[فارس]] مدتی اقامت گزید و به مشروب [[خواری]] مشغول بود و اشعاری در این باره سرود<ref>حموی، معجم البلدان، ج۲، ص۴۹۶.</ref>. در [[جنگ صفین]] هم از او یاد شده که نزد [[احنف بن قیس]] دارای [[رأی]] [[استوار]] بوده، او [[شاعر]] [[بنی‌تمیم]] و سواره آنها بوده است و گفت‌و‌گویی با [[حضرت علی]]{{ع}} دارد<ref>منقری، وقعة صفین، ص۲۵.</ref>. وقتی که [[زیاد بن ابیه]] از [[دنیا]] رفت در رثای وی اشعاری سرود<ref>معجم البلدان، ج۲، ص۸۷؛ حاکم، المستدرک علی الصحیحین، ج۳، ص۴۷۳؛ تاریخ مدینة دمشق، ج۱۱، ص۲۰۸.</ref>. در [[زمان]] مهلب در منطقه [[اهواز]] در سال ۶۴ [[غرق]] شده است<ref>زرکلی، الاعلام، ج۲، ص۱۵۸.</ref>.<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج۱، ص 458-460.</ref>
 
==استلحاق زیاد به [[ابوسفیان]]==
بعد از [[شهادت امیرالمؤمنین]] و [[صلح امام حسن]]{{ع}} [[معاویه]] دوباره به زیاد [[نامه]] نوشت و از او خواست که برایش [[بیعت]] بگیرد و در آن نامه او را به عنوان فرزند [[سمیه]] مخاطب ساخته بود. زیاد پاسخ [[نامه معاویه]] را نوشت و جواب رد به او داد و درباره نسبت او به سمیه چنین نوشت: «ای معاویه، اگر من فرزند سمیه هستم، تو فرزند [[جماعت]] و گروه هستی». چون مادر معاویه، [[هند جگرخوار]]، جزو [[زنان]] بدکاره [[عرب]] بود و عده‌ای با او جمع شده بودند اما فرزند خود، [[معاویه]] را به [[ابوسفیان]] نسبت داد.
 
معاویه در این باره با [[مغیرة بن شعبه]] [[مشورت]] کرد و او گفت: زیاد مردی است که [[شرف]] را [[دوست]] دارد و می‌خواهد که [[مردم]] همیشه او را یاد کنند و بالای [[منبر]] برود و [[فخر فروشی]] کند. از این روی نامه‌ای با [[ملایمت]] برایش بنویس تا من به جانب او بروم. معاویه نامه‌ای به زیاد نوشت و آن [[نامه]] را مغیرة بن شعبه به [[فارس]] برد. وقتی که مغیره بر زیاد وارد شد، زیاد او را گرامی داشت و جواب [[نامه معاویه]] را نوشت و درخواست‌هایی را مطرح کرد که معاویه تمام آنها را پذیرفت. زیاد به معاویه ملحق شد و معاویه نیز او را [[حاکم]] [[عراق]] قرار داد<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۸۴؛ کاشانی، معادن الحکمه، ص۳۰۸.</ref>.
 
سرانجام هر دو (معاویه و زیاد) به [[وابستگی]] زیاد به ابوسفیان اتفاق کردند و گواهانی در مجلس معاویه حاضر شده، [[شهادت]] دادند که زیاد فرزند ابوسفیان است. از جمله [[گواهان]]<ref>مسعودی، زیاد بن اسماء، مالک بن ربیعه و منذر بن زبیر بن عوام را نیز جزو گواهان استلحاق ذکر کرده است. (مسعودی، مروج الذهب، ج۳، ص۶).</ref> این موضوع، [[ابومریم]] شراب فروش در [[زمان جاهلیت]] بود که [[سمیه]] را برای ابوسفیان آورده بود. معاویه، هنگام استلحاق و [[گواهی]] [[شهود]]، بالای منبر رفته، زیاد را در پله [[پایین‌تر]] قرار داد و از مردم خواست شهادت و گواهی بدهند.
 
گروهی از مردم برخاستند و شهادت دادند که زیاد فرزند ابوسفیان است از جمله ابومریم که پیش از این، [[اسلام]] [[اختیار]] کرده بود و [[مسلمانی]] خوب به شمار می‌آمد. چنین گفت: «ای معاویه! ابوسفیان به [[طائف]] آمد و من برای او گوشت و شراب و [[غذا]] تهیه نمودم و ابوسفیان بعد از صرف غذا گفت زنی بدکاره برای من بیاور. من نیز بدو گفتم جز سمیه، [[زن]] دیگری نزد من نیست. ابوسفیان پذیرفت و با او [[خلوت]] کرد».
 
در این هنگام زیاد، [[ابو مریم]] را مخاطب ساخته گفت: بس است ابو مریم! تو را برای [[شهادت]] خواسته‌اند نه برای [[ناسزا]] گفتن. [[معاویه]] پس از این، زیاد را وابسته به [[خاندان]] خود دانست<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۸۷؛ ابن طقطقی، تاریخ فخری، ص۱۵۱.</ref>.
 
قضیه استلحاق بر خلاف [[دستور پیامبر]] [[اکرم]]{{صل}} بود که فرمود: {{متن حدیث|الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ}}<ref>ابن حجر، الإصابة، ج۴، ص۶۰۹؛ بلاذری، جمل من أنساب الأشراف، ج۵، ص۱۲۱ و ۱۹۳؛ ابن قتیبه، الإمامة و السیاسة، ج۱، ص۱۸۱. در نامه امام حسین{{ع}} به معاویه در دو منبع اخیر.</ref>؛ فرزند از صاحب فراش است و نصیب زناکار سنگ است.
 
این [[اقدام]] معاویه نیز از جمله کارهای خلاف [[اسلام]] بود. [[ابو بکره]] [[برادر]] [[مادری]] زیاد وقتی خبر [[استحقاق]] و پیوستن زیاد به خاندان [[ابوسفیان]] را شنید [[سوگند]] خورد که هیچ‌گاه با زیاد سخن نگوید؛ زیرا او مادرش را به [[زنا]] نسبت داده و خود را از پدرش [[نفی]] کرده است<ref>الإستیعاب، ج۱، ص۳۱۴، شماره ۸۲۳.</ref>.
 
به هر حال، [[شعرا]] در این باره، شعرهای زیادی سروده‌اند که بهترین آنها، اشعار [[یزید بن زیاد بن]] [[ربیعة بن مفرغ حمیری]] معروف به [[ابن مفرغ]] است که جزو شعرای غزل‌سرای [[زمان معاویه]] بوده و در هجو بنی زیاد اشعاری سروده است:
{{شعر}}
{{ب|''أَلا أَبلِغ مُعاويَةَ بنَ حربٍ''|2=''مُغَلغَلَةً مِنَ الرَجُلِ اليَماني''}}
{{ب|''أَتَغضَبُ أَن يُقالَ أَبوكَ عَفٌّ''|2=''وَتَرضَى أَن يُقالَ أَبوكَ زانِ''}}
{{ب|''فَأَشهدُ أَنَّ رِحمَكَ مِن زيادٍ''|2=''كَرِحمِ الفيلِ مِن وَلَدِ الأَتانِ''}}
{{پایان شعر}}
:[[پیام]] این [[مرد]] [[یمانی]] را [[دیار]] به دیار بیر و به معاویه برسان. بدو بگو آیا [[خشمگین]] می‌شود که بگویند پدرت [[پارسا]] بود و [[خشنودی]] که بگویند پدرت زنا کار بود. سوگند یاد می‌کنم که [[خویشی]] تو با زیاد، مانند خویشی فیل با کره خر است.
 
وقتی که [[عبید الله بن زیاد]] در سال ۵۵ ه [[حاکم بصره]] شد<ref>ذهبی، تاریخ الاسلام (عهد معاویه)، ص۱۵۹.</ref>، از معاویه درخواست کرد که به او [[اجازه]] دهد [[یزید بن مفرغ]] را به [[قتل]] برساند، اما [[معاویه]] به او [[اجازه]] نداد و دستور داد که تنها او را [[تأدیب]] کند. عبیدالله بعد از ورود به [[بصره]]، ابن مفرغ را از [[خانه]] [[منذر بن جارود]] - که به آنجا [[پناهنده]] شده بود بیرون آورد و دارویی به او خوراند و او را سوار الاغ نموده و در بصره گرداند. در حالی که مدفوع و ادرار روی او می‌ریخت، [[یزید]] به عبیدالله گفت: آب می‌شوید آن چه تو انجام دادی، اما گفته من درباره تو صحیح است<ref>قمی، سفینة البحار، ج۱، ص۵۸۲ و ج۲، ص۳۵۹، ماده زید و فرغ؛ تاریخ الاسلام (سال ۶۱-۸۰)، ص۲۶۸.</ref>.
 
زیاد بعد از این که در سال چهل و چهارم<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۸۹؛ الاستیعاب، ج۲، ص۵۲۶ و چاپ دو جلدی، ج۱، ص۳۱۴.</ref> [[هجری]] به [[ابوسفیان]] ملحق شد، خود را زیاد بن ابوسفیان می‌خواند و با این نام، [[نامه‌ها]] را [[امضا]] می‌کرد و [[دوست]] داشت که دیگران نیز او را با این نام بخوانند.<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج۱، ص 460-463.</ref>
 
==زیاد در سمت [[امارت بصره]] و [[کوفه]] و جنایت‌هایش==
زیاد در سال چهل و پنجم هجری از طرف معاویه به [[حکومت بصره]] [[منصوب]] گردید و در آخر ماه [[ربیع الاول]] از کوفه وارد بصره شد؛ چون او [[انتظار]] [[حکومت کوفه]] را داشت<ref>الکامل فی التاریخ، ترجمه، ج۴، ص۳۰۶.</ref>.
 
وی بر بصره، [[حکومت]] می‌کرد تا این که در سال چهل و نهم [[مغیرة بن شعبه]] [[حاکم کوفه]] از [[دنیا]] رفت. معاویه برای اولین بار در [[تاریخ]]، کوفه را به زیاد واگذار کرد و او [[والی بصره]] و کوفه گردید<ref>مسعودی، مروج الذهب، ج۳، ص۲۵.</ref>.
 
و بنا به قولی، [[مغیره]] در سال پنجاه و یکم<ref>تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۲۹.</ref> از دنیا رفت، زیاد وقتی که حاکم کوفه شد، عده زیادی از [[یاران حضرت علی]]{{ع}} را به [[شهادت]] رساند؛ چون مدت زمانی با [[امیرالمؤمنین]] بود، [[یاران]] حضرت را به خوبی می‌شناخت و به قول [[تاریخ نویسان]] او تنها کسی بود که [[اوامر]] [[سلطان]] را به دقت [[اجرا]] می‌کرد و فرزند ناخلفش، عبیدالله، [[حضرت سید الشهداء]]{{ع}} را به [[شهادت]] رساند.
 
[[ابن ابی الحدید]] در ذیل [[نامه]] ۲۱ [[نهج البلاغه]] درباره [[اعمال زشت]] زیاد می‌نویسد:
 
قبحَ الله زیادا؛ [[خدا]] خیر و نیکویی را از زیاد دور گرداند! زیرا [[نعمت]] و نیکویی و [[تعلیم و تربیت]] علی{{ع}} را نسبت به خود [[تلافی]] کرد به چیزی که نیاز به بیان آن نیست از قبیل: کردارهای [[زشت]] درباره [[پیروان]] و [[دوستان]] آن حضرت و [[زیاده‌روی]] در [[ناسزا]] گفتن و تقبیح [[کردار]] آن بزرگوار و [[کوشش]] در این امور به آن‌چه که [[معاویه]] به کمی از آن [[راضی]] بود و این برای به دست آوردن [[رضا]] و [[خشنودی]] معاویه نبود، بلکه این [[کارها]] را برابر طبع خود انجام می‌داد و در ظاهر و [[باطن]]، با آن حضرت [[دشمنی]] مینمود و خدا نمی‌خواست مگر این که به مادرش بازگشته، معلوم نبودن پدرش را هویدا نمود و از هر ظرفی آن چه در آن است، تراوش می‌کند و پس از او فرزندش، عبیدالله که برای کشتن [[حضرت ابا عبدالله الحسین]]{{ع}} از [[کوفه]]، [[لشکر]] به [[کربلا]] فرستاد و باقی مانده بدکرداری‌های پدر را به اتمام رسانید و بازگشت کارها به سوی خداست، یعنی، ایشان را به بدترین [[عذاب]] و [[کیفر]] خواهد رسانید<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۱۳۹.</ref>.
 
[[مسعودی]] می‌نویسد: زیاد [[مردم]] را جلو [[قصر کوفه]] جمع می‌کرد و آنها را وادار به العن علی{{ع}} می‌نمود و هر کسی [[امتناع]] می‌کرد، او را با [[شمشیر]] از بین می‌برد<ref>مسعودی، مروج الذهب، ج۳، ص۲۶.</ref>.
 
زیاد، [[سعید بن سرح]] را که جزو [[شیعیان]] [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} بود، مورد تعقیب قرار داد. سعید از [[ترس]]، به [[امام حسن]]{{ع}} [[پناهنده]] شد. زیاد [[برادر]]، فرزند و [[همسر]] سعید را گرفته، آنها را [[زندانی]] کرد و [[اموال]] آنها را [[مصادره]] نموده و خانه‌اش را خراب کرد.
 
[[امام مجتبی]]{{ع}} نامه‌ای به زیاد به این مضمون نوشت که تو مردی از [[مسلمانان]] را مورد تعقیب قرار داده، [[خانه]] او را ویران ساختی و [[اموال]] او را گرفته، [[اهل]] و عیالش را [[زندانی]] کردی. همین که [[نامه]] من به تو رسید، خانه‌اش را بازساز و اموال و عیالش را به او بازگردان و [[شفاعت]] مرا در باره او بپذیر؛ زیرا من او را [[پناه]] داده‌ام والسلام.
 
زیاد در جواب [[امام حسن]]{{ع}} چنین نوشت: «این نامه‌ای است از زیاد بن [[ابی سفیان]] به حسن، [[فرزند فاطمه]]. نامه تو به من رسید در حالی که در ابتدا نام خود را قبل از نام من نوشته‌ای و از من تقاضایی داشتی و حال آن‌که من [[سلطان]] هستم و همچون کسی که بر [[رعیت]] خود مسلط باشد، به من [[فرمان]] داده بودی. درباره مرد فاسقی که پناهش دادی، نوشته بودی. به [[خدا]] قسم اگر بین پوست و گوشت تو باشد، من او را پیدا خواهم کرد؛ زیرا بهترین گوشتی که من دوست دارم، گوشتی است که تو از آن هستی. اگر او را [[عفو]] کنم به خاطر [[خیرخواهی]] تو نیست و اگر او را بکشم، نیست جز به خاطر این که پدر تو را دوست دارد والسلام».
 
این نامه، نشان عمق [[رذالت]]، [[پستی]] و [[دشمنی]] زیاد باعلی{{ع}} و خاندانش و نیز [[کینه‌توزی]] و [[دنائت]] اوست.
 
[[امام مجتبی]] چون نامه زیاد را خواند، [[تبسم]] کرد و نامه‌ای به [[معاویه]] نوشت و نامه زیاد را به آن ضمیمه نمود- چون برابر [[قرارداد صلح]]، معاویه و مزدورانش [[حق]] تعرض به [[یاران]] و [[دوستان]] علی{{ع}} را نداشتند- و در ضمن نامه‌ای به زیاد نوشت: «از حسن، فرزند فاطمه به [[زیاد بن سمیه]]. أما بعد: [[رسول خدا]]{{صل}} فرموده است: و فرزند از صاحب فراش است و نصیب [[زنا]] کار، سنگ است، والسلام».
 
معاویه وقتی که نامه امام مجتبی{{ع}} را خواند، نامه‌ای به زیاد نوشت و دستور داد که‌ای زیاد! خانه او را بساز، اموالش را بازگردان و متعرض او مشو و در مورد نامه‌ای که به [[امام حسن]]{{ع}} نوشته بود، او را [[سرزنش]] کرده و نوشته بود که [[فرزند فاطمه]] بودن برای امام حسن [[افتخار]] است، چون [[دختر پیامبر]] است و باید نام او قبل از نام تو باشد<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۹۴. </ref>.
 
وقتی که [[امام مجتبی]]{{ع}} دید [[زیاد بن ابیه]] [[ظلم]] می‌کند و گروهی از [[یاران علی]]{{ع}} را به [[شهادت]] می‌رساند، او را [[نفرین]] کرد و به نفرین آن حضرت، وی [[مبتلا]] به [[طاعون]] یا فلج شده و بعداً از [[دنیا]] رفت<ref>قمی، سفینة البحار، ج۱، ص۵۸۰.</ref>.
 
[[بیهقی]] درباره چگونگی فلج شدن زیاد توضیحی آورده که جالب است. او در شرح [[خطبه ۴۷]] که درباره [[کوفه]] است: من به خوبی می‌‌دانم، که [[ستمگری]] به تو قصد [[بدی]] نمی‌کند جز آن‌که [[خداوند]] او را به بلایی گرفتار سازد یا قاتلی را بر او مسلط گرداند.<ref>{{متن حدیث|وَ إِنِّي لَأَعْلَمُ أَنَّهُ مَا أَرَادَ بِكِ جَبَّارٌ سُوءاً إِلَّا ابْتَلَاهُ اللَّهُ بِشَاغِلٍ وَ رَمَاهُ بِقَاتِلٍ}}</ref>
 
می‌نویسد: اولین باری که خداوند او را به بلاگرفتار کرد زیاد بود، او [[مردم]] را در [[مسجد]] جمع کرد که علی{{ع}} را [[لعن]] کند، [[حاجب]] او از قصر بیرون آمد و گفت: بروید زیرا [[امیر]] گرفتار است و هم اکنون گرفتار فلج شده است<ref>بیهقی، معارج نهج البلاغه، ص۳۲۹.</ref>.
 
زیاد نامه‌ای به [[معاویه]] نوشت که [[عراق]] را با دست راست خود [[حفظ]] کرده‌ام و دست چپ من بی‌کار است. معاویه [[حکومت]] [[حجاز]] را نیز به او واگذار کرد. این خبر به [[مردم مدینه]] رسید، از بزرگ و کوچک در [[مسجدالنبی]]{{صل}} جمع شده، [[ضجه]] و ناله کردند و از [[ترس]]، سه [[روز]] به [[قبر پیامبر]] [[پناهنده]] شدند که گرفتار ظلم نشوند؛ تا این که زیاد دستش زخمی شد و به صورت خوره‌ای سیاه [[بدن]] او را فرا گرفت و در ماه [[مبارک]] پنجاه و سه و در سن ۵۶ سالگی در کوفه به [[درک]] [[واصل]] شد<ref>مسعودی، مروج الذهب، ج۳، ص۲۶.</ref>.
 
بنا بر این او تنها هشت سال [[امارت]] داشت و کمتر از پنج سال [[حاکم کوفه]] بود و این قدر [[جنایت]] مرتکب شد. او شش ماه در [[بصره]] بود و شش ماه در [[کوفه]]، [[جانشین]] وی در کوفه در سال‌هایی [[عبدالله بن خالد بن اسید]] بود<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۲۱۷.</ref> و در بصره [[سمرة بن جندب]] که در یک بار هشت هزار نفر را کشته بود <ref>تاریخ [[طبری]]، ج۴، ص۱۷۴، ۱۷۶ و ۲۱۴.</ref>.<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج۱، ص 463-466.</ref>
 
== سخنرانی [[زیاد بن ابیه]] در [[بصره]] و جنایت‌های وی ==
معاویه، زیاد را که در [[کوفه]] بود و [[فکر]] [[امارت]] را در سر داشت، به [[امارت بصره]] برگزید و او را به آنجا گسیل داشت و بصره، [[خراسان]]، [[سیستان]]، [[هندوستان]]، [[بحرین]] و [[عمان]] را به او واگذاشت. زیاد در آخر ماه ربیع الاخر سال چهل و پنج، در حالی که [[فسق]] و [[فجور]] و [[هرج و مرج]] در [[شهر]] آشکار شده بود، وارد بصره شد.
 
وی بعد از ورود به بصره بالای [[منبر]] رفت و گفت: اما بعد، [[جهل]] بی‌پایان و [[کوری]] [[گمراه کننده]] و فسق [[آتش]] افروز شایع شده که آتش را برای مرتکبین فسق و فجور خواهد کشید و این آتش زبانه کشیده خشک و‌تر را خواهد سوخت. [[بی‌خردان]] شما مرتکب [[کارهای زشت]] می‌شوند. و خردمندانتان آن‎ها را [[نهی]] و منع نمی‌کنند.
 
زیاد بعد از ذکر [[مشکلات]] و [[مفاسد]] [[جامعه]] بصره، [[مردم]] را این‌گونه [[تهدید]] کرد. من چنین مقتضی دیدم که هر چه باید در آخر کار [[کیفر]] داد، در اول کار پیش آرم و [[عقاب]] را زودتر نازل کنم، این کار را با نهایت شدت بدون اندکی [[ضعف]] و تردید انجام خواهم داد و در عین حال بدون [[جبر]] و عنف خواهد بود. به [[خدا]] [[سوگند]] من ولی هر فردی که به [[جرم]] [[گناه]] کار دیگری که تحت [[ولایت]] او باشد، گرفتار خواهم کرد و هر مقیم بازمانده را به جرم گریختگان و هر روی آورنده را به جای پشت کننده تعقیب خواهم نمود. هر تندرست را به گناه [[مجرم]] [[بیمار]]، بازخواست خواهم کرد به گونه‌ای که اگر گناه کار [[برادر]] خود را ببیند، به او بگوید: ای سعد بگریز که سعید مرتکب جرم شده هلاک شد، مگر آنکه راست شوید. بدانید که [[دروغ]] بر سر [[منبر]]، مشهود عدوم است. اگر از من یک دروغ بشنوید بگویید [[تمرد]] و [[عصیان]] ما روا و بدون [[عقاب]] خواهد بود. هر که شب بخوابد و چیزی از او ربوده شود، من ضامن [[مال]] هستم. مبادا کسی به [[راهزنی]] شبانه [[اقدام]] کند که من [[خون]] او را خواهم ریخت. من به شما مهلت میدهم به اندازه [[سفر]] یک پیک به [[شهر کوفه]] و مراجعت او. مبادا کسی با [[غرور]] [[جاهلیت]] [[مفاخره]] کند که هر کس به آن [[رجز]] خوانی کند، زبانش را خواهم [[برید]]. شما با بدعت‌هایی تراشیده‌اید که هرگز نبوده و ما برای هر کار [[زشتی]] یک نحو [[کیفر]] متناسب با آن وضع کرده‌ایم که مجرم را مطابق جرم [[مجازات]] خواهیم کرد؛ هر کس دیگری را [[غرق]] کند، ما مرتکب را در آب می‌اندازیم و خفه می‌کنیم؛ هر کس آتشی برای سوختن [[مردم]] بیفروزد، ما او را در [[آتش]] می‌سوزانیم و هر که به [[خانه]] کسی رخنه کند، ما در سینه او رخنه کرده، [[قلب]] وی را بیرون می‌کشیم؛ هر کس [[نبش قبر]] کند، ما او را در همان [[قبر]] زنده زنده [[نهان]] می‌کنیم. [[زبان]] و دست خود را نگه دارید؛ من هم زبان و دست را از [[زیان]] شما خواهم گرفت. هیچ یک از شما مرتکب کاری نشود که عموم از آن ناراحت شوند و هر کس کاری بر خلاف [[مصلحت]] [[عامه]] بکند، گردن او را خواهم زد...
 
بدانید من از هر چیز که کوتاهی کنم، از سه چیز عاجز نخواهم بود: یکی این که از هر صاحب حاجتی رو [[نهان]] نخواهم کرد، حتی اگر نیمه شب برسد؛ دیگر آنکه [[حقوق]] و روزی و عطای کسی را از وقت مقرر با تأخیر، نخواهم داد و از [[شکایت]] شما و فرستادگان [[نماینده]] برای عرض حال (نزد [[معاویه]]) مانع نخواهم شد. شما [[دعا]] کنید که اولیای امور شما [[پاک]]، [[درستکار]] و [[رستگار]] باشند که آنها [[سیاست]] مدار، [[تنبیه]] کننده و [[پناهگاه]] شما هستند. اگر شما خوب باشید، آنها خوب می‌شوند. هرگز [[عداوت]] آنها را به [[دل]] م‌گیرید که اگر [[کینه]] آن‎ها را به دل بگیرید [[غضب]] آنها به شما سخت خواهد شد. آنگاه [[اندوه]] شما از دست آنها بسیار خواهد بود و شما هم به کام خود نخواهید رسید. و اگر هم در [[دشمنی]] آنها گستاخ شوید، دچار گرفتاری‌های دیگر خواهید شد. من از [[خداوند]] می‌خواهم که همه را [[یاری]] کند. اگر دیدید که من می‌خواهم کاری انجام دهم، شما آن کار را با [[خواری]] و [[ذلت]] بپذیرید و [[اجرا]] کنید. به [[خدا]] [[سوگند]] من چنین می‌بینم که کشتگان من میان شما بسیار خواهند بود. هر مردی از شما بر [[حذر]] باشد که کشته من نباشد».
 
این بود قسمتی از [[سخنرانی]] زیاد که بیانگر اهداف و روش [[جنایتکاران]] [[تاریخ]] است و واقعاً زیاد یکی از آن جانیان سفاک بود.
 
بعد از اتمام سخنان وی، [[عبدالله بن اهتم]] برخاست و گفت: من [[گواهی]] می‌دهم ای [[امیر]] که تو مردی [[حکیم]] و [[خردمند]] هستی و سخن تو [[قاطع]] و نافذ می‌باشد. زیاد گفت: [[دروغ]] می‌گویی. این صفت داوود [[نبی]] می‌باشد.
 
[[احنف بن قیس]] گفت: [[ستایش]] پس از [[آزمایش]] خواهد بود. [[مدح]] و ثنا هم بعد از [[امتحان]] و انجام کار و پرداخت عطا خواهد بود و ما کسی را مدح نمی‌کنیم جز پس از [[آزمایش]] و [[اثبات]] عطا. زیاد گفت: راست گفتی.
 
[[ابوبلال]]، [[مرداس بن اذیه]] ـ که از [[خوارج]] بود ـ برخاست و گفت: [[خداوند]] غیر آن چه تو به زبان آوردی، فرموده است. خداوند می‌فرماید: {{متن قرآن|وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّى * أَلَّا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى * وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى}}<ref>«و (از صحیفه‌های) ابراهیم که (عهد پیامبری را) بی‌کم و کاست به جای آورد؟ * که هیچ باربرداری بار گناه دیگری را برنمی‌دارد * و اینکه آدمی را چیزی جز آنچه (برای آن) کوشیده است نخواهد بود» سوره نجم، آیه ۳۷-۳۹.</ref>.
 
خداوند به ما بهتر از [[وعده]] تو وعده داده است ای زیاد! (یعنی چطور می‌خواهی فردی را به [[جرم]] دیگری بکشی) زیاد گفت: ای ابو [[بلال]]! ما برای [[رستگاری]] تو و یارانت که می‌خواهی راهی برای به کار بردن [[عقیده]] خود پیدا کنی، راهی نخواهم یافت مگر این که تو خود در [[خون]] غوطه‌ور شده، شنا کنی<ref>ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۲۲۲ و مترجم، ج۴، ص۳۱۶؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۰۰.</ref>.
 
[[زیاد]] [[عبدالله بن حصین]] را به [[ریاست]] [[شهربانی]] برگزید و به [[مردم]] مهلت داد به اندازه رفتن پیک به [[کوفه]] و بازگشت آن و دستور داد که بعد از [[نماز]] عشا هیچ کس نباید در کوچه‌ها باشد، آن گاه نماز عشا را به تأخیر می‌انداخت و در نماز [[سوره بقره]] و یا [[سوره]] بزرگ دیگری را می‌خواند. بعد از اتمام، مدتی درنگ می‌کرد و سپس به [[رئیس]] شهربانی [[فرمان]] می‌داد که سوار شود و در [[شهر]] گردش کند و هر [[انسانی]] را که در شهر ببیند بکشد. شبی [[عرب]] بَدَوی را دید و وی را نزد زیاد برد. زیاد از او پرسید: آیا ندای جارچی را شنیدی؟ گفت: نه به [[خدا]] من شتر شیرده خود را آوردم و در محلی جا دادم و خود پی جا می‌گشتم و از ندای [[امیر]] اطلاعی نداشتم. زیاد گفت: من [[گمان]] می‌کنم که تو راست می‌گویی ولی کشتن تو به [[صلاح]] [[ملت]] است و [[فرمان]] داد که او را بکشند و گردن او را زدند<ref>ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۲۲۴ و مترجم، ج۴، ص۳۲۱.</ref>.


==زیاد؛ [[کارگزار]] معاویه==
[[ابن ابی الحدید]] می‌نویسد: چهار هزار نفر را تحت فرمان [[عبدالله بن حصین]] یربوعی قرار داد و بعد از مهلت مقرر به وی گفت: هیچ کس را نمی‌بینی مگر این که سرش را برای من بیاوری که اگر خودت همراه با کسی بیابی، گردنت را خواهم زد. او در شب اول سر هفتصد تن را قطع کرد و در شب دوم سر پنجاه تن و در شب سوم سر یک تن را قطع نمود و بعد از آن سر کسی قطع نشد؛ چون [[مردم]] بعد از [[نماز]] عشا به [[منزل]] خود می‌رفتند و به گونه‌ای سریع به منزل خود می‌رفتند که گاهی کفش‌های خود را از [[مسجد]] بر نمی‌داشتند و پا برهنه به سوی منزل‌های خود می‌شتافتند<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۰۴.</ref>.
معاویه، زیاد را [[حاکم بصره]] و [[خراسان]] و سیستان کرد و پس از آن، [[هند]] و [[بحرین]] و عمان را نیز در اختیار او قرار داد. زیاد در آخر ماه [[ربیع]] الاخر یا اول [[جمادی الاول]] [[سال]] ۴۵ ه به [[بصره]] آمد که [[گناه]] در آنجا رایج بود. [[زیاد]] [[سخنرانی]] ناقصی کرد که در آن [[حمد]] [[خداوند]] به جای نیاورد و به [[مردم]] گفت: "[[جهالت]] کامل و [[گمراهی]] [[کور]]، اعمالی است که عقلان شما انجام می‌دهند و عاقلان شما [[تحمل]] می‌کنند؛ کارهای شگفت آوری که [[انسان]] کوچک انجام می‌دهد و انسان بزرگ از دیدن آن باکی ندارد؛ گویی [[آیات]] خداوند را نشنیده‌اید و [[کتاب خدا]] را نخوانده [[اید]] که [[اهل]] [[اطاعت]] و اهل گناه، به صورت [[ابدی]] [[عذاب]] الیم خواهند داشت. گویی علاقه به دنیا چشم تان را و [[شهوات]] گوش تان را بسته و امور فانی را بر امور باقی ترجیح داده‌اید و نمی‌دانید که شما در دوران [[اسلام]] حوادث بی سابقه پدید آورده‌اید که این خانه‌های [[گناه]] و [[ضعیفان]] [[غارت]] شده را، که کم هم نیستند، در [[روز]] روشن، ندیده گرفته‌اید. مگر در بین شما افرادی نبوده‌اند که [[گمراهان]] را از غارتگری دور نگه دارند؟ [[خویشاوندی]] را ترجیح داده، [[دین]] دین را رها کرده‌اید؟ عذر ناخردمندانه می‌آورید و از دزد [[حمایت]] می‌کنید؟ هر کدام از شما از بی خردان خود [[دفاع]] می‌کنید، گویی نه از [[کیفر]] [[آخرت]] می‌ترسید و نه به [[معاد]] [[امید]] دارید. [[خردمندان]] شما پیرو بی خردان شده‌اند و این بی خردان با توجه به حمایت شما، حریم‌های [[اسلام]] را شکسته‌اند و به زباله دان‌های گناه [[راه]] یافته‌اند. [[خوردن]] و [[نوشیدن]] بر من [[حرام]] است تا آنکه آن را ویران کنم به [[خدا]] قسم، که [[دوست]] را به جای دوست، باز مانده را به جای رفته و حاضر را به جای [[غایب]] و سالم را به جای [[بیمار]] می‌گیرم. اگر دروغی از من شنیدید [[نافرمانی]] من بر شما جایز است. هرکس که شبانه بر او بتازند من ضامن خسارت او هستم. در [[شب]] بیرون آمدن، [[ممنوع]] است که هر کس را شب نزد من آورند خونش را می‌ریزم. هر کس کسی را [[غرق]] کند، غرقش می‌کنم؛ هر کس بر دیگران [[آتش]] بیفروزد او را می‌سوزانم؛ هر کس به خانه‌ای دست درازی کند، او را می‌کشم و هر کس قبری را بشکافد زنده به گورش می‌کنم<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۱۸-۲۲۰ (با تلخیص) و نیز ر.ک: البیان و التبیان، جاحظ بصری، ج۲، ص۶۶-۶۱؛ موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۵۴۱.</ref>.
زیاد، [[عبدالله]] بن [[حصن]] را [[فرماندهی]] نگهبانان خود کرد. او [[نماز]] عشا را دیر می‌خواند تا آخرین [[نمازگزار]] باشد؛ آنگاه نماز می‌خواند و به فردی می‌گفت که [[سوره بقره]] و یا سوره‌ای اندازه آن را آهسته بخواند و چون [[خواندن]] [[سوره]] تمام می‌شد، به [[فرمانده]] نگهبانان خویش می‌گفت تا از [[مسجد]] بیرون برود و او بیرون می‌رفت و هر که را که می‌دید، می‌کشت. [[نقل]] شده او در شبی [[چوپانی]] را گرفت و نزد زیاد آورد. زیاد از او پرسید: که صدا را شنیدی؟ او گفت: "نه، به [[خدا]] قسم، گوسفند شیردهی را می‌آوردم؛ [[شب]] شد، به ناچار به گوشه‌ای رفتم و ماندم تا صبح شود و از آنچه [[امیر]] [[دستور]] داده، بی خبرم". زیاد به او گفت: "به گمانم راست می‌گویی اما کشتن تو به [[صلاح]] این [[امت]] است" و دستور داد تا گردنش را زدند.
در ایام [[حکومت]] زیاد [[مردم]] از او سخت می‌ترسیدند، به حدی که اگر چیزی از مرد یا زنی به [[زمین]] می‌افتاد کسی به آن دست نمی‌زد تا صاحبش بیاید و آن را بردارد. و اگر زنی شب تنها در [[خانه]] می‌خوابید، در را نمی‌بست<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۲۲-۲۲۳ (با تلخیص).</ref>. زیاد از برخی از [[یاران پیامبر]]{{صل}} نیز کمک گرفت. او [[قضاوت]] [[بصره]] را به [[عمران بن حصین خزاعی]] داد و [[حکم بن عمرو غفاری]] را [[حاکم]] [[خراسان]] کرد و از [[سمرة بن جندب]] و [[انس بن مالک]] و [[عبدالرحمان]] بن [[سمره]] نیز استفاده کرد<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۲۴.</ref>. او تا سال پنجاه [[هجری]] [[حاکم بصره]] و اطراف آن بود و پس از آنکه [[مغیرة بن شعبه]] که امیر [[کوفه]] بود، مرد، [[معاویه]] [[فرمان]] حکومت کوفه و بصره را نیز برای زیاد نوشت. و او نخستین کسی بود که حکومت کوفه و بصره را با هم داشت. او سمرة بن جندب را در کوفه [[جانشین]] خود کرد و خود شش ماه در کوفه و شش ماه در بصره بود.
[[مسلمة]] بن [[محارب]] گوید: وقتی [[مغیره]]، مرد، [[عراق]] به طور کامل در [[اختیار]] زیاد بود. او به کوفه آمد و به [[منبر]] رفت و به مردم گفت: "در بصره بودم که این کار به من سپرده شد؛ خواستم با دو هزار نفر از نگهبانان بصره به سوی شما بیایم، آن گاه به یاد آوردم که شما [[اهل حق]] هستید و مدت‌های زیادی [[حق]] شما [[باطل]] را کنار زده و با [[خاندان]] خویش پیش شما آمدم". چون سخنش تمام شد، همچنان که بالای [[منبر]] بود، سنگ [[باران]] شد و او آنجا نشست تا [[مردم]] از این کار دست کشیدند. آنگاه به [[یاران]] خویش [[دستور]] داد تا درهای [[مسجد]] را بستند. سپس به آنها گفت: "هر یک از شما [[فرد]] کناری خود را [[اسیر]] کند و نگوید که نمی‌دانم فرد کناریم کیست". آنگاه دستور داد تا کرسی‌ای بر در مجلس قرار دادند و آنها را چهار به چهار نزد خود می‌خواند تا به [[خدا]] قسم یاد کنند که هیچ یک از ما تو را سنگ باران نکرده‌ایم. هر کس قسم یاد می‌کرد آزادش می‌کرد و هر کس قسم یاد نمی‌کرد او را نگه می‌داشت. وقتی آنها را جدا کرد، سی نفر شدند پس همان جا دست‌هایشان را [[برید]]<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۳۴-۲۳۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۵۷۰.</ref>


==زیاد و [[حجر بن عدی]]==
[[ابن اثیر]] می‌نویسد: زیاد نخستین کسی بود که فرمان [[سلطان]] را سخت به کار برد و او کسی بود که [[سلطنت]] [[معاویه]] را مستقر نمود. او [[شمشیر]] را آخت و به هر کس بدگمان شد، کشت و بر [[شبهه]] و [[شک]]، [[کیفر]] سخت داد و مردم از او ترسیدند تا آنکه [[امن]] و [[آسایش]] برقرار شد به حدی که اگر چیزی از دست مرد یا [[زن]] می‌افتاد، به جای خود می‌ماند تا صاحب آن می‌رسید و آن را بر می‌داشت و کسی هم در [[خانه]] خود را نمی‌بست<ref>الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۲۲۲ و مترجم، ج۴، ص۳۲۱.</ref>.
[[حجر بن عدی کندی]] و [[عمرو بن حمق خزاعی]] و همراهان آن دو از [[شیعیان]] [[علی بن ابی طالب]]{{ع}}، هرگاه می‌شنیدند که [[مغیره]] و دیگر یاران [[معاویه]] [[علی]]{{ع}} را روی منبر [[لعن]] می‌کنند، به پا می‌خاستند و لعن را به خودشان باز می‌گفتند. هنگامی که زیاد به [[کوفه]] آمد، [[سخنرانی]] مشهوری کرد و خدا را در آن [[ستایش]] نکرد و بر [[پیامبر]]{{صل}} [[درود]] نفرستاد و مردم را [[تهدید]] کرد و به هر کس که خواست سخن بگوید، اجازهی [[سخن گفتن]] نداد و آنان را ترسانید. میان زیاد و حجر بن عدی رفاقتی بود، پس کسی را فرستاد و [[حجر]] را فراخواند و به او گفت: "ای حجر، [[دوستی]] و [[پیوستگی]] مرا با علی دیده بودی؟" حجر گفت: "آری". زیاد گفت: "همانا خدا آن را به [[کینه]] و [[دشمنی]] تبدیل کرده است؛ آیا دیده بودی که با معاویه چه کینه‌ای داشتم؟" حجر گفت: "آری". زیاد گفت: "همانا خدا آن را به دوستی و طرفداری از او تبدیل کرده است؛ پس مبادا بشنوم که از [[علی]]{{ع}} به [[نیکی]] و از [[امیر مؤمنان]] [[معاویه]] به [[بدی]] نام ببری". خبردار شد که ایشان جمع شده و علیه او و معاویه نقشه می‌کشند و بدی‌های آن دو را [[یادآوری]] و [[مردم]] را تحریک می‌کنند. پس گروهی از ایشان را دستگیر کرد و کشت و [[عمرو بن حمق خزاعی]] و چند نفر همراه وی به [[موصل]] گریختند و [[زیاد]] [[حجر بن عدی کندی]] و سیزده تن از همراهانش را گرفت و آنها را نزد معاویه فرستاد و درباره ایشان به معاویه چنین نوشت: اینان در [[لعن]] [[ابوتراب]] به همراه مردم، [[مخالفت]] ورزیده‌اند و درباره [[والیان]]، [[دروغ]] پردازی کرده‌اند و بدین جهت از [[فرمان]] [[سرپیچی]] کرده‌اند<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۳۰-۲۳۱.</ref>.
در [[سال ۵۳ هجری]] معاویه حجر بن عدی کندی را کشت و او نخستین کسی بود که در [[اسلام]] با دست بسته کشته شد. زیاد او را با نه تن از یارانش از [[اهل کوفه]] و چهار تن از افراد غیر [[کوفی]] به سوی [[دمشق]] فرستاد و چون آنها به چند کیلومتری [[کوفه]] رسیدند، دختر [[حجر]] که همه [[نسل]] حجر از اوست، این اشعار و را [[مالک]] خواند:
{{عربی|ترفع أیها القمر المنیر أن تری حجرة یسیر  یسیرالی معاویة بن حرب لیقتله، کذا زعم الأمیر  و یطلبه علی بابی دمشق و تأکل من محاسنه النسور  تخیرت الخبائر بعد ځجر و طاب لها الخورنق و السدیر  ألایا حجرا حجر بن عدی تلقت السلامة و السرور  أخاف علیک ما أزدی علیا و شیخا فی دمشق له زئیر  ألا یا لیت حجرة مات موتة ولم ینحر کما نحر البعیر  فإن تهلک فکل عمید قوم إلی هلک من الدنیا یصیر}}؛
۱-‌ای ماہ [[نورانی]] بالا برو، شاید حجر را ببینی که [[راه]] می‌پیماید.
۲- به سوی [[معاویة]] بن [[حرب]] می‌رود تا او را بکشد و [[امیر]] چنین پنداشته است.
٣- و او را به دروازه دمشق بیاویزد و کرکس‌ها از چانه او بخورند.
۴- ص۱۶۵
۵-‌ای [[حجر بن عدی]] به [[سلامت]] و شادمان باش.
۶- از [[سرنوشت]] [[علی]]{{ع}} و از [[پیری]] که در [[دمشق]] می‌غرد، بر تو بیمناکم.
۷-‌ای کاش [[حجر]] به [[مرگ طبیعی]] بمیرد و چون شتر او را نکشند.
۸- اگر بمیرد، پس هر سالار قومی سرانجام مردنی است.
چون حجر به منطقه [[مرج]] [[عذرا]] در [[دوازده]] کیلومتری دمشق رسید، [[معاویه]] مردی یک چشم را به سوی آنها فرستاد. وقتی آن مرد به نزدیک حجر و [[یاران]] او رسید، یکی از آنها گفت: "اگر فال من، درست باشد او نصف ما را می‌کشد و باقی [[نجات]] می‌یابند". همراهان به او گفتند: از کجا فهمیدی؟ او گفت: "مگر نمی‌بینید، این شخصی که می‌آید یک چشم ندارد؟". وقتی آن مرد به نزد آنها رسید به حجر گفت: "ای [[سرور]] [[گمراهی]] و منبع [[کفر]] و [[طغیان]] و دوست‌دار [[ابو تراب]]! [[امیر المؤمنین]] به من [[فرمان]] داده است تا تو را با یارانت بکشم مگر آنکه از کفر خویش برگردید دندان و رفیق‌تان را [[لعن]] کنید و از او [[بیزاری]] بجوئید". حجر و برخی از همراهان وی به او گفتند: [[تحمل]] [[شمشیر]] تیز از این کاری که تو می‌گویی، آسان‌تر و به نظر ما به پیشگاه [[خدا]] اور و حضور [[پیامبر]] و [[وصی]] او رفتن، بهتر از به [[جهنم]] رفتن است و نصف یاران او [[بیزاری جستن]] از علی{{ع}}را پذیرفتند. وقتی حجر را برای کشتن پیش آوردند، و گفت: "بگذارید دو رکعت [[نماز]] بخوانم" و نماز خود را طول داد. به او گفتند: از [[ترس]] [[مرگ]] بود؟ حجر گفت: "نه، هرگز نمازی چنین آسان نخواندم؛ چرا بیمناک نباشم که [[قبر]] حفر شده و شمشیر، کشیده و [[کفن]] آماده را می‌بینم". آن گاه جلو آمد و سرش را بریدند<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۴-۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۵۷۰.</ref>


==زیاد و [[ابن عباس]]==
آری، زیاد و فرزند ناخلفش، عبیدالله، جزو [[جنایتکاران]] مشهور دوران [[حکومت]] بنی امیه بودند که [[حکومت معاویه]] و [[یزید]] را [[استحکام]] بخشیدند. همان گونه که [[حجاج]]، باعث استقرار حکومت [[عبد الملک مروان]] گردید<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج۱، ص 541-545.</ref>.
ابن عباس [[نقل]] می‌کند: وقتی که علی{{ع}} را [[شهید]] و [[مردم]] با [[امام حسن]]{{ع}} [[بیعت]] کردند، زیاد به من گفت: "آیا می‌خواهی که امر ([[خلافت]] برای [[امام حسن]]) باقی بماند؟ گفتم: آری.
گفت: "پس سه نفر از [[اصحاب]] او را بکش". به او گفتم: مگر آنها [[نماز صبح]] نمی‌خوانند؟ گفت: "چرا". گفتم: نه، به [[خدا]] قسم این کار، شدنی نیست<ref>الملاحم و الفتن فی ظهور الغائب المنتظر، سید بن طاووس، ص۲۵.</ref>.
[[عبدالملک بن مروان]] گوید: روزی با افرادی از [[قریش]] که چند تن از [[بنی هاشم]] نیز در بین آنها بودند، نزد [[معاویه]] بودیم. معاویه به آنها گفت: "ای بنی هاشم، به چه چیزی بر ما می‌نازید؟ مگر ما از یک [[پدر]] و [[مادر]] نیستیم و زادگاهمان یکی نیست؟" [[ابن عباس]] به او گفت: "ما به همان چیز بر شما می‌نازیم که تو با آن بر دیگر افراد قریش می‌نازی و قریش با آن بر [[انصار]] مینازد و انصار بر دیگر [[قبایل عرب]] و [[عرب]] بر [[عجم]]؛ ما به [[رسول خدا]] می‌نازیم و به آنچه که نه می‌توانی [[انکار]] کنی و نه می‌توانی از آن بگریزی". معاویه گفت: ای ابن عباس، [[راستی]] [[زبان]] برنده‌ای داری که [[باطل]] خود را بر [[حق]] دیگری چیره می‌کنی". ابن عباس گفت: "ساکت باش که باطل هرگز بر حق چیره نمی‌شود و [[حسد]] را از خود دور ساز که حسد شیوه بسیار [[بدی]] است". معاویه گفت: "راست گفتی؛ به خدا [[سوگند]]، من برای چهار [[خصلت]] تو را دوست دارم و به همین جهت، از چهار خصلت دیگر تو می‌گذرم. اما چهار خصلتی که به سبب آنها دوستت دارم، اول، چون از [[خاندان رسول]] خدائی و دوم، اینکه از [[خاندان]] خود من هستی و از نژاد [[عبد]] منافی و سوم اینکه پدرم با پدرت [[دوست]] بود و چهارم اینکه تو زبان گویای قریش و [[پیشوا]] و دانشمند این [[قبیله]] هستی و اما آن چهار خصلت که نادیده گرفته‌ام، یکی اینکه تو در صف آنانی بودی که در [[صفین]] با من جنگیدند؛ دیگر اینکه تو نیز با بدکارانی که [[عثمان]] را [[خوار]] کردند، همدست بودی و بد کردی؛ دیگر اینکه با آنانی که بر زیان [[ام المؤمنین]] [[عائشة]] قدم برداشتند همگام شدی و دیگر اینکه زیاد را به [[برادری]] من نپذیرفتی. من دربارهی کار تو دقت فراوان کردم و زیر و روی آن را دیدم تا آنکه از کتاب خدای عز و جل و گفتار شعرا عذر تو را به دست آوردم؛ اما عذری که موافق [[قرآن]] است این [[آیه]] است که [[خدای تعالی]] می‌فرماید:
{{متن قرآن|خَلَطُوا عَمَلًا صَالِحًا وَآخَرَ سَيِّئًا}}<ref>"و دیگرانی هستند که به گناه خویش اعتراف دارند؛ کردار پسندیده‌ای را با کار ناپسندی دیگر آمیخته‌اند باشد که خداوند از آنان در گذرد که خداوند آمرزنده‌ای بخشاینده است" سوره توبه، آیه ۱۰۲.</ref>. و اما آنچه [[شاعران]] گفته‌اند، گفتار شاعر ذبیانی است که می‌گوید:
{{عربی|ولست بمستبق أخا لاتلمه  علی شعث ای الرجال المهذب}}؛
:اگر بخواهی با مردان [[پاکی]] که هیچ نقطه [[ضعف]] نداشته باشند [[رفاقت]] کنی، هیچ برادری برای تو باقی نخواهد ماند.
و بدان که آن چهار [[خصلت]] اولی را از تو پذیرفته‌ام و از این چهار خصلت دیگر تو [[چشم پوشی]] کرده‌ام و گفتار گوینده پیشین را به کار بسته‌ام که می‌گوید: من کسی را که دوست دارم، می‌پذیرم و از [[بدی]] او چشم می‌پوشم". [[معاویه]] به گفتار خود پایان داد، [[ابن عباس]] پس از [[ستایش خدا]] و ثنای او گفت: "اما اینکه یاد آور شدی مرا به سبب [[خویشی]] با [[رسول اکرم]]{{صل}} [[دوست]] داری، وظیفه‌ای را که بر عهده توست و هر [[مسلمانی]] که به [[خدا]] و رسولش [[ایمان]] داشته باشد همین [[وظیفه]] را دارد، زیرا [[دوستی]] [[خویشان]] [[رسول خدا]] پاداشی است که رسول خدا{{صل}} به جای [[دین]] [[نورانی]] و محکمی که برای شما آورده، از شما خواسته و [[خدای عزوجل]] در این باره فرموده:
{{متن قرآن|قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى}}<ref>"این همان است که خداوند (آن را) به بندگانی از خویش که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده‌اند مژده می‌دهد بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمی‌خواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود) را و هر کس کاری نیک انجام دهد برای او در آن پاداشی نیک بیفزاییم که خداوند آمرزنده‌ای سپاس‌پذیر است" سوره شوری، آیه ۲۳.</ref>؛ بگو ای [[پیامبر]] که من پاداشی از شما [[انتظار]] ندارم جز [[دوستی]] خویشاوندانم. پس هرکس این خواسته [[رسول اکرم]]{{صل}} را نپذیرد، [[نومید]] و [[خوار]] است و به [[دوزخ]] سرنگون خواهد شد. اما اینکه یادآور شدی من مردی از [[خاندان]] تو هستم، چنان است که گفتی و منظور تو از این دوستی [[صله رحم]] بود و به [[جان]] خودم [[سوگند]] که تو امروز نسبت به گذشته که دیگر جای ملامت آن نیست، بیشتر صله رحم می‌کنی. اما اینکه گفتی پدرم با پدرت [[دوست]] بود، آن هم درست است و پیش از این شاعر در این باره گفته است:
{{عربی|سأحفظ من آخی أبی فی حیاته و أحفظه من بعده فی الاقارب ولست لمن لا یحفظ العهد وامقة ولا هو عند النائبات بصاحب}}؛
۱- رشته دوستی برادرم را تا او زنده است، با خود او و پس از مرگش با [[خویشان]] او نگاه خواهم داشت.
٢- و بر کسی که [[پیمان شکن]] باشد و به هنگام [[سختی]]، همنشین من نباشد، [[اعتماد]] نخواهم کرد.
اما اینکه گفتی من [[زبان]] گویا و [[رهبر]] و دانشمند قریشم، همه اینها که برای من است تو نیز داری، ولی [[شرافت]] و بزرگواری‌ات تو را واداشت که مرا بر خود [[برتری]] دهی و در این باره نیز پیش از تو شاعر گفته است:
{{عربی|و کل کریم للکرام مفضل  یراه له أهلا وان کان فاضلا}}
: هر آن کس که خود [[کریم]] و بزرگوار است کریمان را بر خود برتری دهد، زیرا با اینکه خود مقامی والا دارد ولی [[درک]] می‌کند که کریمان [[شایستگی]] هر نوع برتری را دارند.
اما اینکه گفتی من در [[جنگ صفین]] شرکت کردم، به [[خدا]] قسم اگر چنین نمی‌کردم از همه [[مردم]] [[پست‌تر]] بودم. [[معاویه]]! تو چه [[خیال]] می‌کنی؟ من پسر عمویم [[امیر مؤمنان]] و [[سرور]] اوصیای [[پیامبران]] را رها کنم در حالی که همه [[مهاجران]] و [[انصار]] و [[برگزیدگان]] از [[نیکان]] به دورش گرد آمده بودند؟ ای معاویه! چرا چنین کنم؟ مگر در دینم شکی داشتم و یا آنکه در ضمیرم [[سرگردانی]] و حیرتی بود و یا آنکه از کشته شدن باک می‌داشتم. اما اینکه درباره [[خوار]] کردن [[عثمان]] گفتی، عثمان را آن کس خوار کرد که پیوندش با عثمان نزدیک‌تر از من بود و من از [[خاندان]] نزدیک و دور او [[پیروی]] کردم. من در صف آنانی که به او [[حمله]] کردند نبودم بلکه همانند جوانمردان و [[فرزانگان]] [[دست]] از او برداشتم. اما اینکه گفتی من در [[راه]] [[مخالفت]] با [[عایشه]] قدم برداشتم، [[خدای تعالی]] به او [[دستور]] داد که در [[خانه]] خود بنشیند و پرده نشین باشد چون عایشه [[لباس]] [[حیا]] را بر تن [[درید]] و بر خلاف [[دستور پیامبر]]{{صل}} [[رفتار]] کرد بر ما روا بود آنچه با وی کردیم. اما اینکه یاد آور شدی من زیاد را به [[برادری]] تو نپذیرفتم، نه، من این کار را نکردم، بلکه [[رسول خدا]]{{صل}} او را از تو ندانست، زیرا فرموده بود: "{{متن حدیث|اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ}}"؛ فرزند از آن بستر (شوهر) است و [[پاداش]] [[زنا]] کار، سنگ است. ولی با تمام این حرف‌ها من دوست دارم که تو همواره خرم و شاد باشی"<ref>الخصال، شیخ مفید، ج۱، ص۲۱۱-۲۱۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۵۷۰.</ref>


==زیاد و [[امام حسن]]{{ع}}==
==[[زیاد بن ابیه]] (سمیه)==
زیاد بر [[سعید بن سرح]] که یکی از [[دوستان]] و [[شیعیان]] امام حسن{{ع}} بود، به [[جرم]] [[دوستی]] با آن [[حضرت]] [[خشم]] گرفت و در صدد [[دستگیری]] وی برآمد. [[سعید]] از [[کوفه]] به [[مدینه]] گریخت و به [[امام]] [[پناهنده]] شد؛ زیاد که از دستگیری او [[مأیوس]] شد [[زن]] و [[فرزندان]] و [[برادران]] او را زندانی و اموالش را [[مصادره]] و خانه‌اش را خراب کرد. امام حسن{{ع}} در نامه‌ای به زیاد نوشت: شنیده‌ام مزاحم مردی از [[مسلمانان]] شده‌ای که در تمام [[حقوق]] با دیگران، [[شریک]] است. [[خانه]] او را خراب، اموالش را [[مصادره]] و بستگانش را زندانی کرده‌ای؛ با رسیدن نامه‌ام، خاندانش را [[آزاد]] و خانه‌اش را آباد ساز و [[شفاعت]] مرا درباره‌اش بپذیر که او در [[پناه]] من است؛ والسلام.
او به زیاد بن ابوسفیان بن صخر بن حرب بن امیة بن عبد شمس بن عبد مناف معروف است و همچنین به او [[زیاد بن سمیه]] نیز می‌گفتند و قبل از استلحاق به [[خاندان]] ابوسفیان، او را [[زیاد بن عبید ثقفی]] می‌خواندند. [[عبید]]، برده مردی از [[قبیله ثقیف]] بود و با سمیه (مادر زیاد) که [[کنیز]] [[حارث بن کلده]] بود، [[ازدواج]] کرد. حارث بن کلده سمیه را [[آزاد]] کرد و پس از متولد شدن زیاد، عبید با پرداخت هزار درهم، زیاد را خرید و آزاد کرد. در خصوص سال [[تولد]] زیاد، [[اختلاف]] وجود دارد: برخی [[زمان]] تولد او را [[قبل از هجرت]]؛ برخی در سال [[هجرت]]؛ گروهی در [[روز]] [[جنگ بدر]]؛ و بعضی [[مورخان]] در سال [[فتح مکه]] می‌دانند. او را یکی از دُهات (تیزهوشان، [[خردمندان]]) [[عرب]] گفته‌اند که در [[خطابه]] بسیار برجسته بود. زیاد یکی از [[شهود]] بر عمل [[مغیره]] در زمان [[خلافت عمر]] بود که به‌همراه [[ابوبکره]] ([[برادر]] [[مادری]] زیاد) و نافع و [[شیل بن معبد]] نزد [[خلیفه]] رفتند؛ ولی او به اشاره [[عمر]] حاضر نشد به [[زیان]] مغیره [[شهادت]] دهد. پس از این ماجرا، عمر او را برای انجام برخی امور به [[بصره]] فرستاد و به‌قولی به‌همراه مغیره به بصره رفت و به‌عنوان [[دبیر]] او مشغول به کار شد. [[ابوموسی اشعری]] هنگام [[امارت]] بر بصره او را کاتب خود قرار داد. در [[زمان خلافت حضرت علی]]{{ع}} در دستگاه [[حکومتی]] بصره بود و گاهی در نبود [[ابن‌عباس]]، [[جانشین]] او در بصره می‌شد. پس از مدتی، از طرف حضرت، به‌عنوان [[والی فارس]] برگزیده شد. زیاد، از محبین [[حضرت علی]]{{ع}} و از [[دشمنان]] سرسخت [[معاویه]] بود و تا زمان [[شهادت امام علی]]{{ع}} و حتی [[تسلیم]] کردن [[حکومت]] از طرف [[امام حسن]]{{ع}} به معاویه، او در قلعه‌ای در [[فارس]] ماند و با معاویه [[بیعت]] نکرد<ref>اسدالغابه فی معرفة الصحابه، ج۲، ص۱۱۹.</ref>.
زیاد از [[نامه]] [[امام]] خوشش نیامد و در جواب نوشت: از
پسر [[ابوسفیان]] به [[حسن]]، پسر [[فاطمه]]. نامه ات به من رسید؛ با آنکه من [[حاکم]] و تو رعیتی، نام خود را جلوتر از نام من نوشته‌ای و مانند شخص [[برتر]] که به زیر دست خود، [[فرمان]] می‌دهد به من نامه می‌نویسی! به اضافه اینکه [[حاجت]] مندی. مخصوصا درباره شخص [[گناه]] کاری که به او پناه داده و به جنایتش کمک کرده‌ای! به [[خدا]] قسم، اگر میان گوشت و پوست خود جایش دهی بدون هیچ رعایت او را از جایش بیرون کشیده و [[کیفر]] می‌کنم. لذیذترین گوشت‌ها نزد من همان گوشتی است که تو از آن پرورش یافته‌ای. او را به سبب جرمی که دارد، [[تسلیم]] کسی کن که از تو سزاوارتر و مقدم‌تر است. سپس اگر از او گذشتم و او را بخشیدم، نه به سبب شفاعت توست و اگر او را بکشم برای آن است که [[دوستدار]] پدرت است. والسلام.
امام که نامه زیاد را خواند، تبسمی فرمود و نامه‌ای به [[معاویه]] نوشت و نامه زیاد را همراه آن قرار داد.
این ماجرا زمانی بود که معاویه هنوز دست به [[خون]] [[شیعیان]] [[آلوده]] نکرده بود، چون تا زمانی که [[امام حسن]]{{ع}} زنده بود معاویه خیلی مسائل را رعایت می‌کرد و بیشتر [[کارها]] را از سال پنجاهم [[هجری]] به بعد صورت داد.
امام{{ع}} به نامه زیاد با این دو جمله جواب داد: از حسن [[فرزند فاطمه]]{{ع}} به زیاد پسر [[سمیه]]، "{{متن حدیث|قال رسول الله قال: اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ}}"؛ والسلام. فرزند از آن صاحب بستر است و سهم [[زنا]] کار، سنگ است<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۴-۱۹۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۵۷۰.</ref>


==[[نامه]] [[معاویه]] به زیاد==
در اخبارالطوال آمده است هنگامی که علی{{ع}} عازم [[صفین]] شد، [[معاویه]] برای زیاد نامه‌ای نوشت و به او [[وعده]] و [[وعید]] داد. زیاد از این کار معاویه به [[خشم]] آمد و در جمع [[مردم]] چنین [[سخنرانی]] کرد:
هنگامی که نامه [[امام]]{{ع}} به معاویه رسید، او به اندازه‌ای از عمل زیاد ناراحت شد که [[شام]] بر او تنگ شد. پس در نامه [[تندی]] به زیاد نوشت: [[حسن بن علی]] نامه‌ای را که تو در جواب نامه‌اش نوشته‌ای، برایم فرستاد؛ از کار تو بسیار [[تعجب]] کردم و دانستم که این نتیجه شیری است که خورده‌ای. در نامه‌ات به پدرش [[ناسزا]] می‌گویی و او را [[گناهکار]] می‌خوانی! به جانم قسم، که تو به [[گناه]]، سزاوارتری. اما اینکه [[حسن]] نام خود را مقدم بر نام تو نوشته، اگر بفهمی، نقصی برای تو نیست، اما [[برتری]] حسن بر تو، برای او سزاوار است که [[برتر]] باشد. بدان که با نپذیرفتن شفاعتش افتخاری را از دست دادی. همین که نامه‌ام به تو رسید آنچه را از [[اموال]] [[سعید]] گرفته‌ای، به او برگردان و خانه‌اش را بساز و به او کاری نداشته باش. به حسن نوشتم که سعید، [[اختیار]] دارد که نزد شما بماند و یا به [[کوفه]] برگردد و تو بر او سلطه‌ای نیست. بردن نام [[مادر]] حسن، افتخاری است برای او، زیرا مادرش دختر [[رسول]] خداست، و در ذیل نامه اشعاری را در [[مدح]] امام{{ع}}نوشت<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۴-۱۹۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۵۷۰.</ref>
«پسرزن جگرخواره و سرآمد [[نفاق]] و [[دورویی]]، برای من [[نامه]] نوشته و مرا [[بیم]] داده است و حال آن‌که میان من و او، [[پسر عموی رسول خدا]]{{صل}} با ۹۰ هزار مرد با [[سلاح]] کامل قرار دارد که همه از [[شیعیان]] اویند و به [[خدا]] [[سوگند]] اگر معاویه آهنگ من کند، مرا مردی بسیار شمشیرزننده خواهد یافت»<ref>الاخبار الطوال، ص۲۶۶.</ref>.
پس از ماجرای «استلحاق» که معاویه، زیاد را به [[ابوسفیان]] نسبت داد و [[برادر]] خود معرفی کرد او را به [[امارت بصره]] [[منصوب]] کرد. زیاد هنگام ورود، در [[مسجد جامع بصره]] [[خطبه]] «[[بتراء]]» را خواند و و در آن همه مردم را به‌شدت ترساند و بر [[طاعت]] و [[متابعت]] خویش [[ترغیب]] و [[تحریض]] کرد.
ابن‌سعد در طبقات آورده است:
مرّه که از [[آزاد]] کردگان و وابستگان [[خانواده]] [[ابوبکر]] و صاحب [[نهر]] [[مره]] در [[بصره]] بود، پیش [[عبدالرحمان پسر ابوبکر]] رفت و تقاضا کرد درباره کاری که با زیاد داشت برای زیاد سفارش نامه‌ای بنویسد. عبدالرحمان نوشت: از عبدالرحمان به زیاد و او را به ابوسفیان نسبت نداد. مره گفت: این نامه را پیش زیاد نمی‌برم؛ زیرا مرا [[زیان]] خواهد رساند. گوید: مره پیش [[عایشه]] رفت و عایشه نوشت: از [[ام‌المؤمنین]]، عایشه، به زیاد بن ابوسفیان. هنگامی که مره، نامه را برای زیاد برد، زیاد او را گفت: فردا با این نامه بیا. فردای آن [[روز]] زیاد مردم را جمع کرد و به [[غلام]] خود گفت: نامه را بخوان. همین که نامه را خواند که از ام‌المؤمنین عایشه به زیاد پسر ابوسفیان، زیاد [[حاجت]] مره را برآورده ساخت<ref>طبقات کبری، ج۷، ص۱۰۲.</ref>.


==زیاد و [[شیعیان علی]]{{ع}}==
زیاد پس ا از دو سال که [[حاکم بصره]] بود، با [[مرگ]] [[مغیره بن شعبه]] و با دستور معاویه هم‌زمان [[حاکم کوفه]] نیز شد. زیاد، زمستان را در بصره و تابستان را در [[کوفه]] اقامت می‌کرد و هرگاه از کوفه خارج می‌شد، [[عمرو بن حریث]] و هرگاه از [[بصره]] بیرون می‌رفت [[سمرة بن جندب]] را به [[جانشینی]] خود می‌گماشت. زیاد نه از [[فقیهان]] شمرده می‌شد و نه از [[قاریان]]؛ بلکه از [[سیاستمداران]] بنام عصر خود بود و گاهی هم روایتی از [[عمر]] نقل کرده است. چند [[حدیث]] هم از او نقل کرده‌اند.
روزی معاویه در ایام خلافتش به قصد [[حج]] به [[مدینه]] وارد شد و اهالی [[شهر]] به استقبالش آمدند، ولی او در میان ایشان کسی از [[قریش]] ندید. پس از مرکب خود پیاده شد و گفت: "[[انصار]] را چه شده که هیچ کدام‌شان به استقبال من نیآمدند؟!" فردی گفت: "ایشان افراد [[نیازمندی]] هستند و مرکب سواری ندارند". معاویه گفت: "پس شتر نخلستان‌های شان کجاست؟!" [[قیس بن سعد بن عباده]] که بزرگ انصار بود به کنایه گفت: شترهای‌شان را در جنگ‌های [[بدر]] و [[احد]] و دیگر زمان‌ها در رکاب [[رسول خدا]]{{صل}} [[فدا]] ساخته‌اند؛ آن روزها که به تو و پدرت به سبب [[حفظ اسلام]] ضربه زدند تا اینکه بر خلاف میل شما [[امر الهی]] ظاهر شد!" [[معاویه]] [[سکوت]] کرد و [[قیس]] ادامه داد: "بدان که [[رسول خدا]]{{صل}} با ما [[پیمان]] بسته که ما پس از او با [[حق]] کشی روبرو خواهیم شد". معاویه گفت: در برابر آن، چه [[دستور]] به شما فرموده؟" قیس گفت: "[[صبر]] کنیم تا به او بپیوندیم". معاویه گفت: "پس صبر کنید تا به او بپیوندید".
از چهار سال [[حکومت]] بر بصره و کوفه، در سال سیزدهم پس [[زیاد]] [[حکومت معاویه]] که سال ۵۳ [[هجرت]] بود، در [[شهر کوفه]] درگذشت<ref>الاخبار الطوال، ص۲۷۳.</ref>. علت [[مرگ]] را وجود [[طاعون]] در دست راستش عنوان کرده‌اند. سن او را ۵۵ سال و به قولی ۵۲ سال، گفته‌اند و در [[ثویه]] کوفه به [[خاک]] سپرده شد<ref>مروج‌الذهب، ج۲، ص۳۰.</ref>.<ref>[[سید امیر حسینی|حسینی، سید امیر]]، [[بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری (کتاب)|بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری]]، ص ۱۷۹.</ref>
سپس معاویه از کنار گروهی از [[قریش]] گذشت. آنها با دیدن او همه جز [[عبدالله بن عباس]] برخاستند. معاویه به او گفت: "ای [[ابن عباس]]، تنها چیزی که مانع تو شد که مانند دوستانت برخیزی، این بود که من در [[کارزار]] [[صفین]] با شما جنگیدم؛ سخت مگیر چرا که پسر عمویم [[عثمان]] مظلومانه کشته شده بود!" ابن عباس گفت: [[عمر بن خطاب]] هم مظلومانه کشته شد!" معاویه گفت: "[[عمر]] را [[فرد]] کافری کشت". ابن عباس پرسید: عثمان را که کشت؟ معاویه گفت: "[[مسلمانان]]". ابن [[عباس]] گفت: "این [[بهترین]] جواب در رد [[برهان]] توست". معاویه گفت: "ما در سرتاسر عالم از بیان [[مناقب]] [[علی]] و [[أهل]] بیتش [[نهی]] کرده‌ایم، پس حرف نزن!"
[[نقل]] شده که به دستور معاویه منادی معاویه ندا داد که [[نقل روایات]] دربارهی مناقب [[علی بن ابی طالب]] و أهل بیتش از امروز [[ممنوع]] است و گوینده‌اش کشته خواهد شد. [[مردم کوفه]] به سبب این ممنوعیت، بیش از دیگران در [[سختی]] بودند، چرا که آنجا بیش از دیگر مکان‌ها [[شیعه]] داشت، به همین جهت معاویه، زیاد را [[والی]] عراقین، [[کوفه]] و [[بصره]] کرد. او نیز به تعقیب [[شیعیان]] پرداخت و چون خوب ایشان را می‌شناخت، آنها را در هر جا پیدا می‌کرد، می‌کشت. او شیعیان را ترسانده و دست و پاهای‌شان را می‌برید و بر درخت خرما دارشان می‌زد، و چشمانشان را از حدقه در آورده، یا آنها را [[تبعید]] کرده و فراری می‌داد، به حدی که دیگر در [[عراق]] شیعه مشهوری نماند و افراد باقیمانده، یا کشته شدند یا به دار آویخته، یا زندانی یا [[تبعید]] و یا فراری شدند و [[معاویه]] به تمام [[کارگزاران]] خود در تمام سرزمین‌ها نوشت که [[گواهی]] هیچ یک از [[شیعیان علی]] و [[أهل]] بیتش را نپذیرید و به دنبال [[شیعیان]] [[عثمان]] و [[دوستداران]] او و [[أهل بیت]] او باشند. [[زیاد بن أبیه]] نامه‌ای درباره حضرمیین به معاویه نوشت که اینان به [[دین علی]] و نظر او [[معتقد]] هستند. معاویه به او نوشت: تمام طرفداران و [[معتقدان]] به [[علی بن ابی طالب]] را بکش. او نیز ایشان را از لب تیغ گذراند و مثله کرد<ref>الاحتجاج، [[طبرسی]] ج۲، ص۲۹۴-۲۹۵ (با تلخیص).
همچنین [[امام حسین]] در جواب [[نامه]] معاویه به [[کشتار]] [[شیعیان امیرالمؤمنین]] به دست زیاد اشاره می‌فرماید:... و تو آن کسی هستی که به [[گمان]] ادعا کردی [[زیاد بن سمیه]] که بر فراش [[غلامان]] [[عبد]] ثقیف به [[دنیا]] آمده بود، پسر [[پدر]] توو [[برادر]] تو از قبل پدر توست و حال آنکه [[پیامبر]] فرمود: {{متن حدیث|اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ}}. پس تو [[سنت]] و [[شرع]] پیامبر{{صل}} را ترک کرده، پیرو هوی و [[اسیر]] خود شدی و به [[هدایت]] و [[ارشاد]]، [[پروردگار]] و [[تبلیغ]] [[نبی]] [[امی]] هدایت نشدی. بعد از آن زیاد بد بنیاد، برادر گمانی خود را با [[پیروی]] از نفس [[شیطانی]] [[حکومت]] داده، او را به سبب [[نفاق]]، [[حاکم]] [[اهل عراق]] قرار دادی و چون آن بی [[دین]] را بر [[مسلمانان]] مسلط کردی، او دست و پای مسلمانان را [[برید]] و چشم بعضی را با میل آهنی که به [[آتش]] گرم کرده بود، [[کور]] کرد و جمعی را به شاخه خرما آویزان کرد. ای معاویه! گویا تو از این [[امت]] نیستی، با این است از جنس تو نیستند. ای معاویه آیا تو به سبب [[ظلم]]، کشنده [[مردم]] حضرموت نیستی که این [[سمیه]] درباره ایشان به تو نوشت که این مردم بدین [[علی]] و [[رأی]] او هستند و تو به او نوشتی که هر که به [[دین علی]] و به [[رأی]] او باشد باید که او را بکشی و به او مهلت و [[امان]] ندهی، پس آن [[انسان]] [[پست]] آن [[بندگان]] [[خداوند]] را و به [[حکم]] تو آن [[طایفه]] را گوش و بینی [[بریده]]، مثله کرد. دین علی و [[فرزند علی]] به [[خدا]] قسم همان است که با پدرت جنگید تا آنکه او را به [[اسلام]] در آورد و [[دین اسلام]] را [[قوی]] گردانید که امروز تو و جمعی که پیش از تو بودند با ادعای اسلام، به سایر مکان‌ها [[حکومت]] کردند و تو را در این مجلس که اکنون نشسته‌ای، صاحب حکومت ساختند. ([[الاحتجاج]]، [[طبرسی]]، ج۲، ص۲۹۷).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۵۷۰.</ref>


==[[مرگ]] [[زیاد بن سمیه]]==
===[[زیاد بن ابیه]] در بصره===
روزی زیاد مردانی را که خبردار شده بود [[شیعیان علی]] هستند، فرا خواند تا آنان را به [[لعن علی]] و [[بیزاری]] از او [[دعوت]] کند و یا ایشان را گردن زند. آنان هفتاد مرد بودند. پس به [[منبر]] رفت و [[تهدید]] را آغاز کرد. یکی از آنان در حالی که نشسته بود، خوابید. یکی از همراهان‌اش به او گفت: "با اینکه برای کشته شدن خواسته شده‌ای، می‌خوابی!؟" او گفت: از این ستون به آن ستون [[فرج]] است! [[راستی]] که در این خوابم چیز شگفت آوری دیدم". همراهانش به او گفتند: "چه دیدی؟" او گفت: "مرد سیاهی را دیدم که به [[مسجد]] آمد، در حالی که سرش به سقف می‌خورد. به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: " نقاد گردن شکن. گفتم: کجا می‌روی؟ گفت: برای اینکه گردن این [[بیدادگری]] را که روی این چوب‌ها سخن می‌گوید، بشکنم". پس همانطور که زیاد سخن می‌گفت، ناگاه انگشت خود را گرفت و فریاد کشید: دستم و از منبر افتاد و از هوش رفت. او را به [[کاخ]] بردند در حالی که انگشت کوچک دست راستش [[طاعون]] گرفته بود. پس پزشک را فراخواند و به او گفت: "دست مرا [[قطع]] کن". پزشک گفت: "ای [[امیر]]، به من بگو که درد را در دست خویش [[احساس]] می‌کنی یا در دلت؟" زیاد گفت: "به [[خدا]] قسم، فقط در دلم". پزشک گفت: "پس بدون [[عیب]] زنده باش". چون [[زمان]] [[مرگ]] زیاد فرا رسید، در نامه‌ای به معاویه نوشت: من در حالی به [[امیر مؤمنان]] [[نامه]] نوشتم که در واپسین [[روز]] [[دنیا]] و نخستین روز آخرتم و [[خالد]] بن [[عبد الله بن خالد]] بن [[اسید]] را به جای خویش قرار دادم. چون زیاد درگذشت و جنازه‌اش برای [[نماز]] آماده شد، پسرش [[عبید]] [[الله]] برای [[خواندن نماز]] جلو ایستاد اما خالد بن عبدالله او را دور کرد و خود بر زیاد نماز گزارد<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۳۵-۲۳۶. مسعودی می‌نویسد: در دست زیاد دانه‌ای پیدا شد که آن را خارانید و سر باز کرد و تیره شد و آکله‌ای سیاه شد و به سبب آن در گذشت. او در این هنگام، پنجاه و پنج سال و به قولی پنجاه و دو سال داشت و در ثوبه کوفه دفن شد. (مروج الذهب، ج۳، ص۲۶).</ref>.
پس از [[حیله]] [[مغیره]] در [[اخراج]] زیاد از بصره، [[معاویه]] [[امارت]] آن [[شهر]] و مناطقی از [[ایران]] را به او داد. زیاد در حالی به بصره وارد شد که به‌واسطه [[هرج و مرج]] بسیار، [[فسق]] و [[فجور]] و [[ناامنی]] به حدّاعلای خود رسیده بود. در این حال، زیاد به [[مسجد جامع بصره]] رفت و شروع به خواندن [[خطبه]] کرد و چون در ابتدا به [[حمد]] و ثنای [[خدا]] نپرداخت و بسم‌الله نگفت آن خطبه به بترا معروف شد.
اما بعد، [[جهل]] بی‌پایان و [[کوری]] [[گمراه‌کننده]] و فسق آتش‌افروز شایع شده که [[آتش]] آن، دامن مرتکبین به فسق و فجور را خواهد گرفت و این آتش زبانه‌کشیده خشک و‌تر را خواهد سوزاند؛ [[بی‌خردان]] شما مرتکب [[کارهای زشت]] می‌شوند و [[خردمندان]] شما آنها را [[نهی]] و منع نمی‌کنند. [[جوان]] کاری می‌کند که پیر از انجام آن کار ابایی ندارد. انگار [[دستور پیامبر]]{{صل}} و [[آیین]] او را نیاموخته و نشنیده‌اید و انگار از [[پاداش]] [[خداوند]] برای [[نیکوکاران]] و [[کیفر]] برای [[گناهکاران]] [[آگاه]] نمی‌باشید که چگونه خداوند پاداش [[نیکوکار]] و کیفر [[گناهکار]] را می‌دهد و تا ابد یکی را [[آسوده]] و دیگری را رنجور می‌دارد. شما مانند کسی هستید که [[جهان]] و [[زیبایی]] آن، [[چشم]] او را [[خیره]] کرده و سرگرم [[دنیا]] نموده است. دنیا را بر [[آخرت]] ترجیح داده و از [[روز واپسین]] یادی نمی‌کند و در [[عاقبت]] کار [[زشت]] خود نمی‌اندیشد و در [[اسلام]] [[بدعت]] ایجاد کردید و رسم بد آوردید و کاری کردید که از حیث [[زشتی]] و [[تباهی]]، سابقه نداشته است. این همه اماکن [[فسق]] و [[فجور]] چگونه باز و آماده شده؟ [[زن‌ها]] در [[روز]] روشن [[غارت]] می‌شوند و [[حق]] [[زن]] [[ضعیف]] سلب می‌گردد و تعداد [[مظلومین]] کم نمی‌باشد آیا در میان شما [[خردمندی]] نیست که مانع ستمگاری شود و نگذارد در [[ظلمت]] شب، [[غارتگران]] سرگرم یغما شوند و در روز روشن سیه‌کاران غارت کنند و بدون مانع به غارت [[مال]] و [[ناموس]] [[مسلمانان]] بپردازند. شما افراد زشت‌کار را به خود نزدیک می‌کنید و کسانی که از کار شما [[پرهیز]] می‌کنند دور می‌نمایید. اختلاس‌گر را [[پناه]] می‌دهید و از [[بدکار]] و [[غارتگر]] بی‌پروا [[دفاع]] و [[حمایت]] می‌کنید. از عاقبت کار خود نمی‌ترسید و از [[روز حساب]] و [[عقاب]] باکی ندارید. شما [[خردمند]] و [[شریف]] نیستید؛ زیرا از [[بی‌خردان]] [[پیروی]] می‌کنید و مانع تعقیب و [[کیفر]] آنها می‌شوید و آنها به حمایت شما دل‌گرم می‌شوند؛ تا جایی که بر جنایات خود می‌افزایند و [[حرمت]] اسلام را به باد می‌دهند و گستاخ شده و هر ناروا را، روا می‌دارند. [[مفسدین]] به [[متابعت]] شما سروران و سالاران، مرتکب انواع جرایم می‌شوند و به خانه‌های [[گناه]] رفت و آمد می‌کنند و در آنها به [[سرافکندگی]] و [[بی‌شرمی]] تن می‌دهند. [[خواب]] و [[خوراک]] بر من [[حرام]] خواهد بود؛ تا آن‌که خانه‌های فسق و فجور و اماکن گناه و بی‌اخلاقی را ویران و با [[زمین]] یکسان کنم یا به [[آتش]] بسوزانم و نابود سازم. من چنین [[صلاح]] دیده‌ام که به جای پایان کار، کیفر را در اول کار قرار دهم و عقاب را زودتر نازل سازم. این کار را با نهایت شدت بدون اندک [[ضعف]] و تردید انجام خواهم داد و در عین حال بدون [[جبر]] و عنف خواهد بود. به [[خدا]] [[سوگند]]، من ولی هر فردی را به [[جرم]] [[گناه]] کسی که تحت [[ولایت]] او باشد [[عذاب]] خواهم کرد و پدر را به جای فرزند [[مجازات]] خواهم کرد. هر مقیم و بازمانده را به جرم گریختگان تعقیب خواهم نمود. هر تندرست را به گناه [[مجرم]] [[بیمار]] [[مؤاخذه]] خواهم کرد تا به حدی که اگر [[گناهکار]] [[برادر]] خود را ببیند به او بگوید، ای سعد بگریز که سعید مرتکب جرم شده. یا آن‌که راست شوید. اگر بر [[منبر]] از من [[دروغ]] شنیدید می‌توانید از [[فرمان]] من [[تمرد]] کرده و [[عصیان]] نمایید که در این حالت شما را [[عقاب]] نخواهم نمود. پس هرگز از من دروغ نمی‌شنوید و آنچه گفتم راست باشد و عمل خواهم کرد. هر که شب بخوابد و چیزی از او ربوده شود، من ضامن [[مال]] و حال او خواهم بود و هرچه از او ربوده شود خود، خواهم پرداخت. مبادا کسی به [[راهزنی]] شبانه [[اقدام]] کند که من [[خون]] او را خواهم ریخت. من به شما مهلت می‌دهم به اندازه [[سفر]] یک پیک به [[شهر کوفه]] و مراجعت او، تا خود را [[اصلاح]] نمایید. مبادا کسی با [[غرور]] [[جاهلیت]] [[مفاخره]] کند که هرکه [[رجزخوانی]] کرد زبانش را خواهم [[برید]]. شما بدعت‌هایی ایجاد کرده‌اید که هرگز نبوده و ما برای هر کار [[زشتی]] یک نحو [[کیفر]] متناسب با آن وضع کرده‌ایم که مجرم را مطابق جرم مجازات خواهیم کرد. اگر کسی فردی را در آب [[غرق]] نماید، ما مرتکب را به همان جرم مجازات و او را در آب می‌اندازیم و خفه می‌کنیم. هر که آتشی برای سوختن [[مردم]] بیفروزد، ما او را در [[آتش]] می‌سوزانیم و هرکه به [[خانه]] کسی رخنه کند، ما در سینه او رخنه کرده، [[قلب]] او را بیرون می‌کشیم. هرکه [[نبش قبر]] کند، ما او را در همان [[قبر]] زنده زنده [[دفن]] می‌کنیم. پس زبان و دست خود را نگه دارید. هیچ یک از شما مرتکب کاری نشود که عموم از آن منزجر شوند و هرکه کاری برخلافِ [[مصلحت]] [[عامه]] انجام دهد، گردنش را خواهم زد. میان من و بعضی از [[مردم]] [[کینه‌ها]] بود که من آن کینه‌ها را پشت گوش گذاشتم و زیر پا لگدکوب کرده‌ام. هرکه میان شما [[نیکوکار]] باشد، بر [[نیکی]] خود بیفزاید و هرکه زشت‌کار باشد، کار بد را ترک کند. من اگر بدانم کسی در میان شما از شدت [[کینه]] دق کرده باشد هرگز کینه او را آشکار و با او [[دشمنی]] نخواهم کرد، مگر اینکه او دشمنی را آشکار و آغاز کند. آنگاه با او [[گفتگو]] و اتمام‌حجت خواهم کرد و اگر [[اصلاح]] نشود، به [[کیفر]] او خواهم پرداخت. در کارهای خود تجدیدنظر کنید که هر [[بدخواهی]] از آمدن ما دلتنگ و هر [[نیک‌خواهی]] از [[حکومت]] ما [[خرسند]] خواهد شد. ایّهاالناس! ما برای شما سیاست‌مدار و حامی و [[نگهبان]] شده‌ایم. شما را با [[قدرت خداوند]] [[سیاست]] و تعدیل می‌کنیم. با همان قدرتی که [[خداوند]] به ما سپرده شما را [[حمایت]] و نگهداری می‌کنیم تا آن‌که خداوند که [[طاعت]] و [[فرمان‌برداری]] شما را برای ما فراهم کرده، [[اراده]] خود را به کار برد و هرچه ما به [[سود]] شما می‌خواهیم، میسر خواهد کرد. شما هم فقط [[عدالت]] را از ما بخواهید. پس شرط عدالت ما [[صلاح]] و اصلاح شما خواهد بود؛ شما این عدالت را با [[استحقاق]] خود از ما بخواهید و بدان [[تمتع]] کنید و ما به و [[اطاعت]] و [[اخلاص]] و [[صمیمیت]] شما، [[حقوق]] و عایدات شما را [[حفظ]] تأمین خواهیم کرد. بدانید من از هر چیز که کوتاهی نمایم از سه امر کوتاهی نخواهم کرد؛ یکی این است که، اگر کسی حاجتی داشته باشد، می‌تواند هر [[زمان]] به من [[رجوع]] نماید؛ حتی اگر نیمه‌شب باشد. دیگر آن‌که، [[حقوق]] و روزی و عطا کسی را از وقت مقرر تأخیر نخواهم انداخت. سوم، از فرستادن [[نماینده]] برای عرض [[شکایت]] شما نزد خود و [[معاویه]] ممانعت نخواهم کرد. او را رد نخواهم نمود. شما [[دعا]] کنید که اولیای امور [[پاک]] و [[درستکار]] و [[رستگار]] باشند که آنها سیاست‌مدار و [[پناهگاه]] شما هستند. اگر شما خوب باشید، آنها خوب می‌شوند. هرگز [[عداوت]] آنها را به [[دل]] نگیرید که اگر [[کینه]] آنها را به دل بگیرید، [[غضب]] آنها نسبت به شما سخت و دامن‌گیر خواهد شد. آنگاه [[اندوه]] شما از دست آنها بسیار خواهد بود و شما هم با عداوت آنها به کام خود نخواهید رسید و اگر هم در [[دشمنی]] آنها گستاخ شوید، دچار بلیات دیگری خواهید شد. من از [[خداوند]] می‌خواهم که همه را [[یاری]] نماید. ای [[مردم]]، [[مطیع]] و منقاد [[فرمانروایان]] خود باشید. به [[خدا]] [[سوگند]]، من چنین می‌پندارم که بسیاری از شما را خواهم کشت. مواظب باشید تا مبادا به دست من کشته شوید.


<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۵۷۰.</ref>
[[عبدالله بن اهتم]] برخاست و گفت: من [[گواهی]] می‌دهم ای [[امیر]] که تو مرد [[حکیم]] و [[خردمند]] هستی و سخن تو [[قاطع]] و نافذ است. زیاد گفت: [[دروغ]] می‌گویی؛ این صفت برای داوود [[نبی]] است.
[[احنف بن قیس]] گفت: ای امیر! احسنت! [[ستایش]] پس از [[آزمایش]] خواهد بود. [[مدح]] و ثنا هم بعد از [[امتحان]] و انجام کار و پرداخت عطا خواهد بود و ما کسی را مدح نمی‌کنیم؛ مگر پس از آزمایش و [[اثبات]] نکوکاری. زیاد گفت: راست گفتی. [[ابوبلال]]، [[مرداس بن ادیه]] که از [[خوارج]] بود برخاست و گفت: خداوند غیر از آنچه تو به زبان آوردی، فرموده است.
[[خداوند تعالی]] می‌فرماید: و [[ابراهیم]] کسی است که کار را به قاعده انجام داده و هیچ‌کس در [[قیامت]] [[گناه]] دیگری را به گردن نمی‌گیرد و برای [[آدمی]] عملی جز آنچه که به سعی خود انجام داده نخواهد بود<ref>{{متن قرآن|وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّى * أَلَّا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى * وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى}} «و (از صحیفه‌های) ابراهیم که (عهد پیامبری را) بی‌کم و کاست به جای آورد؟ * که هیچ باربرداری بار گناه دیگری را برنمی‌دارد * و اینکه آدمی را چیزی جز آنچه (برای آن) کوشیده است نخواهد بود» سوره نجم، آیه ۳۷-۳۹.</ref>. [[خداوند]] به ما بهتر از [[وعده]] تو وعده داده است ای زیاد!
مقصود او این بود که گفته زیاد در این مورد که اگر [[مجرم]] بگریزد ولی، پدر، [[برادر]] یا خویش او را گرفتار می‌کنم، برخلاف [[نص صریح]] [[قرآن]] است که کسی [[مسئول]] [[گناه]] دیگری نیست. زیاد به او پاسخ داد: ما به تو و یارانت [[اجازه]] نخواهیم داد تا برای ابراز [[عقیده]] خود راهی بیابید؛ مگر اینکه تو در [[خون]] خود غوطه‌ور شده شنا کنی. مقصود زیاد این بود که تطبیق [[عقاید خوارج]] بر [[سیاست]] موجب [[قتل]] آنها خواهد بود؛ زیرا آنان سخت [[متعصب]] بودند و [[قواعد]] [[اسلام]] را [[کورکورانه]] به کار می‌بستند؛ و غیر خود را [[کافر]] می‌پنداشتند و خون [[مسلمین]] را [[مباح]] می‌دانستند؛ پس [[جنگ]] با آنها [[ضرورت]] دارد و به قتل و ریختن خون آنها منجر خواهد شد.


== جستارهای وابسته ==
پس از ایراد [[خطبه]]، زیاد از [[منبر]] فرود آمد و [[عبدالله بن حصین]] را به [[ریاست]] [[شرطه]] برگزید و به [[مردم]] به اندازه رفتن پیک او به [[کوفه]] و برگشتن (دو الی چهار [[روز]]) مهلت داد تا در کار خود [[تغییر]] ایجاد کنند. او [[نماز]] عشا را به تأخیر انداخت و برای طولانی شدن نماز، [[سوره]] بزرگ می‌خواند. بعد از نماز نیز، قرآن را با [[تأنی]] می‌خواند. بعد از اتمام نماز مدتی درنگ می‌کرد، به اندازه رسیدن مردم به خانه‌های خود؛ سپس به [[رئیس شرطه]] [[فرمان]] می‌داد که سوار شود و در [[شهر]] گردش کند و هر [[انسانی]] را که در معبر می‌بیند، بکشد.
شبی [[عربی]] [[بدوی]] را دیدند؛ پس او را گرفتند و نزد زیاد بردند. زیاد از او پرسید: آیا ندای جارچی را نشنیدی؟! گفت: نه. شتر شیرده خود را در محلی جا دادم و خود پی جا می‌گشتم و از ندای [[امیر]] اطلاعی نداشتم. زیاد گفت: من [[گمان]] می‌کنم که تو راست می‌گویی، ولی کشتن تو به [[صلاح]] [[ملت]] است. [[فرمان]] داد تا گردن او را زدند<ref>الکامل، ج۱۰، ص۳۱۶-۳۲۱.</ref>.
زیاد نخستین کسی بود که پایه‌های [[قدرت]] و [[حکومت]] را در [[بصره]] [[استوار]] گرداند و [[سلطنت]] [[معاویه]] را مستقر کرد. او به هرکس بدگمان می‌شد او را می‌کشت و اگر به شخصی مشکوک می‌شد [[کیفر]] [[سختی]] در [[انتظار]] آن شخص بود. بنابراین با این [[رفتاری]] که زیاد در پیش گرفت [[مردم]] از [[عقوبت]] خود ترسیدند، به [[اصلاح امور]] خود پرداختند، جماعتی که مردم را می‌آزردند، سخت از او بیمناک شدند و مردم از [[تجاوز]] آنان بر [[جان]] و [[مال]] خود [[آسوده]] گشتند. تا جایی که در بصره، [[امنیت]] و [[آرامش]] حکم‌فرما شد؛ به‌حدی که اگر چیزی از دست مرد یا زنی می‌افتاد، کسی آن را برنمی‌داشت تا صاحبش بازمی‌گشت و آن را برمی‌داشت. شب‌ها کسی در دکان و [[خانه]] خود را نمی‌بست. همچنین عطا و [[بخشش]] را بر مردم زیاد کرد و [[حقوق مردم]] را به موقع پرداخت می‌کرد. او محلی را ضیافتگاهی برای [[اطعام]] عموم ساخت که به [[شهر]] روزی معروف شد. دیگر [[اقدام]] زیاد، افزایش تعداد شرطه‌های بصره به ۴ هزار نفر بود که سبب ایجاد امنیت زیادی در شهر شد. مردم که از امنیت شهر [[راضی]] بودند، خواستار [[امنیت راه‌ها]] نیز شدند؛ اما زیاد به آنها گفت: که ابتدا باید [[نظم]] و امنیت شهر را برقرار کنم بعد به [[اصلاح]] خارج شهر بپردازم. پس هنگامی که از نظم و امنیت داخل [[شهر بصره]] [[اطمینان]] حاصل کرد به اصلاح امنیت خارج شهر [[همت]] گماشت.
[[زیاد بن ابیه]] با کمک و [[همکاری]] جمعی از [[یاران پیامبر]]{{صل}} موفق به ایجاد نظم و امنیت در بصره شد. یکی از آنها [[عمران بن حصین خزاعی]] بود که [[قاضی بصره]] شد؛ ولی از [[قضا]] و [[داوری]] استعفا داد. زیاد نیز از او قبول کرد. پس از او [[عبدالله بن فضاله لیثی]] را [[منصوب]] کرد و بعد از او برادرش [[عاصم]] و سپس [[زراره بن اوفی]] را که [[خواهر]] او، [[همسر]] زیاد بود به عنوان [[قاضی]] [[شهر بصره]] منصوب شدند. افراد دیگری چون [[انس بن مالک]] و [[عبدالرحمن بن سمره]] و [[سمرة بن جندب]] نیز در [[کارها]] به زیاد [[یاری]] رساندند. گفته شده است زیاد اولین کسی بود که نگهبانانی را برای [[حراست]] در پیشاپیش خود قرار داد که این [[نگهبانان]] شامل گرزداران و زوبین‌داران می‌شدند و نیز همیشه تعداد پانصد [[نگهبان]] در رکاب او بودند که پیرامون [[مسجد]] یا هر محلی که او می‌رفت را احاطه کرده بودند و به حراست از او می‌پرداختند<ref>الکامل، ج۱۰، ص۳۲۱-۳۲۳؛ العبر، ج۲، ص١٠.</ref>.
زیاد پس از ایجاد [[امنیت]] در [[بصره]]، برای [[آبادانی]] آن تلاش کرد. او [[مسجد جامع بصره]] را بسیار بزرگ کرد و آن را با آجر و گچ ساخت و سقف مسجد را از ساج بنا کرد. چون بر این [[عقیده]] بود که [[شایسته]] نیست [[امام]] از میان [[جماعت]] عبور کند؛ [[دارالاماره]] را از دهنا به سمت [[قبله]] مسجد منتقل کرد؛ پس درون دارالاماره [[امام جماعت]] از دری خارج می‌شد که در سمت [[دیوار]] قبله قرار داشت<ref>فتوح البلدان، ص۴۸۷.</ref>.<ref>[[سید امیر حسینی|حسینی، سید امیر]]، [[بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری (کتاب)|بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری]]، ص ۱۸۲.</ref>


==منابع==
== منابع ==
* [[پرونده:1100357.jpg|22px]] [[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵''']]
{{منابع}}
# [[پرونده:1100829.jpg|22px]] [[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین ج۱ (کتاب)|'''سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین ج۱''']]
# [[پرونده:1100357.jpg|22px]] [[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زیاد بن سمیه (مقاله)|مقاله «زیاد بن سمیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵''']]
# [[پرونده:1379452.jpg|22px]] [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|'''اصحاب امام علی''']]
# [[پرونده:1368987.jpg|22px]] [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ غدیر (کتاب)|'''فرهنگ غدیر''']]
# [[پرونده:13681048.jpg|22px]] [[سید حسین دین‌پرور|دین‌پرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۱ (کتاب)|'''دانشنامه نهج البلاغه ج۱''']]
# [[پرونده:13681148.jpg|22px]] [[محمد محمدی ری‌شهری|محمدی ری‌شهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین (کتاب)|'''گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین''']]
# [[پرونده:IM010499.jpg|22px]] [[محمد حسین رجبی دوانی|رجبی دوانی، محمد حسین]]، [[کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی (کتاب)|'''کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی''']]
# [[پرونده: IM010553.jpg|22px]] [[سید امیر حسینی|حسینی، سید امیر]]، [[بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری (کتاب)|'''بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری''']]
{{پایان منابع }}


==پانویس==
== پانویس ==
{{یادآوری پانویس}}
{{پانویس}}
{{پانویس2}}


[[رده:مدخل]]
[[رده:زیاد بن ابیه]]
[[رده:زیاد بن ابیه]]
[[رده:اعلام]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۶ فوریهٔ ۲۰۲۳، ساعت ۲۱:۰۴

زیاد بن ابیه پسر سمیه، زن بدکاره، کنیه‌اش ابومغیره بود. درباره اینکه پدر او چه کسی بود اختلاف است. او در زمان خلافت عمر و عثمان وارد امور حکومتی شد و در زمان امیرالمؤمنین (ع) استاندار فارس شد، اما بعد از شهادت آن حضرت به معاویه پیوست و به دستور او شیعیان بسیاری را کشت. سرانجام سال ۵۳ هجری با نفرین امام حسن (ع) به بیماری طاعون مبتلا شد و به هلاکت رسید.

مقدمه

چندین اسم برای زیاد نام برده شده است: زیاد بن عبید، زیاد بن سمیه، زیاد بن ابیه و زیاد بن امه؛ مادرش، سمیه است و درباره زمان تولد او اختلاف نظر هست. عده‌ای تولد او را سال اول هجرت و عده‌ای قبل از هجرت و عده‌ای نیز سال جنگ بدر نقل کرده‌اند. کنیۀ او را ابو مغیره دانسته‌اند و هیچ روایتی از او نقل نشده است. همچنین درباره صحابی بودن وی اختلاف نظر هست[۱].

درباره پدر او نقل‌های متفاوتی در تاریخ آمده است. استاد یوسفی غروی در این باره می‌نویسد: ابو جبیر یزید بن عمر بن شراحبیل از پادشاهان کنده در یمن بود (یمن در زمان ساسانی جزء حکومت ایران بود). قومش شورش کرده، او را از یمن بیرون کردند. او نزد کسری پادشاه ایران آمد تا او را یاری دهد. کسری عده‌ای از اسیران را به کمک او فرستاد. یزید به همراه این اسیران به سوی یمن حرکت کرد. آنها از راه اهواز و بصره (قدیم) حرکت می‌کردند تا اینکه در دل صحرا به سرزمین کاظمه که اعراب وحشی در آن حاکم بودند، رسیدند در این هنگام اسیران با آشپز حیله کرده و در غذای او سمی ریختند که باعث شد شکمش درد شدیدی بگیرد. اسیران از یزید خواستند نامه‌ای به کسری نوشته و داستان را توضیح دهد. او نیز این کار را کرد و اسیران به ایران بازگشتند. کسری به یزید، برده و کنیزی به نام عبید و سمیه بخشیده بود. یزید به همراه این دو نفر حرکت کرد تا اینکه به نزد طبیب عرب، حارث بن کلده رسید. حارث یزید را درمان کرد و یزید نیز این دو نفر را به حارث بخشید. سمیه و عبید باهم ازدواج کردند و از آنها چهار پسر به نام‌های نافع، نفیع، ابوبکره و زیاد به دنیا آمد، اما مردم این چهار بچه را به حارث نسبت دادند. بعدها ابوسفیان زیاد را فرزند خود دانست[۲].[۳]

سمیه مادر زیاد از زنان بدکاره و فاسد دوران جاهلیت بود. شوهر رسمی ‌او عبید نام داشت و زیاد وقتی به دنیا آمد، چون ولادتش از نظر پدرش نامشخص بود، لذا او را گاهی زیاد بن سمیه می‌نامیدند (یعنی او را به مادرش نسبت می‌دادند) و گاهی زیاد بن عبید ثقفی و بعضی او را زیاد بن ابیه می‌نامیدند. اول کسی که او را به زیاد بن ابیه خواند، عایشه بود[۴]. بعد‌ها معاویه زیاد را بر خلاف سنت پیامبر (ص) که فرموده است: "فرزند از صاحب فراش است و برای زناکار سنگ است"[۵]، به خود منتسب نمود و گفت: او برادر من است و پدرش ابوسفیان پدر من است. از این رو به وی زیاد بن سفیان هم می‌گویند[۶].

زیاد فرزندان زیادی داشته است[۷]. او درباره امور دنیوی بسیار باهوش بود[۸]. در زمان خلیفه دوم مأمور گردآوری صدقات بصره شد و زمانی نیز کاتب ابوموسی اشعری بود[۹].

گفته شده، زیاد در پنج سالگی و زمانی که در طائف بود، مسلمان شده است[۱۰].[۱۱]

زیاد و ماجرای زنای مغیره

نقل شده چون مغیره نزد زنی از بنی هلال، که به او ام جمیل گفته می‌شد و زن حجاج بن عتیک ثقفی بود، رفت و آمد می‌کرد، پس گروهی از مسلمانان به او بد گمان شدند و ابوبکره، نافع بن حارث، شبل بن معبد و زیاد بن عبید مراقب او بودند تا اینکه روزی مغیره پیش ام جمیل رفت. در این هنگام باد، پرده در خانه را بلند کرد و آنها مغیره را در کنار ام جمیل دیدند. پس ابوبکره نزد عمر رفت. عمر به او گفت: "ابوبکره! خبر خوش آورده‌ای"؟ ابوبکره گفت: "خبر خوش را مغیره آورده است" و سپس داستان را برای او گفت. عمر، ابوموسی اشعری را جانشین مغیره کرد و به او گفت مغیره را به مدینه بفرستد. چون مغیره به مدینه رسید، عمر او و گواهان را گرد آورد و سه نفر از گواهان علیه مغیره گواهی دادند. چون نوبت به زیاد رسید و عمر او را دید، به او گفت: "چهره مردی را می‌بینم که خدا به دست او مردی از اصحاب محمد (ص) را رسوا نمی‌کند" و چون زیاد نزدیک عمر آمد، عمر از او پرسید: ماجرا چگونه بود؟ زیاد گفت: "امری زشت دیدم و نفسی بلند شنیدم و پاهایی که بالا و پایین می‌رفت را دیدم لکن آنچه را چون میل در سرمه دان باشد، ندیدم". سپس عمر ابوبکره، نافع و شبل بن معبد را حد زد. در این حال ابوبکره برخاست و گفت: "گواهی می‌دهم مغیره زنا کار است". عمر خواست دوباره او را حد بزند که علی (ع) به او فرمود: "در این صورت مغیره سنگسار می‌شود". عمر هرگاه مغیره را می‌دید، می‌گفت: ای مغیره! من هرگز تو را ندیدم مگر آنکه ترسیدم خدا مرا سنگ باران کند[۱۲].[۱۳]

زیاد در خلافت حضرت علی (ع)

زیاد در عصر خلافت ابوبکر به سن بلوغ رسید و اسلام آورد[۱۴] و سپس به واسطه زیرکی و کاردانی که در امور دیوانی داشت، مورد توجه عمر بن خطاب قرار گرفت و لذا عمر بن خطاب او را برای اصلاح امور به یمن فرستاد. او به مرور زمان از خود نبوع و کاردانی بسیاری نشان داد و توانست در مراکز حکومتی راه یابد، لذا مدت‌ها کاتب مغیرة بن شعبه و ابوموسی اشعری شد و بعد از قتل عثمان در زمره اصحاب حضرت علی (ع) قرار گرفت[۱۵] و سپس در استانداری عبدالله بن عباس که از جانب امیرالمؤمنین (ع) در بصره بود کاتب و نویسنده او گردید[۱۶]. زمانی که ابن عباس از جانب امام (ع) علاوه بر استانداری بصره به استانداری شهرهای اهواز و فارس و کرمان منصوب شد، زیاد را به جانشینی خود در بصره گمارد، اما زیاد در این زمان که جانشین ابن عباس در بصره بود، چون درست به وظیفه خود عمل نمی‌کرد، مردم از لغزش‌های او به امام (ع) گزارش نمودند، لذا حضرت در نامه‌ای او را سرزنش کرد و تهدید به عزل او نمود و چنین نوشت: "همانا من به خدا سوگند یاد می‌کنم، سوگندی از روی راستی و صداقت که اگر به من خبر رسد تو از غنایم و بیت المال مسلمین چیزی اندک یا زیاد برداشته‌ای و بر خلاف دستور صرف نموده‌ای، آن چنان بر تو سخت خواهم گرفت که در زندگی کم بهره و گران پشت و ذلیل و خوار گردی (یعنی تو را از مقامت برکنار و اندوخته‌ات را ضبط می‌کنم تا ذلیل و خوارگردی) و السلام[۱۷].

از نامه امام (ع) استفاده می‌شود حیف و میل بیت المال توسط زیاد برای حضرت ثابت نشده بوده و تنها شایعه و گفت و گویی بوده است و لذا هنگامی ‌که نامه علی (ع) به او رسید و از برخورد امام (ع) آگاه شد، مراقبت ویژه کرد و تلاش می‌کرد لغزشی از خود نشان ندهد و در نتیجه مورد اعتماد و وثوق حضرت قرار گرفت.[۱۸]

همچنین امام علی (ع) در نامه دیگری به زیاد می‌نویسد: "ای زیاد، از اسراف بپرهیز و میانه‌روی را برگزین. از امروز به فکر فردا باش و از اموال دنیا به اندازه کفاف خویش نگهدار و زیادی را برای روز نیازمندیت در آخرت پیش فرست. آیا امید داری خداوند پاداش فروتنان را به تو بدهد در حالی که از متکبران باشی؟ و آیا طمع داری ثواب انفاق کنندگان را دریابی در حالی که در ناز و نعمت قرار داری و تهی دستان و بیوه زنان را از آن نعمت‌ها محروم می‌کنی؟ همانا انسان به آنچه پیش فرستاده و نزد خدا ذخیره ساخته، پاداش داده خواهد شد. والسلام"[۱۹].[۲۰]

زیاد و حکومت فارس

در سال ۳۹ هجری، پس از فتنه عبدالله بن عمرو حضرمی در بصره و کشته شدن او، مردم فارس و کرمان برای کم کردن مالیات شورش کردند، اهل فارس، سهل بن حنیف را از آنجا بیرون کرده و مخالفت خود را آشکار کردند. امیرمؤمنان (ع) با یاران مشورت کرد چه کسی را به آنجا بفرستد. جاریة بن قدامه یا ابن عباس گفت: "اگر می‌خواهی کسی را بفرستی که ثابت قدم، سیاست مدار و با کفایت باشد، زیاد را روانه کن". امیر مؤمنان (ع) زیاد را به حکومت فارس و کرمان گماشت، او هم با تدبیر کامل و بدون آنکه جنگی کند و کسی کشته شود و با تهدید و وعده این سرزمین را آرام کرد و مالیات را چون گذشته از آنها گرفت. او در نزدیکی شهر اصطخر قلعه‌ای ساخت که بعد به قلعه منصور یشکری معروف شد[۲۱].[۲۲]

معاویه و جذب زیاد

از آنجا که زیاد در سامان بخشیدن به فارس و کرمان و گرفتن مالیات و زکات موفق بود و خبر این موفقیت به معاویه رسید، او تصمیم گرفت به هر قیمتی شده زیاد را به خود نزدیک کند و بین او و امیرمؤمنان علی (ع) فاصله اندازد، از این رو گاهی او را با تهدید و زمانی با وعده و وعید به خود فرا می‌خواند، و در این راستا حاضر شد برای نزدیک کردن زیاد، وی را برادر خود بخواند تا ننگ بی‌پدری او را ـ که زیاد بن ابیه یا زیاد بن سمیه به او می‌گفتند ـ برطرف نماید و سرانجام به این کار موفق شد [۲۳] و پس از چندین نامه و اعزام نماینده زیاد را به خود جذب کرد و چون شمشیری برنده و خطرناک در اختیار خود درآورد[۲۴].

بسر بن ارطاة و زیاد

هنگامی که زیاد والی امام علی (ع) در منطقه فارس بود، معاویه نامه‌ای به او نوشت و با تطمیع و تهدید، از او خواست به او بپیوندد. وقتی معاویه با حیله‌های شیطانی‌اش به سرزمین اسلام دست یافت و عبد الله بن عامر را حاکم بصره قرار داد، زیاد برای رو به رو نشدن با عبدالله بن عامر به قلعه‌ای در فارس رفت و این قلعه اکنون به نام قلعه زیاد معروف است. زیاد، فرزندان خود، عبید الله و سالم را در بصره جا گذاشته بود. وقتی بسر به آنها دست یافت، در نامه‌ای برای زیاد نوشت: هر چه زودتر به سوی ما بیا؛ اگر نیایی فرزندان تو را خواهم کشت. زیاد نیز در جواب او نوشت: من به سوی تو نخواهم آمد و خود را در اختیار تو نخواهم گذاشت؛ اگر فرزندان مرا بکشی، کودکان بی‌گناهی را کشته‌ای نه، به خداوند سوگند من به سوی تو نخواهم آمد. هنگامی که ابوبکره دید بسر می‌خواهد فرزندان برادرش را بکشد، بر قاطر خود سوار شد و در کوفه نزد معاویه رفت و به او گفت: "ای معاویه! ما این چنین با تو بیعت کردیم و اکنون کودکان ما کشته می‌شوند؟" معاویه درباره ماجرا از او پرسید؟ ابوبکره گفت: "بسر می‌خواهد فرزندان برادرم را بکشد". معاویه برای بسر نوشت که فرزندان زیاد را نکشد و از آنها دست باز دارد[۲۵].[۲۶]

نامه معاویه به زیاد

معاویه برای تسلیم کردن زیاد، ابتدا از در تهدید وارد شد تا شاید به این گونه بتواند او را بفریبد؛ پس در نامه‌ای به او این گونه نوشت: همانا قلعه‌هایی که مانند لانه‌های مرغان شب‌ها تو را در بر می‌گیرد، مغرورت کرده، ولی به خدا قسم اگر نبود که درباره‌ات انتظار خواست خدا را می‌کشم، لشکری بر سرت فرود می‌آوردم که اندازه نداشته باشد.

پس از آنکه نامه معاویه به زیاد رسید، او در میان مردم برخاست و گفت: "از پسر زن جگر خوار و رئیس منافقان در شگفتم که مرا تهدید می‌کند، با آنکه من حاکم برادر و پسر عم رسول خدا و همسر سیده زنان جهان و پدر دو سبط پیامبر و صاحب ولایت و منزلت هستم و صد هزار مرد جنگی از مهاجر و انصار در کنارم هستند. به خدا قسم، اگر همه اینها از من دست بکشند و مرا با معاویه تنها بگذارند با شمشیر جواب او را خواهم داد".

زیاد ماجرا را به امام علی (ع) نوشت و نامه معاویه را نیز برای ایشان فرستاد. امام علی (ع) در پاسخ زیاد نوشت: "همانا من تو را لایق دانسته و حکومت را به تو واگذاشتم؛ در زمان عمر هم ابوسفیان بدون توجه مطلبی را گفت که نه میراثی به آن ثابت می‌شود و نه ایجاد قرابت و بستگی می‌کند، زیرا پیامبر فرموده است: فرزند از آن به شوهر است و از آنِ زنا کار، سنگ است. بدان که معاویه مانند شیطان انسان را از چهارسو در بر می‌گیرد تا او را بفریبد؛ پس کاملا از او بترس"[۲۷].[۲۸]

دومین نامه معاویه به زیاد

زیاد در حکومت فارس باقی بود تا اینکه امیر مؤمنان (ع) شهید شد و مردم عراق و حجاز با امام حسن (ع) بیعت کردند. معاویه از زیاد که در حکومت خود پا برجا شده بود بسیار هراسان بود. او اندیشید اگر امام حسن (ع) را به جنگ تحریک کند کارش مشکل‌تر خواهد شد، پس در دومین نامه‌اش به زیاد نوشت: از امیر مؤمنان معاویة بن ابی سفیان به زیاد بن عبید؛ تو بنده ناسپاسی هستی و به این سبب، سزاوار شکنجه و عذاب شدی و خود و دیگران را هلاک کردی؛ گمان کردی می‌توانی از چنگ من فرار کنی و از حکومت و فرمانروایی من بیرون روی! بد خیالی کردی؛ ای پسر سمیه، چقدر خود را بزرگ می‌بینی! دیروز بنده بودی و امروز حاکم مکانی مهم! شگفت آنکه هیچ کس مثل تو اوج نگرفت. وقتی نامه‌ام به تو رسید از مردم برای من بیعت بگیر و دستور مرا اطاعت کن؛ اگر اطاعت کردی، خون خود را حفظ و گذشته را جبران کرده‌ای وگرنه با کوچک‌ترین پرم تو را می‌ربایم و به آسانی تو را کیفر می‌کنم. این قسم حق است که اگر از من اطاعت نکنی، تو را پای برهنه و با افسار از فارس به شام خواهم آورد و در بازار شام به بردگی خواهم فروخت. والسلام[۲۹].[۳۰]

پاسخ زیاد به معاویه

همین که نامه معاویه به زیاد رسید، مردم را گرد آورد و به منبر رفت و پس از حمد و ثنای پروردگار گفت: "پسر زن جگر خوار و کشنده شیر خدا، آن مرد آشوبگر و فتنه انگیز، رئیس منافقان و همان که اموالش را برای خاموش کردن نور خدا مصرف می‌کند، مانند ابر بی باران، رعد و برق می‌زند و می‌غرد و می‌خروشد ولی نمی‌داند به زودی باد خروشان قدرت او را پراکنده می‌سازد و نمی‌داند که بیان این تهدیدها قبل از دست یابی، دلیل ضعف و زبونی اوست. شگفتا او تهدید می‌کند با آنکه پسر دختر پیامبر و فرزند پسر عم او با صدهزار نفر از مهاجران و انصار میان من و او فاصله‌اند. به خدا اگر فرزند پیامبر به من اجازه دهد روز روشن را بر او شب تار می‌کنم. پس از منبر پایین آمد.

او در پاسخ نامه چنین نوشت: اما بعد؛ نامه‌ات به من رسید و مقصودت را فهمیدم؛ تو را مانند فرد غرق شده‌ای یافتم که به هر خاشاکی چنگ می‌زند و به پای قورباغه می‌آویزد. کسی ناسپاسی می‌کند و لایق عذاب است که با خدا و رسولش می‌جنگد و در زمین فتنه و فساد می‌کند؛ اگر بردباری لایق من نبود و نمی‌ترسیدم مرا دیوانه بخوانند، عیب‌هایی برایت می‌گفتم و چنان تو را سرزنش می‌کردم که با هیچ آبی شسته نشود. مرا به سبب مادرم سمیه سرزنش می‌کنی؟! اگر من پسر سمیه‌ام، تو پسر جماعه (یکی از زنان فاحشه در دوران جاهلیت) هستی؛ خیال کرده‌ای با کوچک‌ترین پر خود مرا می‌ربایی! آیا دیده‌ای که گنجشک، بازی را صید کند؟ یا آنکه بره، گرگی را خورده باشد؟ اکنون هر چه می‌خواهی بکن که جز با چهره‌ای ناخوش به تو نزدیک نمی‌شوم و جز در راه دشمنی تو قدم بر نمی‌دارم. به زودی خواهی فهمید کدام یک از ما برای دیگری تواضع خواهد کرد؛ والسلام[۳۱].[۳۲]

تغییر روش معاویه در برخورد با زیاد

معاویه پس از خواندن پاسخ زیاد، سخت ناراحت شد و هر چه فکر کرد به جایی نرسید. پس مغیرة بن شعبه را خواست و در خلوت به او گفت: زیاد، در فارس جای گرفته و مانند افعی بر ما حمله می‌کند و او مردی ثابت قدم و خوش فکر و مصمم است؛ امروز ترسم از او بیش از وقتی است که علی (ع) زنده بود، زیرا می‌ترسم حسن بن علی را تحریک کند؛ چاره چیست و چگونه می‌توان او را آرام کرد و به جای خود نشانید؟" مغیره گفت: "کار او با من در این باره خاطرت آسوده باشد. من او را به راه می‌آورم؛ زیاد، مردی جاه‌طلب است و دوست دارد که بر منبر بالا رود و نام خود را مشهور سازد؛ اگر نامه ملایم و لطف آمیزی به او بنویسی، خوش بین و علاقه مند می‌شود و به گفته‌ات اطمینان پیدا می‌کند. من خود نامه را می‌برم و رابطه شما را درست می‌کنم". پس معاویه در نامه‌ای به زیاد نوشت: از معاویه پسر ابوسفیان، به زیاد پسر ابی سفیان؛ همانا گاهی هوی و هوس انسان را به زحمت می‌افکند. در جدایی و پیوند به دشمن به تو باید مثال زد، زیرا بدگمانی و کینه‌توزی‌ات موجب شده که با من قطع رحم کنی و احترام مرا نادیده بگیری، گویا برادر تو نیستم و ابوسفیان پدر من و تو نیست! چه قدر میان من و تو فرق است که من انتقام خون عثمان را می‌گیرم و تو با من می‌جنگی؛ آری این رگ سستی تو به سبب مادر توست. درباره‌ات باید این شعر را بخوانم: تو مانند آن مرغی هستی که تخم خود را گذارده و تخم مرغ دیگری را زیر پر می‌نهد؟[۳۳] چنین صلاح دیدم که با تو مهربانی کرده، به سبب گذشته ات تو را سرزنش نکنم و خواستم تنها برای ثواب، صله رحم کنم. ولی بدان اگر در اطاعت این قوم (بنی هاشم) به دریا فرو روی و آن قدر شمشیر بزنی که شمشیرت بشکند، جز دوری از آنان چیزی به دست نمی‌آوری، زیرا فرزندان عبدشمس (بنی امیه) در نظر بنی هاشم، از کارد نیز در نظر گاو مردنی، بدترند، پس به اصل خود برگرد و به نسل خویش بپیوند و مانند آنکه با پر دیگری پرواز می‌کند، مباش. به جانم قسم این عمل از خودسری است، از این روش دست بردار که حجت را بر تو تمام کردم؛ اگر با ما همگام شوی تو را به حکومتی که داری می‌گمارم و گرنه روشی را در پیش گیر که نه به ضرر من باشد و نه به نفع من؛ والسلام[۳۴].[۳۵]

تغییر موضع زیاد

مغیره نامه معاویه را از شام به فارس آورد، و به نزد زیاد رفت، زیاد مقدمش را گرامی داشت و بی اندازه او را احترام کرد و او نامه را به زیاد داد. هنگامی که زیاد نامه را می‌خواند لبانش خندان بود و از حالش معلوم بود از این نامه معاویه خرسند است. پس از خواندن نامه متوجه مغیره گردید و گفت: "فهمیدم برای چه به این سرزمین آمده‌ای، فعلا استراحت کن و با من کاری نداشته باش، زیرا من مردی صاحب اندیشه‌ام و خود در زندگی روشی دارم". مغیره به او گفت: "زیاد! دست از خودسری بردار و با برادرت صلح کن و به قوم خود برگرد". پس از دو یا سه روز از ورود مغیره به نزد زیاد، او مردم را در مسجد گرد آورد و به منبر رفت و پس از حمد و ثنای پروردگار و درود بر پیامبر، با مردم این گونه سخن گفت: مردم! تا می‌توانید بلا را از خود دور سازید و از خدا سلامتی بخواهید؛ من درباره حوادثی که پس از کشته شدن عثمان پیش آمد، فکر می‌کردم؛ دیدم مسلمانان مانند قربانی در هر عید، کشته می‌شوند و در این دو روز، یعنی جمل و صفین بیش از صدهزار نفر کشته شدند که همه می‌گفتند: ما طالبحق و پیرو امام حق و به کار خود آگاهیم. اگر واقعا چنین باشد، کشنده و کشته شده همه اهل بهشت‌اند، ولی چنین نیست بلکه مردم و همه در اشتباهند و از آن می‌ترسم که به حال اول (قبل از اسلام) برگردند؛ با این حال چگونه ممکن است دین کسی سالم بماند. درباره کار شما اندیشیدم و پسندیده‌ترین نتیجه، سلامت است، لذا راهی را برای شما انتخاب می‌کنم که عاقبتش، پسندیده باشد و از اطاعت و شنوایی شما هم سپاس گزارم"[۳۶].

مغیرة بن شعبه پیش از آنکه نزد معاویه برود؛ به زیاد گفت: "چیزهای کوچک را رها کن و به کار اصلی بپرداز. هیچ کس جز حسن بن علی خواهان خلافت نیست که او نیز با معاویه صلح کرده است و پیش از آنکه کار، استوار شود بهره خود را به دست آورد". زیاد به او گفت: "به نظر تو چه کنم؟" مغیره گفت: "به نظر من باید نسب خود را به او پیوند دهی و ریسمان خود را با او یکی کنی و گوش به حرف مردم ندهی". زیاد گفت: "ای پسر شعبه! چگونه چوبی را جز در محل روییدن آن بکارم که نه آبی هست که آن را زنده نگهدارد و نه ریشه‌ای که آن را سیراب کند؟"[۳۷].[۳۸]

زیاد و پاسخ نامه معاویه

زیاد پس از آنکه مردم را برای پیروی از معاویه آماده ساخت، به نامه معاویه این گونه پاسخ داد: "نامه تو به دست مغیرہ بن شعبه به من رسید و من مقصودت را فهمیدم. خدا را شکر که راه حق را به تو نشان داد و تو را به صله رحم واداشت. من از کسانی نیستم که خوبی را نفهمم و شرافت خانوادگی را درک نکنم، اگر می‌خواستم جواب گفته هایت را بدهم نامه طولانی می‌شد لکن اگر نامه را با عقیده قلبی نوشته باشی، در قلب من اثر می‌گذارد و من هم دوستدار تو می‌شوم و اگر برای مکر و حیله باشد، قلب نمی‌پذیرد. وقتی نامه‌ات به من رسید، به گونه‌ای سخنرانی کردم که هر خطیب توانایی در آن می‌لغزید و مردم را چنان گیج کردم، مانند افراد سرگردانی که راهنمای آنها گم شده و نه راه پس دارند و نه راه پیش و همه سرگردان شده‌اند؛ من در سخنرانی چنین قدرتی دارم". سپس در پایان نامه‌اش اشعاری را[۳۹] که نشان دهنده زیرکی و احتیاط او بود، نوشت.

معاویه برای اطمینان خاطر زیاد، آنچه او خواسته بود و یا به او وعده داده بود در نوشته‌ای به خط خودش برایش فرستاد، پس زیاد با کمال اطمینان به شام رفت و معاویه بی‌نهایت او را احترام کرد و او را بر حکومت فارس گماشت و سپس کوفه و بصره را هم بر آن افزود و بعدها تمام ایران را زیر نظر حکومت زیاد قرار داد[۴۰].

وقتی زیاد نزد معاویه رسید او درباره اموال فارس از او پرسید، زیاد گفت: "ای امیر مؤمنان، آن را برای پرداخت حقوق افراد، پرداخت‌ها و حواله‌ها خرج کردم و باقی مانده‌ای هست که آن را پیش افرادی سپرده‌ام". معاویه مدتی با وی گفتگو کرد. پس زیاد در نامه‌هایی به افراد و از جمله شعبة بن قلعم نوشت: می‌دانید که امانتی پیش شما دارم؛ کتاب خدا عزوجل را به یاد آورید که در آن می‌گوید: "امانت را به آسمان‌ها و زمین و کوه‌ها عرضه کردیم و انسان، امانت دار شد" و آنچه نزد شماست نگهدارید و مقداری را که به معاویه گفته بود، در نامه‌ها نوشت و نامه‌ها را پنهانی به فرستاده خویش داد و به او گفت: "با کسانی که این موضوع را به معاویه خبر می‌دهند، برخورد کن". فرستاده چنان کرد و ماجرا فاش شد و نامه‌ها را از او گرفتند و پیش معاویه آوردند. معاویه به زیاد گفت: "اگر من را نفریفته‌ای، من به این نامه‌ها نیاز دارم" و چون نامه‌ها را خواند، با گفته‌های زیاد یکی بود. پس به او گفت: می‌ترسم با من حیله کرده باشی؛ به هر چه می‌خواهی با من صلح کن". زیاد نیز به مقداری کم‌تر از آنچه گفته بود پیش اوست، با او صلح کرد. پس از آن زیاد از معاویه اجازه خواست به کوفه برود. معاویه اجازه داد و او به سوی کوفه رفت. مغیره نیز به او احترام می‌گذاشت. معاویه به مغیره نوشت: زیاد، سلیمان بن صرد، حجر بن عدی، شبث بن ربعی، ابن کوا و عمرو بن حمق را به نماز جماعت ببر و این چند نفر در نماز مغیره حاضر می‌شدند. سلیمان بن ارقم می‌گوید: شنیدم، وقتی زیاد به کوفه آمد در نماز حاضر شد. مغیره به او گفت: "پیش برو و امام جماعت شو". زیاد به او گفت: "در قلمرو تو پیشوایی نماز حق تو است"[۴۱].[۴۲]

زیاد و پیوند او به ابوسفیان

نقل شده معاویه برای اینکه پیوند زیاد به ابوسفیان را آشکار سازد، مردم را گرد آورد و زیاد را نیز به مسجد برد. پس ابو مریم سلولی به پاخاست و گفت: "گواهی می‌دهم ابوسفیان در زمان جاهلیت به طائف آمد و من شراب فروش بودم. او به من گفت: " فاحشه‌ای برای من بیاور. "پیش او رفتم و گفتم: جز سمیه، کنیز حارث بن کلده پیدا نکردم. او گفت: "با آنکه بد بو و کثیف است، او را بیاور ". در این هنگام زیاد گفت: "ابو مریم! آهسته، تو را برای گواهی دادن آورده‌اند نه برای ناسزا گفتن". ابو مریم گفت: "اگر مرا معاف داشته بودید، بهتر بود، من آنچه دیده‌ام می‌گویم. به خدا سوگند، ابوسفیان آستین لباس او را گرفت به درون خانه رفت و من در را به روی آنها بستم و حیرت زده نشستم و طولی نکشید ابوسفیان از خانه بیرون آمد، در حالی که عرق پیشانی خود را پاک می‌کرد. به او گفتم: ابوسفیان، چطور بود؟ او گفت: "‌ای ابومریم، زنی مثل او ندیده‌ام؛ حیف که دهانش بو می‌دهد".

در این هنگام زیاد برخاست و گفت: ای مردم، آنچه را این شاهد گفت، شنیدید و من درست و نادرست آن را نمی‌دانم؛ عبید برای من سرپرست شایسته‌ای بود و گواهان آنچه را می‌گویند بهتر می‌دانند". آنگاه یونس بن عبید که برادر صفیه، دختر عبید بن اسد بن علاج ثقفی بود و صفیه خواهر او از بستگان سمیه بود، به پاخاست و گفت: "ای معاویه، پیامبر خدا حکم کرده فرزند از آن بستر است و نصیب زنا کار، سنگ است و تو برخلاف کتاب خدا و سنت پیامبر خدا به شهادت ابومریم درباره زنای ابوسفیان، می‌گویی که فرزند از آن زنا کار است و نصیب بستر، سنگ است؟" معاویه به او گفت: "ای یونس، به خدا اگر ادامه دهی، بلایی به سرت می‌آورم که در داستان‌ها بنویسند". یونس گفت: "مگر نه اینکه آن وقت پیش خدا می‌روم". معاویه گفت: "چرا" یونس گفت: "از خدا آمرزش می‌خواهم"[۴۳].

همچنین زیاد چهار شاهد آورد و یکی از ایشان گواهی داد که علی بن ابی طالب به او گفته است آنان نزد عمر بن خطاب نشسته بودند که زیاد پیام ابوموسی اشعری را برای او آورد. سپس زیاد سخن گفت و خلیفه خوشش آمد و به او گفت: "آیا روی منبر هم با مردم چنین سخن می‌گفته‌ای؟" و او گفت: "ای امیر مؤمنان، من در برابر آنان راحت‌ترم". ابوسفیان گفت: "او از قریش است و من او را در رحم مادرش گذاشته‌ام". و علی (ع) به او گفت: "چرا او را فرزند خود نمی‌نامی؟" و ابوسفیان پاسخ داد: "از این مرد (عمر) می‌ترسم؛ مبادا رگ گردنم را قطع کند"[۴۴].[۴۵]

اعتراض مسلمانان بر کار معاویه

پس از اینکه معاویه زیاد را برادر خود و پسر ابوسفیان خواند، عده زیادی اعتراض کردند[۴۶]. ابوبکره نیز یکی از این افراد بود که به برادر خود اعتراض کرد. پس از مدتی زیاد به معاویه نامه نوشت تا اجازه دهد او سرپرست حجاج شود. معاویه نیز در جوابش نوشت به تو اجازه دادم و تو را امیر الحاج و حقوقت را هزار هزار درهم قرار دادم. در حالی که زیاد برای سفر حج آماده می‌شد، ابوبکره وارد قصر زیاد شد و حاجب زیاد به او خبر داد برادرش وارد قصر شده است. در حالی که ابوبکره در قصر قدم می‌زد، به پسر بچه‌ای برخورد که در حال بازی بود. نزد پسر بچه آمد و به او گفت: "حالت چطور است؟ پدرت در اسلام، کار بزرگی کرده و به مادرش نسبت زنا داده و خود را از پدرش جدا کرده؛ به خدا قسم سمیه خبر ندارد با ابوسفیان تماس داشته. وای بر زیاد! با ام حبیبه خواهر معاویه همسر پیامبر (ص) چه می‌کند؟ اگر ام حبیبه از زیاد رو بگیرد، او و معاویه را رسوا کرده و اگر رو نگیرد، وای بر او که احترام پیامبر را از بین برده است". این را گفت و از قصر بیرون رفت. پس از آن، زیاد گفت: "ای برادر، خداوند به سبب این نصیحت خیر به تو جزای نیکو دهد. من در این سفر خطا خواهم کرد. سپس به معاویه نامه نوشت و از رفتن به حج خودداری و معاویه نیز عتبة بن ابوسفیان را به جای وی گماشت[۴۷].

شعرای عرب نیز به نفع و یا به ضرر زیاد و معاویه اشعاری سروده‌اند، از جمله یزید بن مفرغ، شعری در هجو معاویه سرود که مضمون آن چنین است: به معاویه بگویید: آیا اگر گویند پدرت پارسا بوده، خشمگین می‌شوی و اگر بگویند پدرت زناکار بود، خوشحال می‌گردی و یک بیت از دیگر اشعارش این است: شهادت می‌دهم خویشی تو با زیاد، مانند خویشی فیل با کره ماچه خر است.[۴۸]

اما حاکمان مستبد و دنیاپرست چشم و گوششان از این اعتراض‌ها پر است و هرگز این هجویات و انتقادات اعتنایی ندارند. زیاد وقتی حاکم بصره شد از معاویه خواست یزید بن مفرغ که او و معاویه را هجو کرده به قتل رساند؛ اما معاویه فقط اجازه داد زیاد او را تأدیب نماید. لذا زیاد دستور داد یزید بن مفرغ را که از ترس جانش در خانه منذر بن جارود پناهنده شده بود، بیرون آوردند و دارویی به او خوراند و او را بر الاغی سوار کرد و در حالی که مدفوع و ادرار روی او می‌ریخت، در بصره گردانیدند! یزید بن مفرغ در برابر این برخورد ناصواب به زیاد گفت: آنچه تو روی من می‌ریزی با آب شسته می‌شود و اما شعر من درباره تو به قدری نافذ و مؤثر است که در استخوان‌ها هم رسوخ کرده است[۴۹].[۵۰]

نقل شده، روزی عده‌ای از بنی امیه نزد معاویه آمدند، عبدالرحمان بن حکم گفت: "ای معاویه، آیا اگر به مردم زنج[۵۱] دست‌یابی از آنها علیه ما استفاده می‌کنی؟" معاویه به مروان گفت: "این مرد را از اینجا بیرون کن! اگر بردباری من نبود او را به سبب اشعاری که درباره من و زیاد گفته است، کیفر می‌دارم".

این گونه سخنان حتی پس از مرگ زیاد هم درباره فرزندانش ادامه داشت، چنانکه عبید الله پسر زیاد می‌گوید: افراد زیادی در اشعارشان از من بدگویی کردند ولی هیچ وقت به اندازه اشعار ابن مفرغ از آن سخنان ناراحت نشدم.

با وجود همه این اعتراض‌ها و سخنان معاویه و زیاد دهان معترضان را زود می‌بستند؛ آنها بعضی را با ترساندن و بعضی را با رشوه ساکت می‌کردند، چنانکه معاویه عبدالرحمان حکم را با تهدید مجبور به توبه و زیاد، ابوعریان عدوی را با رشوه ساکت کرد؛ داستان ابوعریان از این قرار است: در زمانی که زیاد، حاکم بصره بود، روزی در راه از کنار ابوعریان می‌گذشت و او مردی نابینا ولی زبان دار و رک گو بود. ابوعریان سر و صدایی شنید، پرسید: چه خبر است؟ مردم گفتند: زیاد، پسر ابوسفیان است، که در حال عبور است. ابوعریان گفت: "ابوسفیان در تمام زندگی‌اش جز معاویه، یزید، عنبسه، عتبه، حنظله و محمد (یا: عمرو) پسر دیگری نداشت؛ زیاد از کجا پیدا شد؟" وقتی صدایش به گوش زیاد رسید، دستور داد تا دویست دینار برایش ببرند. وقتی که دینارها را به او دادند، پرسید چه کسی اینها را فرستاده است؟ قاصد گفت: "پسر عمویت زیاد، پسر ابی سفیان برای صله رحم اینها را برای تو فرستاده است، ابوعریان گفت: "آری، به خدا قسم، پسر عموی حقیقی من است". فردای آن روز اتفاقاً دوباره زیاد به او برخورد. پس، جلوی ابوعریان ایستاد و به او سلام کرد. ابوعریان شروع کرد به گریه کردن؛ زیاد از او پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ او گفت: "چون صدای زیاد به ابوسفیان شبیه است. به یاد او افتادم و گریه‌ام گرفت".

داستان رفتار زیاد با ابوعریان به گوش معاویه رسید، پس در نامه‌ای به او نوشت: زیاد خوب راهی را در پیش گرفت که خود را به تو شناساند. اگر این عمل را زودتر کرده بود، به او اعتراض نمی‌شد. ابوعریان در جوابش نوشت: درستی نسب زیاد پیش من آشکار است، زیرا هر کس نیکی کند نیکی بیند، ولی تو ما را فراموش کرده‌ای و زود است که نسب تو را فراموش کنم[۵۲].

عبدالرحمن بن حکم نیز درباره پیوند زیاد به ابوسفیان این شعر را گفته و به نقلی، شعر از آن یزید بن مفرغ حمیری است:

برای معاویه، پسر حرب، از مرد یمنی پیام ببر؛

چرا از این که بگویند پدرت پاکدامن بود، خشمگین می‌شوی و دوست داری بگویند پدرت زناکار بوده است؟

شهادت می‌دهم که خویشاوندی تو با زیاد چون خویشاوندی فیل با بچه الاغ است[۵۳].

خالد نجاری درباره زیاد و برادرانش این شعر را سروده:

زیاد و نافع و ابو بکره در نظر من از همه عجایب عجیب‌ترند.

این سه از شکم یک زن آمده‌اند با نسب‌های مختلف؟

این یکی، به طوری که می‌گویند، قرشی است، آن یکی، غلام آزاد شده و آن یکی عرب نژاد است[۵۴].[۵۵]

دعی بن دعی

همان طور که معاویه زیاد را به ابوسفیان پیوند داد، زیاد هم عبید الله، پسر مرجانه (زن فاحشه) و قاتل امام حسین (ع) را فرزند خود خواند، چنانکه امام حسین (ع) در آن خطبه فرمود: «أَلاَ وَ إِنَّ اَلدَّعِيَّ اِبْنَ اَلدَّعِيِّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اِثْنَتَيْنِ اَلسِّلَّةِ وَ اَلذِّلَّةِ وَ هَيْهَاتَ مِنَّا اَلذِّلَّةُ »؛ زنازاده فرزند زنازاده مرا میان کشته شدن و ذلت اختیار داد؛ اما ذلت از ما دور است. زیاد نه تنها عبید الله را پسر خود خواند، بلکه فردی به نام عباد را هم پسر خود دانست. وقتی که زیاد خود را آماده حج می‌کرد بستگانش خود را معرفی کردند. در این میان عباد که مردی سلاخ بود، جلو آمد؛ زیاد از او پرسید: کیستی؟ او گفت: "پسر تو هستم". زیاد گفت: چگونه پسر منی؟" او گفت: "من پسر فلان زن که کنیز قبیله بنی قیس است، هستم و تو با مادرم زنا کردی و من به دنیا آمدم و اکنون من برده آنان هستم". زیاد حرف او را پذیرفت و کسی را فرستاد تا او را از صاحبش خریدند و او را پسر خود خواند. کار عباد بالا گرفت تا اینکه معاویه او را حاکم سیستان کرد[۵۶].[۵۷]

زیاد؛ کارگزار معاویه

معاویه، زیاد را حاکم بصره و خراسان و سیستان کرد و پس از آن، هند و بحرین و عمان را نیز در اختیار او قرار داد. زیاد در آخر ماه ربیع الاخر یا اول جمادی الاول سال ۴۵ ه به بصره آمد که گناه در آنجا رایج بود. زیاد سخنرانی ناقصی کرد که در آن حمد خداوند به جای نیاورد و به مردم گفت: "جهالت کامل و گمراهی کور، اعمالی است که عقلای شما انجام می‌دهند و عاقلان شما تحمل می‌کنند؛ کارهای شگفت آوری که انسان کوچک انجام می‌دهد و انسان بزرگ از دیدن آن باکی ندارد؛ گویی آیات خداوند را نشنیده‌اید و کتاب خدا را نخوانده‌اید که اهل اطاعت و اهل گناه، به صورت ابدی عذاب الیم خواهند داشت. گویی علاقه به دنیا چشم تان را و شهوات گوش تان را بسته و امور فانی را بر امور باقی ترجیح داده‌اید و نمی‌دانید که شما در دوران اسلام حوادث بی سابقه پدید آورده‌اید که این خانه‌های گناه و ضعیفان غارت شده را، که کم هم نیستند، در روز روشن، ندیده گرفته‌اید. مگر در بین شما افرادی نبوده‌اند که گمراهان را از غارتگری دور نگه دارند؟ خویشاوندی را ترجیح داده، دین را رها کرده‌اید؟ عذر ناخردمندانه می‌آورید و از دزد حمایت می‌کنید؟ هر کدام از شما از بی خردان خود دفاع می‌کنید، گویی نه از کیفر آخرت می‌ترسید و نه به معاد امید دارید. خردمندان شما پیرو بی خردان شده‌اند و این بی خردان با توجه به حمایت شما، حریم‌های اسلام را شکسته‌اند و به زباله دان‌های گناه راه یافته‌اند. خوردن و نوشیدن بر من حرام است تا آنکه آن را ویران کنم. به خدا قسم، دوست را به جای دوست، باز مانده را به جای رفته و حاضر را به جای غایب و سالم را به جای بیمار می‌گیرم. اگر دروغی از من شنیدید نافرمانی من بر شما جایز است. هرکس که شبانه بر او بتازند من ضامن خسارت او هستم. در شب بیرون آمدن، ممنوع است و هر کس را شب نزد من آورند خونش را می‌ریزم. هر کس کسی را غرق کند، غرقش می‌کنم؛ هر کس بر دیگران آتش بیفروزد او را می‌سوزانم؛ هر کس به خانه‌ای دست درازی کند، او را می‌کشم و هر کس قبری را بشکافد زنده به گورش می‌کنم[۵۸].

زیاد، عبدالله بن حصن را فرماندهی نگهبانان خود کرد. او نماز عشا را دیر می‌خواند تا آخرین نمازگزار باشد؛ آنگاه نماز می‌خواند و به فردی می‌گفت سوره بقره و یا سوره‌ای اندازه آن را آهسته بخواند و چون خواندن سوره تمام می‌شد، به فرمانده نگهبانان خویش می‌گفت تا از مسجد بیرون برود و او بیرون می‌رفت و هر که را می‌دید، می‌کشت. نقل شده او در شبی چوپانی را گرفت و نزد زیاد آورد. زیاد از او پرسید: صدا را شنیدی؟ او گفت: "نه، به خدا قسم، گوسفند شیردهی را می‌آوردم؛ شب شد، به ناچار به گوشه‌ای رفتم و ماندم تا صبح شود و از آنچه امیر دستور داده، بی خبرم". زیاد به او گفت: "به گمانم راست می‌گویی اما کشتن تو به صلاح این امت است" و دستور داد تا گردنش را زدند.

در ایام حکومت زیاد، مردم از او سخت می‌ترسیدند، به حدی که اگر چیزی از مرد یا زنی به زمین می‌افتاد کسی به آن دست نمی‌زد تا صاحبش بیاید و آن را بردارد و اگر زنی شب تنها در خانه می‌خوابید، در را نمی‌بست [۵۹]. زیاد از برخی یاران پیامبر (ص) نیز کمک گرفت. او قضاوت بصره را به عمران بن حصین خزاعی داد و حکم بن عمرو غفاری را حاکم خراسان کرد و از سمرة بن جندب و انس بن مالک و عبدالرحمان بن سمره نیز استفاده کرد[۶۰]. او تا سال پنجاه هجری حاکم بصره و اطراف آن بود و پس از آنکه مغیرة بن شعبه که امیر کوفه بود، مرد، معاویه فرمان حکومت کوفه و بصره را نیز برای زیاد نوشت و او نخستین کسی بود که حکومت کوفه و بصره را با هم داشت. او سمرة بن جندب را در کوفه جانشین خود کرد و خود شش ماه در کوفه و شش ماه در بصره بود.

مسلمة بن محارب گوید: وقتی مغیره، مرد، عراق به طور کامل در اختیار زیاد بود. او به کوفه آمد و به منبر رفت و به مردم گفت: "در بصره بودم که این کار به من سپرده شد؛ خواستم با دو هزار نفر از نگهبانان بصره به سوی شما بیایم، آنگاه به یاد آوردم که شما اهل حق هستید و مدت‌های زیادی حق شما باطل را کنار زده و با خاندان خویش پیش شما آمدم". چون سخنش تمام شد، همچنان که بالای منبر بود، سنگ باران شد و او آنجا نشست تا مردم از این کار دست کشیدند. آنگاه به یاران خویش دستور داد تا درهای مسجد را بستند. سپس به آنها گفت: "هر یک از شما فرد کناری خود را اسیر کند و نگوید که نمی‌دانم فرد کناریم کیست". آنگاه دستور داد تا کرسی‌ای بر در مجلس قرار دادند و آنها را چهار به چهار نزد خود می‌خواند تا به خدا قسم یاد کنند که هیچ یک از ما تو را سنگ باران نکرده‌ایم. هر کس قسم یاد می‌کرد آزادش می‌کرد و هر کس قسم یاد نمی‌کرد او را نگه می‌داشت. وقتی آنها را جدا کرد، سی نفر شدند پس همان جا دست‌هایشان را برید[۶۱].[۶۲]

زیاد و حجر بن عدی

حجر بن عدی کندی و عمرو بن حمق خزاعی و همراهان آن دو از شیعیان علی بن ابی طالب (ع)، هرگاه می‌شنیدند که مغیره و دیگر یاران معاویه علی (ع) را روی منبر لعن می‌کنند، به پا می‌خاستند و لعن را به خودشان باز می‌گفتند. هنگامی که زیاد به کوفه آمد، سخنرانی مشهوری کرد و خدا را در آن ستایش نکرد و بر پیامبر (ص) درود نفرستاد و مردم را تهدید کرد و به هر کس که خواست سخن بگوید، اجازه سخن گفتن نداد و آنان را ترسانید. میان زیاد و حجر بن عدی رفاقتی بود، پس کسی را فرستاد و حجر را فراخواند و به او گفت: "ای حجر، دوستی و پیوستگی مرا با علی دیده بودی؟" حجر گفت: "آری". زیاد گفت: "همانا خدا آن را به کینه و دشمنی تبدیل کرده است؛ آیا دیده بودی با معاویه چه کینه‌ای داشتم؟" حجر گفت: "آری". زیاد گفت: "همانا خدا آن را به دوستی و طرفداری از او تبدیل کرده است؛ پس مبادا بشنوم از علی (ع) به نیکی و از امیر مؤمنان معاویه به بدی نام ببری". خبردار شد که ایشان جمع شده و علیه او و معاویه نقشه می‌کشند و بدی‌های آن دو را یادآوری و مردم را تحریک می‌کنند، پس گروهی از ایشان را دستگیر کرد و کشت و عمرو بن حمق خزاعی و چند نفر همراه وی به موصل گریختند و زیاد، حجر بن عدی کندی و سیزده تن از همراهانش را گرفت و آنها را نزد معاویه فرستاد و درباره ایشان به معاویه چنین نوشت: اینان در لعن ابوتراب به همراه مردم، مخالفت ورزیده و درباره والیان، دروغ پردازی کرده و از فرمان سرپیچی کرده‌اند[۶۳].

در سال ۵۳ هجری معاویه حجر بن عدی کندی را کشت و او نخستین کسی بود که در اسلام با دست بسته کشته شد. زیاد او را با نُه تن از یارانش از اهل کوفه و چهار تن از افراد غیر کوفی به سوی دمشق فرستاد. زمانی که حجر به منطقه مرج عذرا در دوازده کیلومتری دمشق رسید، معاویه مردی یک چشم را به سوی آنها فرستاد. وقتی آن مرد به نزدیک حجر و یاران او رسید، یکی از آنها گفت: "اگر فال من، درست باشد او نصف ما را می‌کشد و باقی نجات می‌یابند". همراهان به او گفتند: از کجا فهمیدی؟ او گفت: "مگر نمی‌بینید، شخصی که می‌آید یک چشم ندارد؟". وقتی آن مرد به نزد آنها رسید به حجر گفت: "ای سرور گمراهی و منبع کفر و طغیان و دوست‌دار ابو تراب! امیر المؤمنین به من فرمان داده است تا تو را با یارانت بکشم مگر آنکه از کفر خویش برگردید و رفیق‌تان را لعن کنید و از او بیزاری بجویید". حجر و برخی از همراهان وی به او گفتند: تحمل شمشیر تیز از کاری که تو می‌گویی آسان‌تر و به نظر ما به پیشگاه خدا و به حضور پیامبر و وصی او رفتن، بهتر از جهنم رفتن است. نصف یاران او بیزاری جستن از علی (ع)را پذیرفتند. وقتی حجر را برای کشتن پیش آوردند گفت: "بگذارید دو رکعت نماز بخوانم" و نماز خود را طول داد. به او گفتند: از ترس مرگ بود؟ حجر گفت: "نه، هرگز نمازی چنین آسان نخواندم؛ چرا بیمناک نباشم که قبر حفر شده و شمشیر، کشیده و کفن آماده را می‌بینم". آن گاه جلو آمد و سرش را بریدند[۶۴].[۶۵]

زیاد و ابن عباس

ابن عباس نقل می‌کند: وقتی علی (ع) را شهید و مردم با امام حسن (ع) بیعت کردند، زیاد به من گفت: "آیا می‌خواهی امر (خلافت برای امام حسن) باقی بماند؟ گفتم: آری. گفت: "پس سه نفر از اصحاب او را بکش". به او گفتم: مگر آنها نماز صبح نمی‌خوانند؟ گفت: "چرا". گفتم: نه، به خدا قسم این کار، شدنی نیست[۶۶].[۶۷]

زیاد و امام حسن (ع)

زیاد بر سعید بن سرح که یکی از دوستان و شیعیان امام حسن (ع) بود، به جرم دوستی با آن حضرت خشم گرفت و در صدد دستگیری وی برآمد. سعید از کوفه به مدینه گریخت و به امام پناهنده شد؛ زیاد که از دستگیری او مأیوس شد زن و فرزندان و برادران او را زندانی و اموالش را مصادره و خانه‌اش را خراب کرد. امام حسن (ع) در نامه‌ای به زیاد نوشت: شنیده‌ام مزاحم مردی از مسلمانان شده‌ای که در تمام حقوق با دیگران، شریک است. خانه او را خراب، اموالش را مصادره و بستگانش را زندانی کرده‌ای؛ با رسیدن نامه‌ام، خاندانش را آزاد و خانه‌اش را آباد ساز و شفاعت مرا درباره‌اش بپذیر که او در پناه من است؛ والسلام.

زیاد از نامه امام خوشش نیامد و در جواب نوشت: از پسر ابوسفیان به حسن، پسر فاطمه. نامه‌ات به من رسید؛ با آنکه من حاکم و تو رعیتی، نام خود را جلوتر از نام من نوشته‌ای و مانند شخص برتر که به زیر دست خود، فرمان می‌دهد به من نامه می‌نویسی! به اضافه اینکه حاجت‌مندی. مخصوصاً درباره شخص گناه کاری که به او پناه داده و به جنایتش کمک کرده‌ای! به خدا قسم، اگر میان گوشت و پوست خود جایش دهی بدون هیچ رعایت او را از جایش بیرون کشیده و کیفر می‌کنم. لذیذترین گوشت‌ها نزد من همان گوشتی است که تو از آن پرورش یافته‌ای. او را به سبب جرمی که دارد، تسلیم کسی کن که از تو سزاوارتر و مقدم‌تر است. سپس اگر از او گذشتم و او را بخشیدم، نه به سبب شفاعت توست و اگر او را بکشم برای آن است که دوستدار پدرت است. والسلام.

امام که نامه زیاد را خواند، تبسمی فرمود و نامه‌ای به معاویه نوشت و نامه زیاد را همراه آن قرار داد. این ماجرا زمانی بود که معاویه هنوز دست به خون شیعیان آلوده نکرده بود، چون تا زمانی که امام حسن (ع) زنده بود معاویه خیلی مسائل را رعایت می‌کرد و بیشتر کارها را از سال پنجاهم هجری به بعد صورت داد.

امام (ع) به نامه زیاد با این دو جمله جواب داد: از حسن فرزند فاطمه (ع) به زیاد پسر سمیه، "«قال رسول الله قال: اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ»"؛ والسلام. فرزند از آن صاحب بستر است و سهم زنا کار، سنگ است[۶۸].[۶۹]

نامه معاویه به زیاد

هنگامی که نامه امام (ع) به معاویه رسید، او به اندازه‌ای از عمل زیاد ناراحت شد که شام بر او تنگ شد. پس در نامه تندی به زیاد نوشت: حسن بن علی نامه‌ای را که تو در جواب نامه‌اش نوشته‌ای، برایم فرستاد؛ از کار تو بسیار تعجب کردم و دانستم که این نتیجه شیری است که خورده‌ای. در نامه‌ات به پدرش ناسزا می‌گویی و او را گناهکار می‌خوانی! به جانم قسم، تو به گناه، سزاوارتری. اما اینکه حسن نام خود را مقدم بر نام تو نوشته، اگر بفهمی، نقصی برای تو نیست، اما برتری حسن بر تو، برای او سزاوار است که برتر باشد. بدان که با نپذیرفتن شفاعتش افتخاری را از دست دادی. همین که نامه‌ام به تو رسید آنچه را از اموال سعید گرفته‌ای، به او برگردان و خانه‌اش را بساز و به او کاری نداشته باش. به حسن نوشتم که سعید، اختیار دارد نزد شما بماند و یا به کوفه برگردد و تو بر او سلطه‌ای نداری. بردن نام مادر حسن، افتخاری است برای او، زیرا مادرش دختر رسول خداست و در ذیل نامه اشعاری را در مدح امام (ع)نوشت[۷۰].[۷۱]

زیاد و شیعیان علی (ع)

نقل شده به دستور معاویه، منادی معاویه ندا داد که نقل روایات درباره مناقب علی بن ابی طالب و أهل بیتش از امروز ممنوع است و گوینده‌اش کشته خواهد شد. مردم کوفه به سبب این ممنوعیت، بیش از دیگران در سختی بودند، چرا که آنجا بیش از دیگر مکان‌ها شیعه داشت، به همین جهت معاویه، زیاد را والی عراقین، کوفه و بصره کرد. او نیز به تعقیب شیعیان پرداخت و چون خوب ایشان را می‌شناخت، آنها را در هر جا پیدا می‌کرد، می‌کشت. او شیعیان را ترسانده و دست و پاهای‌شان را می‌برید و بر درخت خرما دارشان می‌زد و چشمانشان را از حدقه در آورده، یا آنها را تبعید کرده و فراری می‌داد، به حدی که دیگر در عراق شیعه مشهوری نماند و افراد باقیمانده، یا کشته شدند یا به دار آویخته، یا زندانی یا تبعید و یا فراری شدند و معاویه به تمام کارگزاران خود در تمام سرزمین‌ها نوشت که گواهی هیچ یک از شیعیان علی و أهل بیتش را نپذیرید و به دنبال شیعیان عثمان و دوستداران او و أهل بیت او باشند. زیاد بن أبیه نامه‌ای درباره حضرمیین به معاویه نوشت که اینان به دین علی و نظر او معتقد هستند. معاویه به او نوشت: تمام طرفداران و معتقدان به علی بن ابی طالب را بکش. او نیز ایشان را از لب تیغ گذراند و مثله کرد[۷۲].[۷۳]

مرگ زیاد بن سمیه

زیاد از هر جنایت و سستمی فروگزاری نمی‌کرد و بسیاری از شیعیان امیر المؤمنین (ع) را به قتل رساند، از این رو حضرت مجتبی (ع) او را نفرین کرد و زیاد به نفرین آن حضرت، مبتلا به طاعون یا فلج شد و با همین بلا و بیماری در سال 53 هجری به هلاکت رسید[۷۴].[۷۵]

روزی زیاد، مردانی را که خبردار شده بود شیعیان علی هستند، فرا خواند تا آنان را به لعن علی و بیزاری از او دعوت کند و یا ایشان را گردن زند. آنان هفتاد مرد بودند. پس به منبر رفت و تهدید را آغاز کرد. یکی از آنان در حالی که نشسته بود، خوابید. یکی از همراهان‌اش به او گفت: "با اینکه برای کشته شدن خواسته شده‌ای، می‌خوابی!؟" او گفت: از این ستون به آن ستون فرج است! راستی که در این خوابم چیز شگفت آوری دیدم". همراهانش به او گفتند: "چه دیدی؟" او گفت: "مرد سیاهی را دیدم که به مسجد آمد، در حالی که سرش به سقف می‌خورد. به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: " نقاد گردن شکن. گفتم: کجا می‌روی؟ گفت: برای اینکه گردن این بیدادگری را که روی این چوب‌ها سخن می‌گوید، بشکنم". پس همانطور که زیاد سخن می‌گفت، ناگاه انگشت خود را گرفت و فریاد کشید: دستم و از منبر افتاد و از هوش رفت. او را به کاخ بردند در حالی که انگشت کوچک دست راستش طاعون گرفته بود. پس پزشک را فراخواند و به او گفت: "دست مرا قطع کن". پزشک گفت: "ای امیر، به من بگو درد را در دست خویش احساس می‌کنی یا در دلت؟" زیاد گفت: "به خدا قسم، فقط در دلم". پزشک گفت: "پس بدون عیب زنده باش". چون زمان مرگ زیاد فرا رسید، در نامه‌ای به معاویه نوشت: من در حالی به امیر مؤمنان نامه نوشتم که در واپسین روز دنیا و نخستین روز آخرتم و خالد بن عبد الله بن خالد بن اسید را به جای خویش قرار دادم. چون زیاد درگذشت و جنازه‌اش برای نماز آماده شد، پسرش عبید الله برای خواندن نماز جلو ایستاد اما خالد بن عبدالله او را دور کرد و خود بر زیاد نماز گزارد[۷۶].[۷۷]

زیاد بن ابیه

معاویه پس از مرگ مغیره، زیاد بن ابیه[۷۸] را که والی بصره بود با حفظ سمت به حکومت کوفه گماشت و او نخستین کسی است که حکومت عراقین یعنی کوفه و بصره را داشت[۷۹]. زیاد پس از ادغام این دو ایالت بزرگ و مهم، شش ماه از سال را در کوفه و شش ماه دیگر را در بصره به سر می‌برد و در غیاب خود در هر یک از این دو شهر، یک نفر را جانشین قرار می‌داد. به قولی نخستین جانشین او در کوفه، سمرة بن جندب بود[۸۰]، ولی این قول که طبری آن را نقل کرده[۸۱] و سایر مورخان ذکر نکرده‌اند، صحیح به نظر نمی‌رسد؛ زیرا سمره عمدتاً در بصره ساکن بوده است.

به روایت طبری، زیاد بن ابیه پس از ورود به کوفه، به مسجد رفت و سخنرانی کرد. وی پس از سخنرانی در حالی که هنوز بر منبر بود از سوی مردم ریگ باران شد. زیاد بر منبر نشست تا مردم دست برداشتند. آن‌گاه دستور داد درهای مسجد را بستند و سی یا هشتاد نفر را که احتمال می‌داد عاملان ریگ باران باشند، دستگیر کرد و دست همه آنها را برید[۸۲]. این واقعه (ریگ باران والی در مسجد کوفه) را بدون اقدام به بریدن دست عاملان آن، بنا بر مشهور به حجر بن عدی و در رویارویی با عمروبن حریث - جانشین زیاد در کوفه - نسبت می‌دهند[۸۳]؛ چنان‌که طبری نیز در شرح ماجرای حجر بن عدی به آن اشاره کرده است[۸۴]. عبدالرحمن بن عبید ثقفی از جانشینان زیاد بن ابیه در کوفه به هنگام اقامت وی در بصره بود. عبدالرحمن در سال ۴۵ به فرمان زیاد در رأس سپاه بیست و پنج هزار نفری کوفه به همراه لشکری به همین تعداد از مردم بصره به فرماندهی ربیع بن زیاد حارثی به خراسان رفت[۸۵].

عمروبن حریث جانشین دیگر زیادبن ابیه در کوفه است[۸۶]. همان طور که گذشت، وی توسط حجربن عدی ریگ باران شد. به نظر می‌رسد پس از جنبش شیعی حجربن عدی و اتفاقاتی که در کوفه رخ داد، زیاد بن ابیه عمدتاً در کوفه اقامت می‌نمود و به بصره چندان التفاتی نداشت؛ زیرا وی در همان اوایل ورود به بصره با برقراری حکومت نظامی و ارعاب سخت مردم، کاملاً بر اوضاع مسلط شده بود. از طرفی جانشین او در بصره سمرة بن جندب با قساوت و سخت‌گیری بسیار، شیوه زیاد بن ابیه را تا هنگام مرگ وی ادامه می‌داد[۸۷]. بنابراین، زیادبن ابیه صلاح را در آن می‌دید که بیشتر در کوفه اقامت داشته باشد تا اولاً بتواند هرگونه قیام و حرکت انقلابی مردم کوفه را در نطفه خفه کند، ثانیاً اقامت در کوفه که اعتبار بیشتری نسبت به بصره داشت[۸۸]، برای فرمانروای خطه پهناور شرق خلافت بیشتر پسندیده بود.

زیاد بر این سرزمین پهناور که تمام قلمرو ساسانیان به اضافه مناطقی از هند و ترکستان را هم شامل می‌شد و نیز بر دو شهر مهم و تعیین کننده در سیاست و مذهب (کوفه و بصره) چنان تسلط یافت که به معاویه نوشت: عراقین (با این حد و مرز) را به دست راست خود نگاه داشته و دست چپش آزاد است. معاویه نیز حکومت حجاز (مکه و مدینه)[۸۹] و به قولی یمامه و اطراف آن را به او داد[۹۰]. بنا به نقلی، زیاد بن ابیه درخواست کرد اگر معاویه مصلحت بداند، امیرالحاج گردد. پس از این درخواست، معاویه حکومت حجاز و به روایتی فرمان امارت حاجیان را برای او صادر کرد[۹۱]. وقتی مردم مدینه از حکومت او بر شهر خود باخبر شدند کوچک و بزرگ در مسجد پیغمبر(ص) اجتماع نموده، و به درگاه خدا استغاثه کردند و به سبب وحشتی که از ظلم و خشونت زیاد داشتند، سه روز به قبر پیغمبر اکرم(ص) پناهنده شدند. در همان روزها طاعون بر انگشت زیاد بن ابیه پدید آمد که تبدیل به زخم شد و تنها راه علاج آن، بریدن دست بود. وقتی زیاد آتش داغزن‌ها را دید، وحشت کرد و از بریدن دست خود، صرف‌نظر نمود و از علت آن زخم در سال ۵۳ مرد[۹۲]. زیاد بن ابیه به هنگام فرمانروایی بر کوفه به اقداماتی عمرانی دست زد که در تاریخ ثبت شده است. وی مسجد جامع کوفه را ویران کرد و به طرز باشکوهی بازسازی نمود. تغییرات گسترده در قصر کوفه (دارلاماره)، بازار، و بنای پل بر رود فرات از فعالیت‌های عمرانی او بود[۹۳]. وی همچنین برنامه‌ای برای اطعام صحابه مقیم کوفه، شرطه‌ها (نگهبانان و پلیس) و جنگجویان شهر در ظهر و شام اجرا نمود[۹۴]. زیاد بن ابیه از سوی دیگر با تطمیع برخی علمای کوفه آنان را با خود همراه کرد و حتی در برخی احکام دینی دست برد و بدعت نهاد، که از جمله آنها ارث بردن مسلمان از کافر و کامل نکردن تکبیر در نماز بود. شریح قاضی که با افزایش عطایایش از بیت المال به زیاد بن ابیه بسیار نزدیک شده و در حکم مشاور او بود، در غیاب وی هم تکبیر نماز را کامل به جا نمی‌آورد؛ و در پاسخ اصحاب عبدالله بن مسعود که علت آن را پرسیدند، گفت: از مخالفت با زیاد بن ابیه پرهیز دارم![۹۵].[۹۶]

کارگزاری فارس

ابومغیره زیاد بن عبید ثقفی[۹۷]، مادرش سمیه کنیز حارث بن کلده طبیب عرب بود که او را به همسرش صفیه بخشید و صفیه او را به ازدواج غلام رومی به نام «عبید» درآورد[۹۸] که زیاد منسوب به او است. سمیه از زنان بدکاره در طائف به شمار می‌آمد[۹۹]. شیخ طوسی می‌فرماید: زیاد بن عبید کارگزار حضرت علی(ع) بر بصره بود[۱۰۰].

به او زیاد بن سمیه و بعد از پیوستگی او به ابوسفیان، او را زیاد بن ابی سفیان نیز گفته‌اند؛ بیشتر وی به زیاد بن ابیه[۱۰۱] مشهور است. اولین کسی که به او زیاد بن ابیه گفت، عایشه بود. به او زیاد فرزند مادرش هم می‌‌گفتند[۱۰۲]. زیاد در طائف، در سال فتح مکه یا سال اول هجرت، به دنیا آمد[۱۰۳]. بعد از بنی امیه تنها به او زیاد بن ابیه می‌‌گفتند[۱۰۴].

چون زیاد بزرگ شد، ادب آموخت و به کارهای دیوانی پرداخت. زمانی عمر بن خطاب او را برای اصلاح اموری به یمن فرستاد. زیاد روزی که از آنجا برگشت، در مجلس عمر - که بزرگان صحابه و ابوسفیان در آن جمع بودند- حضور یافت و سخنانی بلیغ و رسا گفت که حاضران، مانند آن را نشنیده بودند. در این هنگام، عمرو بن عاص اظهار داشت: به به، چه جوان برازنده‌ای! اگر پدرش از قریش بود، همانا عرب را رهبری می‌کرد. ابوسفیان گفت: به خدا سوگند پدری که نطفه او را در رحم مادرش نهاده است، من می‌شناسم و او از قریش است. علی(ع) فرمود: چه کسی است؟ ابوسفیان گفت: من، علی(ع) فرمود: ابوسفیان دم مزن! تو خود میدانی که اگر عمر این سخن را بشنود، بی‌تفاوت نخواهد بود و به حساب تو خواهد رسید[۱۰۵]. در معارج نهج البلاغه موضوع به گونه‌ای دیگر ذکر شده است[۱۰۶].[۱۰۷]

زیاد در سمت‌های اداری بصره

زیاد مدت‌ها در بصره کاتب مغیرة بن شعبه و ابوموسی و بعد از آن کاتب عبدالله بن عامر و سپس کاتب ابن عباس گردید[۱۰۸] و مدتی به عنوان جانشین ابن عباس در بصره کار می‌کرد. وی در فتنه عبدالله بن حضرمی به عنوان جانشین ابن عباس در بصره بود. از این روی نوشته دینوری که حضرت وی را بعد از رسیدن به خلافت به امارت سرزمین فارس گمارد و در هنگام جنگ صفین معاویه به وی در فارس نامه نوشته و او را تهدید کرده[۱۰۹] درست به نظر نمی‌رسد.[۱۱۰]

نامه‌های امیرالمؤمنین(ع) به زیاد بن ابیه

وقتی که زیاد جانشین ابن عباس در بصره بود، کارهای ناشایستی از او سر زد. از این روی حضرت علی(ع) به او نامه‌ای نوشت و او را نصیحت و موعظه فرمود. حضرت این نامه را به زیاد بن ابیه هنگامی که در حکومت بصره قائم مقام و جانشین عبدالله بن عباس بود، نوشت و عبدالله در آن هنگام، از جانب علی، امیرالمؤمنین(ع) بر بصره و شهرهای اهواز، فارس و کرمان حکم‌فرما بود.

و همانا من سوگند به خدا یاد می‌کنم؛ سوگندی از روی راستی که اگر به من خبر برسد که تو در بیت‌المال مسلمانان به چیز اندک یا بزرگ، خیانت کرده و بر خلاف دستور صرف نموده‌ای، بر تو سخت خواهم گرفت؛ چنان سخت‌گیری که تو را کم مایه، گران پشت و ذلیل و خوار گرداند؛ (یعنی، تو را از مقامت برکنار نموده، اندوخته‌ات را از تو خواهم گرفت، تا ذلیل و خوار گردی) والسلام[۱۱۱].

بلاذری در أنساب الاشراف متن این نامه را با اضافاتی نقل می‌کند. او می‌نویسد: امیرالمؤمنین(ع) کسی را به جانب زیاد فرستاد که آن‌چه از اموال نزد اوست به کوفه ببرد. زیاد آن‌چه بود، خود برداشته و به فرستاده علی(ع) گفت: کردها خراج را پرداخت نکرده‌اند، اما من آنها را اداره می‌کنم. به حضرت این مطلب را نگویی که اگر آگاه شود، اشکال را از جانب من می‌داند. فرستاده حضرت، ایشان را از گفته زیاد آگاه ساخت و حضرت در نامه‌ای به زیاد نوشت: «فرستاده من آن‌چه از اکراد خبر دادی، به من رساند و اینک تو، سعی در کتمان آن داشتی و من دانستم که این را نگفتی، مگر این که به من بگوید». بعد آن‌چه در نهج البلاغه آمده، نقل کرده است و تنها در آخر نامه، کلمه ضئیل الامر را ندارد[۱۱۲].

تاریخ یعقوبی این نامه را با اختلاف در عبارت نقل کرده است. آن‌چه در آن اضافه شده، این که می‌نویسد و زیاد بن عبید، کارگزار حضرت بر فارس بود.

اما بعد، فرستاده‌ام مرا به مسئله عجیبی خبر داد. تصور او این است که در مذاکرات به وی گفته‌ای که کردها بر ضد تو آتش فتنه به پا نموده‌اند و مقدار زیادی از خراج کم شده است و به فرستاده من پیام دادی که امیرالمؤمنین را از این موضوع آگاه مساز. به خدا قسم میخورم که تو دروغ می‌گویی و اگر خراج آنجا را نفرستی، بر تو سخت خواهم گرفت؛ چنان سخت‌گیری که تو را کم مایه و گران پشت گرداند؛ مگر این که برای کمبود خراجت، دلیلی داشته باشی.[۱۱۳]

از نامه حضرت علی(ع) چنین استنباط می‌شود که زیاد می‌خواسته است مقداری از خراج را نگهدارد و برای حضرت نفرستد. وی با زیرکی خاصی به فرستاده آن حضرت گفت که عده‌ای از کردها سرکشی و طغیان نموده و خراج خود را نپرداخته و کمبود از این ناحیه می‌باشد.

برخی بر این نظرند که تا قرن چهارم هجری به لُرها و تمام طوایف بختیاری کُرد می‌‌گفتند. از قرن چهارم به بعد به آنها «لر» یا «بختیاری» گفته‌اند[۱۱۴].

در عین حالی که مورخان نوشته‌اند زیاد به بهترین وجه در منطقه محل مسئولیت خود عمل نموده، چون مردی بوده است که به شکار و استفاده از غذاهای رنگارنگ و تکبر و فخر فروشی علاقه داشت، برای تأمین مخارج خود، میخواسته از بیت المال سوء استفاده نموده، مقداری از خراج را برای خود نگهدارد.

ابن ابی الحدید می‌نویسد: حضرت علی(ع) یکی از غلامانش را به نام سعد، نزد زیاد- که جانشین ابن عباس در بصره بود- فرستاد که مال بصره را به کوفه بیاورد. بین «سعد» و «زیاد» درگیری و نزاع به وجود آمد. سعد بعد از بازگشت به کوفه، از زیاد شکایت کرده، او را سرزنش و عیب‌جویی می‌نماید. حضرت در نامه‌ای به زیاد چنین می‌نویسد:

اما بعد، سعد به من خبر داد که او را بی‌جهت شماتت کرده و تهدید نموده‌ای و از روی خودخواهی و تکبر، مانع انجام وظیفه او شده‌ای. پس چه چیز تو را به تکبر واداشته است و حال آن‌که رسول خدا(ص) فرمود: کبر و بزرگی از آن خداست و هر کس با خدا در این باره منازعه کند، خداوند او را درهم می‌شکند. و به من خبر داد که تو از غذاهای رنگارنگ در یک روز استفاده نموده، هر روز خود را، آرایش و تدهین (استفاده از روغن و عطر) می‌کنی. چه می‌‌شد اگر برای خدا روزهایی روزه می‌گرفتی و مقداری از آن‌چه نزدت می‌باشد، صدقه می‌دادی که مورد حساب واقع می‌‌شد و غذایت را پی در پی ساده و بدون خورش می‌خوردی؛ زیرا این سادگی در زندگی، شعار صالحان است. آیا آزمندی و حال آن‌که در نعمت‌ها غوطه می‌خوری و آنها را به جای همسایه و مساکین و ضعفا و فقرا و بیوگان و یتیمان برای خود برگزیده‌ای که برای تو اجر صدقه دهندگان در نظر گرفته شود؟! و به من خبر داد که تو به کلام آزادگان سخن می‌گویی؛ اما مثل خطاکاران عمل می‌نمایی، اگر این گونه عمل می‌کنی، به نفس خود ظلم نموده و عمل خود را ضایع کرده‌ای. پس به سوی پروردگارت توبه کن تا عملت را شایسته گرداند و در کارت میانه روی را پیشه نما و اضافی اموال را به سوی پروردگارت، برای روز حاجت بفرست و روز در میان و با فاصله، روغن مالی نما؛ زیرا از رسول خدا(ص) شنیدم که می‌فرمود: با فاصله تدهین نمایید و هر روز تدهین نکنید.[۱۱۵]؛

حضرت در این نامه، زیاد را به سبب برخورد زشتش نکوهش کرده، او را از تکبر و خودنمایی و تنوع در غذا نهی می‌کند و به ساده زیستی، روزه گرفتن، میانه روی، ساده غذا خوردن، توبه، عمل صالح انجام دادن و توجه به خدا دعوت می‌کند، اما زیاد که نامه را دریافت کرد، در پاسخی که به حضرت علی امیرالمؤمنین(ع) نوشت، گفتار سعد را رد نموده، گفت: او باید شاهدی بر مدعای خود بیاورد و الا دروغ‌گوست[۱۱۶].[۱۱۷]

زیاد در سمت فرمانداری فارس

بلاذری می‌نویسد که مردم استخر فارس پیمان‌شکنی کردند[۱۱۸]. از این روی امام علی(ع) در سال سی و نهم هجری زیاد را بر کرمان و فارس به امارت گمارد. سبب آن، این بود که بعد از کشته شدن ابن حضرمی در بصره، مردم دچار اختلاف و کشاکش شده بودند و بعضی هم بر ضد علی(ع) شورش کردند. اهل فارس و کرمان نیز به طمع افتادند که مالیات و خراج را نپردازند. اهل هر شهر و ناحیه، کارگزار خویش را از میان خود رانده و اخراج کردند. اهل فارس هم سهل بن حنیف، والی علی(ع) را از آنجا راندند. علی(ع) با مردم مشورت کرد که مردی سیاست‌مدار، دانا، مدبر، آگاه به اوضاع سیاست و با کفایت انتخاب کند. ابن عباس، زیاد را برای ولایت فارس پیشنهاد کرده بود و جاریة بن قدامه نیز او را تأیید کرد. حضرت هم، زیاد را با تعداد بسیاری نیروی نظامی با همکاری ابن عباس به فارس فرستاد. زیاد در فارس نزد همه رؤسا و دهقان‌ها نماینده فرستاده و آنها را به اطاعت و تسلیم و ترک خلاف دعوت و وعده مساعدت می‌داد و از عاقبت عصیان بیم داده که سرکشان، گرفتار خواهند شد و نیز یکی را بر ضد دیگری برانگیخت که آنها گرفتار جنگ داخلی شوند، تا اینکه تمام فارس را تحت سیطره خود در آورد و کرمان را همین گونه تسلیم خود ساخت و از کرمان به فارس برگشت و مردم، همه آرام گرفتند. او در استخر در یک قلعه موسوم به قلعه زیاد سکنا گزید که همان قلعه بعد از آن، پناهگاه منصور یشکری شد و به نام قلعه منصور معروف گردید[۱۱۹].

نکته‌ای که در این جا باید یادآوری کنم این که ابن اثیر، طبری[۱۲۰]، ابن عبدالبر در الاستیعاب[۱۲۱] و دیگران نوشته‌اند که ولایت زیاد بر فارس، در سال ۳۹ و بعد از اخراج سهل بن حنیف از آنجا بوده و زمانی که ابن عباس، پس از فتنه ابن حضرمی از کوفه به بصره بازگشت و حال آن‌که سهل بن حنیف، بعد از جنگ صفین از دنیا رفته بود. بنابراین، این جا اشتباهی رخ داده است و ما احتمال می‌دهیم که به اشتباه به جای قرظة بن کعب، سهل بن حنیف را ذکر کرده‌اند؛ چون برابر نقل تنقیح المقال[۱۲۲]، حضرت علی(ع) امارت فارس را به قرظة بن کعب واگذار کرده بود. در نتیجه این که در سال ۳۹، سهل بن حنیف در فارس بوده، صحیح نیست؛ چون همان طور که گفتیم او در آن زمان از دنیا رفته بود.

خلیفة بن خیاط اعزام سهل بن حنیف را به فارس در سال ۳۷ می‌داند که بعد از اعتراض مردم فارس، زیاد بن ابیه به آن منطقه رفت[۱۲۳]. وی درگذشت سهل را در سال ۳۸ هجری می‌داند [۱۲۴]. بنابراین می‌‌توان گفت که زیاد پیش از سال ۳۹ در برخی مناطق فارس مسئولیت داشته است.

در حدائق الحقایق می‌نویسد: زیاد کارگزار امیرالمؤمنین بود و در هنگام شهادت حضرت اموال اهواز در دست وی بود و بعد به معاویه پیوست[۱۲۵]. در نتیجه وی افزون بر فارس کارگزار اهواز هم بوده است.[۱۲۶]

نامه‌های حضرت به زیاد در بازداشتن وی از ستم و اسراف

زیاد در جمع‌آوری خراج دقیق بوده، با زور از مردم مالیات و خراج لازم را می‌گرفت. به همین جهت امیرالمؤمنین به زیاد بن ابیه - هنگامی که او را بر فارس و جاهایی که در قلمرو آن بود، جانشین عبدالله بن عباس گردانید- در ضمن سخن بلندی که بین ایشان بود و او را در آن سخن از زود گرفتن مالیات نهی فرموده، می‌گوید: ای زیاد! عدالت را به کار بند و از زور و ظلم و ستم دوری کن؛ زیرا که زور و فشار، باعث می‌شود که مردم دیار خود را ترک کنند و ستم، مردم را به شمشیر و قیام می‌خواند.[۱۲۷]؛

عَسْف: یعنی، چیزی را با زور و قهر و فشار گرفتن. حضرت علی(ع) می‌فرماید: اگر با زور از مردم مالیات و خراج بگیری، آنها مجبور خواهند شد که وطن خود را ترک نموده، و در جایی دیگر مأوا گزینند و حیف که به معنای ستم و تجاوز از حق است، نیز باعث قیام مردم علیه ظالم و ستمگر می‌گردد.

ابن ابی الحدید در شرح این جملات می‌نویسد: عادت مردم فارس این بود که در زمان عثمان، حاکم، خراج املاک آنها را قبل از فروش میوه‌ها به صورت سلف طلب می‌کرد و یا این که تصور می‌کردند اول سال قمری، ابتدای وجوب خراج است و خراج را که تابع سال شمسی است با حقوقی که تابع سال قمری است، یکی می‌دانستند و این، باعث اجحاف به مردم می‌شد[۱۲۸]. به همین جهت حضرت زیاد را از پیش گرفتن خراج نهی می‌کند[۱۲۹].

امیرالمؤمنین(ع) در نامه دیگری زیاد را از اسراف نهی می‌کند و او را دعوت به کار خیر مینماید و برای او چنین می‌نویسد:

پس در صرف مال زیاده‌روی مکن و میانه رو باش، در امروز، به یاد فردا باش و به اندازه نیازمندی خود از دارایی پس‌انداز نما و زیاده بر آن را به جهت روز نیازمندیت (آخرت) پیش فرست.

آیا امید داری که خدا پاداش فروتنان را به تو بدهد و حال آنکه تو نزد او از گردن‌کشان و متکبران هستی؟ و آیا آزمندی که پاداش صدقه دهندگان را برای تو واجب و لازم گرداند؛ در حالی که تو در عیش و خوش‌گذرانی غلتیده، ناتوان و بیچاره و بیوه زن و درویش را از آن بهره نمی‌دهی؟ و جز این نیست که مردپاداش داده می‌شود به کاری که از پیش انجام داده و وارد می‌گردد بر آنچه پیش فرستاده است و السلام[۱۳۰].

حضرت برابر بعضی از نسخ تاریخ یعقوبی و کتاب أنساب الاشراف، نامه‌ای به زیاد می‌نویسد که مضمون آن مشابه این نامه و نامه‌ای است که از شرح ابن ابی الحدید نقل شد و نامه ۲۱ نهج البلاغه و آخر نامه، مشابه نامه‌ای است که حضرت به مصقله نوشته است. برای روشن شدن موضوع، آن نامه را از تاریخ یعقوبی نقل می‌کنیم تا مشابهت این نامه‌ها روشن شود.

نکته دیگر این که گرچه بلاذری و ابن ابی الحدید زمان نگارش نامه را وقتی دانسته‌اند که زیاد جانشین ابن عباس در بصره بوده، اما با توجه به انتقادهای حضرت ممکن است مربوط به زمانی باشد که زیاد حاکم فارس بوده است؛ زیرا وی مانند اشراف در فارس عمل میکرد و کسی که چنین مورد انتقاد باشد بعید است امام وی را به کارگزاری منطقه‌ای بگمارد. شاید علت تعبیر جانشین ابن عباس در بصره این باشد که زیاد توسط وی بر فارس گمارده شد و این منطقه تحت امارت ابن عباس بود. اصل نامه چنین است:

همانا تو فرستاده‌ام را دشنام داده و از خویش رانده‌ای و آگاه شدم که بخور می‌سوزی و بسیار روغن می‌زنی و غذای رنگارنگ فراوان می‌خوری و تا بر منبری چون راستگویان سخن می‌گویی و چون فرودآیی کارهای حلال شمارندگان (بی قید) را انجام می‌دهی. پس اگر واقع مطلب همین است، خود را زیان رسانده‌ای و در معرض گوشمالی من در آمده‌ای.

وای بر تو که بگویی: بزرگی و کبریا روپوش من است و هر کس بخواهد آن دو را از من برباید بر او خشم می‌گیرم. مانعی ندارد که روغن بزنی، چه پیامبر خدا(ص) آن را فرموده است. اما تو را چه بر آن داشته است که مردم گواهی دهند (از عملکرد تو) بر خلاف آن‌چه می‌گویی آن هم بالای منبر، آنجا که گواه بر تو بسیار است و دشمنی خدا نسبت به تو بسیار بزرگ می‌شود. بلکه با این که از پر خوردن نعمت‌هایی که از بیوه زن و یتیم فراهم ساخته‌ای قی می‌کنی چگونه امیدواری که خدا اجر شایستگان را برای تو واجب کند، مادرت به مرگت گرفتار گردد چه مانعی دارد که روزهایی را برای خدا روزه می‌گرفتی و مقداری از خوراک خود را تصدق می‌دادی! چه آن روش پیامبران و ادب شایستگان است.

نفس خود را بساز و از گناهت توبه نما و حق خدا را که بر ذمه تو می‌باشد، بپرداز و السلام.[۱۳۱].

در این نامه حضرت کارگزار خود را به ساده‌زیستی دعوت می‌کند و توصیه می‌کند عالم بی‌عمل نباشد و از بیت المال سوء استفاده نکند و حتی از آن‌چه در اختیار و مال اوست ببخشد و برای این که به یاد فقرا باشد روزه بگیرد.[۱۳۲]

توطئه معاویه برای جذب زیاد

چون شایستگی زیاد در کنترل و نگه‌داری فارس زبان‌زد همه شد و خبر آن به معاویه رسید، وی را خوش نیامد که شخصی مانند زیاد، در زمره اصحاب علی(ع) باشد و در صدد برآمد او را به طرف خویش بکشاند. از این روی نامه‌ای به زیاد نوشت و به او وعده و وعید داد و در ضمن، شعری را نوشت که به داستان ابوسفیان در مجلس عمر اشاره داشت: «پدرت را فراموش کردی و حال آن‌که اثر آن، وقتی که برای مردم در زمان حکومت عمر سخنرانی می‌‌کردی، پیدا شد».

زیاد پس از مطالعه نامه، برای مردم سخنرانی کرد و گفت: «عجب است از فرزند هند جگرخوار و اساس نفاق و دورویی! مرا تهدید می‌کند و حال آن‌که بین من و او، پسر عموی پیامبر گرامی اسلام(ص)، همسر سرور زنان جهانیان، پدر امام حسن و امام حسین(ع) و صاحب ولایت و حکومت و منزلت قرار دارد که همراه او، هزاران نفر از مهاجرین و انصار و تابعین می‌باشند. به خدا قسم اگر تمام افراد درباره من اشتباه کنند، هر آینه، ای معاویه یابیده‌ای مرا که بی‌باک‌ترین افراد و مردی شمشیر زنم».

زیاد بعد از این سخنرانی، نامه‌ای به حضرت امیرالمؤمنین(ع) نوشت و نامه معاویه را ضمیمه آن نموده، به کوفه فرستاد[۱۳۳].

امام علی(ع) نامه‌ای به زیاد نوشت و او را از مکر معاویه بر حذر داشت. این نامه در نهج البلاغه آمده است که ترجمه آن را نقل می‌کنیم.

«آگاه شدم که معاویه نامه‌ای به تو نوشته، می‌خواهد دلت را بلغزاند و در تیزی و تندی تو رخنه کند. پس از او برحذر بوده، بترس؛ چه او شیطانی است که از پیش و پس و راست و چپ شخص می‌آید تا ناگهان در هنگام غفلت و بی‌خبری او در آید و عقلش را برباید. و در عهد عمر بن خطاب از ابوسفیان، سخن نسنجیده‌ای از خواهش نفس و وسوسه‌ای از وسوسه‌های شیطان رخ داد. به گفتن این سخن، نسبی ثابت نشده و بر اثر آن کسی سزاوار بردن ارث نمی‌گردد و کسی که به چنین سخن نادرستی دل بندد؛ به شخصی ماند که ناخوانده خود را در بین شراب‌خواران در آورد و پیوسته او را دفع نموده، دور سازند و به کاسه چوبینی ماند که قرار نگرفته، می‌جنبد».

سید رضی می‌گوید: چون زیاد نامه حضرت را خواند، گفت: سوگند به پروردگار کعبه ابوسفیان به آن گفتار گواهی داده است و همواره در نظرش بود، تا معاویه او را برادر خود خواند[۱۳۴].

این، نشان می‌دهد که زیاد بن ابیه از این که پدرش مشخص نبوده، بسیار رنج می‌برده است و این مسئله در روح و روان او، عقده حقارت ایجاد کرده بود که با خواندن نامه علی(ع) به این فکر می‌افتد که تازه پدر خود را یافته است و ابوسفیان شهادت داده است که او پدر زیاد می‌باشد.

حضرت در ضمن به این پرسش هم پاسخ می‌دهد که چرا وی، ولد الزنا را به کار گرفته است در حالی که حاکم و پیش نماز باید از طهارت مولد برخوردار باشد؟ زیرا حضرت می‌فرماید این ادعای ابوسفیان از نظر شرعی نسبی را ثابت نمی‌کند و صرف ادعاست. شهرت زیاد به زیاد بن ابیه پس از استلحاق وی به معاویه و خواندنش تنها به این نسب پس از سقوط بنی‌امیه بوده است.

نامه حضرت امیرالمؤمنین(ع) به صورت دیگری نیز نقل شده است که ابن ابی الحدید و ابن طقطقی آن را بیان کرده‌اند. بنا بر این نقل، حضرت به زیاد نوشت:

«من تو را به والی‌گری فارس برگزیدم؛ زیرا در تو شایستگی این مقام را می‌‌دیدم. باید بدانی که از ناحیه ابوسفیان یک بی‌فکری و خطایی که ناشی از خود پسندی و آرزوهای بی‌جا بود، سرزد که نه میراثی برای تو ثابت می‌کند و نه نسبت تو را درست می‌سازد. مواظب باش که معاویه با مکر و فریب، شخصی را از چهار جانب فرو میگیرد. از وی پرهیز کن! باز هم میگویم از وی بپرهیز والسلام»[۱۳۵].

زیاد، جزو صحابه نبوده و پیامبر را ندیده است. وی از یاران امیرالمؤمنین(ع) محسوب می‌شود و در تمام جنگ‌های آن حضرت طرفدار ایشان بوده و بعد از آن حضرت، با امام حسن(ع) بود تا این که آن حضرت صلح کرد و بعدها به معاویه پیوست.[۱۳۶]

حارثة بن بدر جانشین زیاد در کوار فارس

بنا به نقل ابو الفرج اصفهانی زیاد کارگزار علی(ع)، حارثة بن بدر تمیمی غدانی بصری را بر کوار[۱۳۷] از نواحی فارس گمارد، حارثه مردی شراب خوار بود[۱۳۸]. بر همین اساس در چاپ اول جلد دوم این کتاب، وی را جزو کارگزاران حضرت معرفی کردیم. به زیاد بن ابیه گفتند چگونه با او همنشین هستی با این که شراب‌خوار است؟ گفت: از وقتی که وارد عراق شده‌ام با من شب‌نشینی دارد[۱۳۹]. که نشان می‌دهد ارتباط زیاد با او در عراق بوده است و احتمالاً در آن زمان بر کوار گمارده شده است، نه در زمان حضرت؛ زیرا برابر شواهد تاریخی حارثه در زمان حضرت در بصره به شرارت و فساد پرداخته و جزو محاربین بوده است. شعبی از سعید بن قیس نقل می‌کند که حارثة بن بدر با خدا و رسولش محاربه کرده و در زمین فساد نموده است و توبه کرده پیش از این که علی(ع) بر او دست بیابد. حضرت به کارگزار خود در بصره نوشت که حارثة بن بدر با خدا و رسولش جنگ کرده و قبل از این که بر او دست یابیم توبه کرده پس متعرض او نشو جز به نیکی. حضرت بر او اسم محارب نهاده در حالی که وی قطع طریق کرده و دزد راه بوده است[۱۴۰].

علامه طباطبائی به این اشاره کرده است و نوشته حضرت برای وی امان نامه نوشت[۱۴۱]. شیخ طوسی می‌نویسد: حضرت توبه وی را پذیرفته[۱۴۲]، فاضل هندی می‌گوید که توبه او را در حقوق مردم نپذیرفت[۱۴۳]. او در دیر ابلق در کوار فارس مدتی اقامت گزید و به مشروب خواری مشغول بود و اشعاری در این باره سرود[۱۴۴]. در جنگ صفین هم از او یاد شده که نزد احنف بن قیس دارای رأی استوار بوده، او شاعر بنی‌تمیم و سواره آنها بوده است و گفت‌و‌گویی با حضرت علی(ع) دارد[۱۴۵]. وقتی که زیاد بن ابیه از دنیا رفت در رثای وی اشعاری سرود[۱۴۶]. در زمان مهلب در منطقه اهواز در سال ۶۴ غرق شده است[۱۴۷].[۱۴۸]

استلحاق زیاد به ابوسفیان

بعد از شهادت امیرالمؤمنین و صلح امام حسن(ع) معاویه دوباره به زیاد نامه نوشت و از او خواست که برایش بیعت بگیرد و در آن نامه او را به عنوان فرزند سمیه مخاطب ساخته بود. زیاد پاسخ نامه معاویه را نوشت و جواب رد به او داد و درباره نسبت او به سمیه چنین نوشت: «ای معاویه، اگر من فرزند سمیه هستم، تو فرزند جماعت و گروه هستی». چون مادر معاویه، هند جگرخوار، جزو زنان بدکاره عرب بود و عده‌ای با او جمع شده بودند اما فرزند خود، معاویه را به ابوسفیان نسبت داد.

معاویه در این باره با مغیرة بن شعبه مشورت کرد و او گفت: زیاد مردی است که شرف را دوست دارد و می‌خواهد که مردم همیشه او را یاد کنند و بالای منبر برود و فخر فروشی کند. از این روی نامه‌ای با ملایمت برایش بنویس تا من به جانب او بروم. معاویه نامه‌ای به زیاد نوشت و آن نامه را مغیرة بن شعبه به فارس برد. وقتی که مغیره بر زیاد وارد شد، زیاد او را گرامی داشت و جواب نامه معاویه را نوشت و درخواست‌هایی را مطرح کرد که معاویه تمام آنها را پذیرفت. زیاد به معاویه ملحق شد و معاویه نیز او را حاکم عراق قرار داد[۱۴۹].

سرانجام هر دو (معاویه و زیاد) به وابستگی زیاد به ابوسفیان اتفاق کردند و گواهانی در مجلس معاویه حاضر شده، شهادت دادند که زیاد فرزند ابوسفیان است. از جمله گواهان[۱۵۰] این موضوع، ابومریم شراب فروش در زمان جاهلیت بود که سمیه را برای ابوسفیان آورده بود. معاویه، هنگام استلحاق و گواهی شهود، بالای منبر رفته، زیاد را در پله پایین‌تر قرار داد و از مردم خواست شهادت و گواهی بدهند.

گروهی از مردم برخاستند و شهادت دادند که زیاد فرزند ابوسفیان است از جمله ابومریم که پیش از این، اسلام اختیار کرده بود و مسلمانی خوب به شمار می‌آمد. چنین گفت: «ای معاویه! ابوسفیان به طائف آمد و من برای او گوشت و شراب و غذا تهیه نمودم و ابوسفیان بعد از صرف غذا گفت زنی بدکاره برای من بیاور. من نیز بدو گفتم جز سمیه، زن دیگری نزد من نیست. ابوسفیان پذیرفت و با او خلوت کرد».

در این هنگام زیاد، ابو مریم را مخاطب ساخته گفت: بس است ابو مریم! تو را برای شهادت خواسته‌اند نه برای ناسزا گفتن. معاویه پس از این، زیاد را وابسته به خاندان خود دانست[۱۵۱].

قضیه استلحاق بر خلاف دستور پیامبر اکرم(ص) بود که فرمود: «الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ»[۱۵۲]؛ فرزند از صاحب فراش است و نصیب زناکار سنگ است.

این اقدام معاویه نیز از جمله کارهای خلاف اسلام بود. ابو بکره برادر مادری زیاد وقتی خبر استحقاق و پیوستن زیاد به خاندان ابوسفیان را شنید سوگند خورد که هیچ‌گاه با زیاد سخن نگوید؛ زیرا او مادرش را به زنا نسبت داده و خود را از پدرش نفی کرده است[۱۵۳].

به هر حال، شعرا در این باره، شعرهای زیادی سروده‌اند که بهترین آنها، اشعار یزید بن زیاد بن ربیعة بن مفرغ حمیری معروف به ابن مفرغ است که جزو شعرای غزل‌سرای زمان معاویه بوده و در هجو بنی زیاد اشعاری سروده است:

أَلا أَبلِغ مُعاويَةَ بنَ حربٍمُغَلغَلَةً مِنَ الرَجُلِ اليَماني
أَتَغضَبُ أَن يُقالَ أَبوكَ عَفٌّوَتَرضَى أَن يُقالَ أَبوكَ زانِ
فَأَشهدُ أَنَّ رِحمَكَ مِن زيادٍكَرِحمِ الفيلِ مِن وَلَدِ الأَتانِ
پیام این مرد یمانی را دیار به دیار بیر و به معاویه برسان. بدو بگو آیا خشمگین می‌شود که بگویند پدرت پارسا بود و خشنودی که بگویند پدرت زنا کار بود. سوگند یاد می‌کنم که خویشی تو با زیاد، مانند خویشی فیل با کره خر است.

وقتی که عبید الله بن زیاد در سال ۵۵ ه حاکم بصره شد[۱۵۴]، از معاویه درخواست کرد که به او اجازه دهد یزید بن مفرغ را به قتل برساند، اما معاویه به او اجازه نداد و دستور داد که تنها او را تأدیب کند. عبیدالله بعد از ورود به بصره، ابن مفرغ را از خانه منذر بن جارود - که به آنجا پناهنده شده بود بیرون آورد و دارویی به او خوراند و او را سوار الاغ نموده و در بصره گرداند. در حالی که مدفوع و ادرار روی او می‌ریخت، یزید به عبیدالله گفت: آب می‌شوید آن چه تو انجام دادی، اما گفته من درباره تو صحیح است[۱۵۵].

زیاد بعد از این که در سال چهل و چهارم[۱۵۶] هجری به ابوسفیان ملحق شد، خود را زیاد بن ابوسفیان می‌خواند و با این نام، نامه‌ها را امضا می‌کرد و دوست داشت که دیگران نیز او را با این نام بخوانند.[۱۵۷]

زیاد در سمت امارت بصره و کوفه و جنایت‌هایش

زیاد در سال چهل و پنجم هجری از طرف معاویه به حکومت بصره منصوب گردید و در آخر ماه ربیع الاول از کوفه وارد بصره شد؛ چون او انتظار حکومت کوفه را داشت[۱۵۸].

وی بر بصره، حکومت می‌کرد تا این که در سال چهل و نهم مغیرة بن شعبه حاکم کوفه از دنیا رفت. معاویه برای اولین بار در تاریخ، کوفه را به زیاد واگذار کرد و او والی بصره و کوفه گردید[۱۵۹].

و بنا به قولی، مغیره در سال پنجاه و یکم[۱۶۰] از دنیا رفت، زیاد وقتی که حاکم کوفه شد، عده زیادی از یاران حضرت علی(ع) را به شهادت رساند؛ چون مدت زمانی با امیرالمؤمنین بود، یاران حضرت را به خوبی می‌شناخت و به قول تاریخ نویسان او تنها کسی بود که اوامر سلطان را به دقت اجرا می‌کرد و فرزند ناخلفش، عبیدالله، حضرت سید الشهداء(ع) را به شهادت رساند.

ابن ابی الحدید در ذیل نامه ۲۱ نهج البلاغه درباره اعمال زشت زیاد می‌نویسد:

قبحَ الله زیادا؛ خدا خیر و نیکویی را از زیاد دور گرداند! زیرا نعمت و نیکویی و تعلیم و تربیت علی(ع) را نسبت به خود تلافی کرد به چیزی که نیاز به بیان آن نیست از قبیل: کردارهای زشت درباره پیروان و دوستان آن حضرت و زیاده‌روی در ناسزا گفتن و تقبیح کردار آن بزرگوار و کوشش در این امور به آن‌چه که معاویه به کمی از آن راضی بود و این برای به دست آوردن رضا و خشنودی معاویه نبود، بلکه این کارها را برابر طبع خود انجام می‌داد و در ظاهر و باطن، با آن حضرت دشمنی مینمود و خدا نمی‌خواست مگر این که به مادرش بازگشته، معلوم نبودن پدرش را هویدا نمود و از هر ظرفی آن چه در آن است، تراوش می‌کند و پس از او فرزندش، عبیدالله که برای کشتن حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) از کوفه، لشکر به کربلا فرستاد و باقی مانده بدکرداری‌های پدر را به اتمام رسانید و بازگشت کارها به سوی خداست، یعنی، ایشان را به بدترین عذاب و کیفر خواهد رسانید[۱۶۱].

مسعودی می‌نویسد: زیاد مردم را جلو قصر کوفه جمع می‌کرد و آنها را وادار به العن علی(ع) می‌نمود و هر کسی امتناع می‌کرد، او را با شمشیر از بین می‌برد[۱۶۲].

زیاد، سعید بن سرح را که جزو شیعیان علی بن ابی طالب(ع) بود، مورد تعقیب قرار داد. سعید از ترس، به امام حسن(ع) پناهنده شد. زیاد برادر، فرزند و همسر سعید را گرفته، آنها را زندانی کرد و اموال آنها را مصادره نموده و خانه‌اش را خراب کرد.

امام مجتبی(ع) نامه‌ای به زیاد به این مضمون نوشت که تو مردی از مسلمانان را مورد تعقیب قرار داده، خانه او را ویران ساختی و اموال او را گرفته، اهل و عیالش را زندانی کردی. همین که نامه من به تو رسید، خانه‌اش را بازساز و اموال و عیالش را به او بازگردان و شفاعت مرا در باره او بپذیر؛ زیرا من او را پناه داده‌ام والسلام.

زیاد در جواب امام حسن(ع) چنین نوشت: «این نامه‌ای است از زیاد بن ابی سفیان به حسن، فرزند فاطمه. نامه تو به من رسید در حالی که در ابتدا نام خود را قبل از نام من نوشته‌ای و از من تقاضایی داشتی و حال آن‌که من سلطان هستم و همچون کسی که بر رعیت خود مسلط باشد، به من فرمان داده بودی. درباره مرد فاسقی که پناهش دادی، نوشته بودی. به خدا قسم اگر بین پوست و گوشت تو باشد، من او را پیدا خواهم کرد؛ زیرا بهترین گوشتی که من دوست دارم، گوشتی است که تو از آن هستی. اگر او را عفو کنم به خاطر خیرخواهی تو نیست و اگر او را بکشم، نیست جز به خاطر این که پدر تو را دوست دارد والسلام».

این نامه، نشان عمق رذالت، پستی و دشمنی زیاد باعلی(ع) و خاندانش و نیز کینه‌توزی و دنائت اوست.

امام مجتبی چون نامه زیاد را خواند، تبسم کرد و نامه‌ای به معاویه نوشت و نامه زیاد را به آن ضمیمه نمود- چون برابر قرارداد صلح، معاویه و مزدورانش حق تعرض به یاران و دوستان علی(ع) را نداشتند- و در ضمن نامه‌ای به زیاد نوشت: «از حسن، فرزند فاطمه به زیاد بن سمیه. أما بعد: رسول خدا(ص) فرموده است: و فرزند از صاحب فراش است و نصیب زنا کار، سنگ است، والسلام».

معاویه وقتی که نامه امام مجتبی(ع) را خواند، نامه‌ای به زیاد نوشت و دستور داد که‌ای زیاد! خانه او را بساز، اموالش را بازگردان و متعرض او مشو و در مورد نامه‌ای که به امام حسن(ع) نوشته بود، او را سرزنش کرده و نوشته بود که فرزند فاطمه بودن برای امام حسن افتخار است، چون دختر پیامبر است و باید نام او قبل از نام تو باشد[۱۶۳].

وقتی که امام مجتبی(ع) دید زیاد بن ابیه ظلم می‌کند و گروهی از یاران علی(ع) را به شهادت می‌رساند، او را نفرین کرد و به نفرین آن حضرت، وی مبتلا به طاعون یا فلج شده و بعداً از دنیا رفت[۱۶۴].

بیهقی درباره چگونگی فلج شدن زیاد توضیحی آورده که جالب است. او در شرح خطبه ۴۷ که درباره کوفه است: من به خوبی می‌‌دانم، که ستمگری به تو قصد بدی نمی‌کند جز آن‌که خداوند او را به بلایی گرفتار سازد یا قاتلی را بر او مسلط گرداند.[۱۶۵]

می‌نویسد: اولین باری که خداوند او را به بلاگرفتار کرد زیاد بود، او مردم را در مسجد جمع کرد که علی(ع) را لعن کند، حاجب او از قصر بیرون آمد و گفت: بروید زیرا امیر گرفتار است و هم اکنون گرفتار فلج شده است[۱۶۶].

زیاد نامه‌ای به معاویه نوشت که عراق را با دست راست خود حفظ کرده‌ام و دست چپ من بی‌کار است. معاویه حکومت حجاز را نیز به او واگذار کرد. این خبر به مردم مدینه رسید، از بزرگ و کوچک در مسجدالنبی(ص) جمع شده، ضجه و ناله کردند و از ترس، سه روز به قبر پیامبر پناهنده شدند که گرفتار ظلم نشوند؛ تا این که زیاد دستش زخمی شد و به صورت خوره‌ای سیاه بدن او را فرا گرفت و در ماه مبارک پنجاه و سه و در سن ۵۶ سالگی در کوفه به درک واصل شد[۱۶۷].

بنا بر این او تنها هشت سال امارت داشت و کمتر از پنج سال حاکم کوفه بود و این قدر جنایت مرتکب شد. او شش ماه در بصره بود و شش ماه در کوفه، جانشین وی در کوفه در سال‌هایی عبدالله بن خالد بن اسید بود[۱۶۸] و در بصره سمرة بن جندب که در یک بار هشت هزار نفر را کشته بود [۱۶۹].[۱۷۰]

سخنرانی زیاد بن ابیه در بصره و جنایت‌های وی

معاویه، زیاد را که در کوفه بود و فکر امارت را در سر داشت، به امارت بصره برگزید و او را به آنجا گسیل داشت و بصره، خراسان، سیستان، هندوستان، بحرین و عمان را به او واگذاشت. زیاد در آخر ماه ربیع الاخر سال چهل و پنج، در حالی که فسق و فجور و هرج و مرج در شهر آشکار شده بود، وارد بصره شد.

وی بعد از ورود به بصره بالای منبر رفت و گفت: اما بعد، جهل بی‌پایان و کوری گمراه کننده و فسق آتش افروز شایع شده که آتش را برای مرتکبین فسق و فجور خواهد کشید و این آتش زبانه کشیده خشک و‌تر را خواهد سوخت. بی‌خردان شما مرتکب کارهای زشت می‌شوند. و خردمندانتان آن‎ها را نهی و منع نمی‌کنند.

زیاد بعد از ذکر مشکلات و مفاسد جامعه بصره، مردم را این‌گونه تهدید کرد. من چنین مقتضی دیدم که هر چه باید در آخر کار کیفر داد، در اول کار پیش آرم و عقاب را زودتر نازل کنم، این کار را با نهایت شدت بدون اندکی ضعف و تردید انجام خواهم داد و در عین حال بدون جبر و عنف خواهد بود. به خدا سوگند من ولی هر فردی که به جرم گناه کار دیگری که تحت ولایت او باشد، گرفتار خواهم کرد و هر مقیم بازمانده را به جرم گریختگان و هر روی آورنده را به جای پشت کننده تعقیب خواهم نمود. هر تندرست را به گناه مجرم بیمار، بازخواست خواهم کرد به گونه‌ای که اگر گناه کار برادر خود را ببیند، به او بگوید: ای سعد بگریز که سعید مرتکب جرم شده هلاک شد، مگر آنکه راست شوید. بدانید که دروغ بر سر منبر، مشهود عدوم است. اگر از من یک دروغ بشنوید بگویید تمرد و عصیان ما روا و بدون عقاب خواهد بود. هر که شب بخوابد و چیزی از او ربوده شود، من ضامن مال هستم. مبادا کسی به راهزنی شبانه اقدام کند که من خون او را خواهم ریخت. من به شما مهلت میدهم به اندازه سفر یک پیک به شهر کوفه و مراجعت او. مبادا کسی با غرور جاهلیت مفاخره کند که هر کس به آن رجز خوانی کند، زبانش را خواهم برید. شما با بدعت‌هایی تراشیده‌اید که هرگز نبوده و ما برای هر کار زشتی یک نحو کیفر متناسب با آن وضع کرده‌ایم که مجرم را مطابق جرم مجازات خواهیم کرد؛ هر کس دیگری را غرق کند، ما مرتکب را در آب می‌اندازیم و خفه می‌کنیم؛ هر کس آتشی برای سوختن مردم بیفروزد، ما او را در آتش می‌سوزانیم و هر که به خانه کسی رخنه کند، ما در سینه او رخنه کرده، قلب وی را بیرون می‌کشیم؛ هر کس نبش قبر کند، ما او را در همان قبر زنده زنده نهان می‌کنیم. زبان و دست خود را نگه دارید؛ من هم زبان و دست را از زیان شما خواهم گرفت. هیچ یک از شما مرتکب کاری نشود که عموم از آن ناراحت شوند و هر کس کاری بر خلاف مصلحت عامه بکند، گردن او را خواهم زد...

بدانید من از هر چیز که کوتاهی کنم، از سه چیز عاجز نخواهم بود: یکی این که از هر صاحب حاجتی رو نهان نخواهم کرد، حتی اگر نیمه شب برسد؛ دیگر آنکه حقوق و روزی و عطای کسی را از وقت مقرر با تأخیر، نخواهم داد و از شکایت شما و فرستادگان نماینده برای عرض حال (نزد معاویه) مانع نخواهم شد. شما دعا کنید که اولیای امور شما پاک، درستکار و رستگار باشند که آنها سیاست مدار، تنبیه کننده و پناهگاه شما هستند. اگر شما خوب باشید، آنها خوب می‌شوند. هرگز عداوت آنها را به دل م‌گیرید که اگر کینه آن‎ها را به دل بگیرید غضب آنها به شما سخت خواهد شد. آنگاه اندوه شما از دست آنها بسیار خواهد بود و شما هم به کام خود نخواهید رسید. و اگر هم در دشمنی آنها گستاخ شوید، دچار گرفتاری‌های دیگر خواهید شد. من از خداوند می‌خواهم که همه را یاری کند. اگر دیدید که من می‌خواهم کاری انجام دهم، شما آن کار را با خواری و ذلت بپذیرید و اجرا کنید. به خدا سوگند من چنین می‌بینم که کشتگان من میان شما بسیار خواهند بود. هر مردی از شما بر حذر باشد که کشته من نباشد».

این بود قسمتی از سخنرانی زیاد که بیانگر اهداف و روش جنایتکاران تاریخ است و واقعاً زیاد یکی از آن جانیان سفاک بود.

بعد از اتمام سخنان وی، عبدالله بن اهتم برخاست و گفت: من گواهی می‌دهم ای امیر که تو مردی حکیم و خردمند هستی و سخن تو قاطع و نافذ می‌باشد. زیاد گفت: دروغ می‌گویی. این صفت داوود نبی می‌باشد.

احنف بن قیس گفت: ستایش پس از آزمایش خواهد بود. مدح و ثنا هم بعد از امتحان و انجام کار و پرداخت عطا خواهد بود و ما کسی را مدح نمی‌کنیم جز پس از آزمایش و اثبات عطا. زیاد گفت: راست گفتی.

ابوبلال، مرداس بن اذیه ـ که از خوارج بود ـ برخاست و گفت: خداوند غیر آن چه تو به زبان آوردی، فرموده است. خداوند می‌فرماید: ﴿وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّى * أَلَّا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى * وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى[۱۷۱].

خداوند به ما بهتر از وعده تو وعده داده است ای زیاد! (یعنی چطور می‌خواهی فردی را به جرم دیگری بکشی) زیاد گفت: ای ابو بلال! ما برای رستگاری تو و یارانت که می‌خواهی راهی برای به کار بردن عقیده خود پیدا کنی، راهی نخواهم یافت مگر این که تو خود در خون غوطه‌ور شده، شنا کنی[۱۷۲].

زیاد عبدالله بن حصین را به ریاست شهربانی برگزید و به مردم مهلت داد به اندازه رفتن پیک به کوفه و بازگشت آن و دستور داد که بعد از نماز عشا هیچ کس نباید در کوچه‌ها باشد، آن گاه نماز عشا را به تأخیر می‌انداخت و در نماز سوره بقره و یا سوره بزرگ دیگری را می‌خواند. بعد از اتمام، مدتی درنگ می‌کرد و سپس به رئیس شهربانی فرمان می‌داد که سوار شود و در شهر گردش کند و هر انسانی را که در شهر ببیند بکشد. شبی عرب بَدَوی را دید و وی را نزد زیاد برد. زیاد از او پرسید: آیا ندای جارچی را شنیدی؟ گفت: نه به خدا من شتر شیرده خود را آوردم و در محلی جا دادم و خود پی جا می‌گشتم و از ندای امیر اطلاعی نداشتم. زیاد گفت: من گمان می‌کنم که تو راست می‌گویی ولی کشتن تو به صلاح ملت است و فرمان داد که او را بکشند و گردن او را زدند[۱۷۳].

ابن ابی الحدید می‌نویسد: چهار هزار نفر را تحت فرمان عبدالله بن حصین یربوعی قرار داد و بعد از مهلت مقرر به وی گفت: هیچ کس را نمی‌بینی مگر این که سرش را برای من بیاوری که اگر خودت همراه با کسی بیابی، گردنت را خواهم زد. او در شب اول سر هفتصد تن را قطع کرد و در شب دوم سر پنجاه تن و در شب سوم سر یک تن را قطع نمود و بعد از آن سر کسی قطع نشد؛ چون مردم بعد از نماز عشا به منزل خود می‌رفتند و به گونه‌ای سریع به منزل خود می‌رفتند که گاهی کفش‌های خود را از مسجد بر نمی‌داشتند و پا برهنه به سوی منزل‌های خود می‌شتافتند[۱۷۴].

ابن اثیر می‌نویسد: زیاد نخستین کسی بود که فرمان سلطان را سخت به کار برد و او کسی بود که سلطنت معاویه را مستقر نمود. او شمشیر را آخت و به هر کس بدگمان شد، کشت و بر شبهه و شک، کیفر سخت داد و مردم از او ترسیدند تا آنکه امن و آسایش برقرار شد به حدی که اگر چیزی از دست مرد یا زن می‌افتاد، به جای خود می‌ماند تا صاحب آن می‌رسید و آن را بر می‌داشت و کسی هم در خانه خود را نمی‌بست[۱۷۵].

آری، زیاد و فرزند ناخلفش، عبیدالله، جزو جنایتکاران مشهور دوران حکومت بنی امیه بودند که حکومت معاویه و یزید را استحکام بخشیدند. همان گونه که حجاج، باعث استقرار حکومت عبد الملک مروان گردید[۱۷۶].

زیاد بن ابیه (سمیه)

او به زیاد بن ابوسفیان بن صخر بن حرب بن امیة بن عبد شمس بن عبد مناف معروف است و همچنین به او زیاد بن سمیه نیز می‌گفتند و قبل از استلحاق به خاندان ابوسفیان، او را زیاد بن عبید ثقفی می‌خواندند. عبید، برده مردی از قبیله ثقیف بود و با سمیه (مادر زیاد) که کنیز حارث بن کلده بود، ازدواج کرد. حارث بن کلده سمیه را آزاد کرد و پس از متولد شدن زیاد، عبید با پرداخت هزار درهم، زیاد را خرید و آزاد کرد. در خصوص سال تولد زیاد، اختلاف وجود دارد: برخی زمان تولد او را قبل از هجرت؛ برخی در سال هجرت؛ گروهی در روز جنگ بدر؛ و بعضی مورخان در سال فتح مکه می‌دانند. او را یکی از دُهات (تیزهوشان، خردمندان) عرب گفته‌اند که در خطابه بسیار برجسته بود. زیاد یکی از شهود بر عمل مغیره در زمان خلافت عمر بود که به‌همراه ابوبکره (برادر مادری زیاد) و نافع و شیل بن معبد نزد خلیفه رفتند؛ ولی او به اشاره عمر حاضر نشد به زیان مغیره شهادت دهد. پس از این ماجرا، عمر او را برای انجام برخی امور به بصره فرستاد و به‌قولی به‌همراه مغیره به بصره رفت و به‌عنوان دبیر او مشغول به کار شد. ابوموسی اشعری هنگام امارت بر بصره او را کاتب خود قرار داد. در زمان خلافت حضرت علی(ع) در دستگاه حکومتی بصره بود و گاهی در نبود ابن‌عباس، جانشین او در بصره می‌شد. پس از مدتی، از طرف حضرت، به‌عنوان والی فارس برگزیده شد. زیاد، از محبین حضرت علی(ع) و از دشمنان سرسخت معاویه بود و تا زمان شهادت امام علی(ع) و حتی تسلیم کردن حکومت از طرف امام حسن(ع) به معاویه، او در قلعه‌ای در فارس ماند و با معاویه بیعت نکرد[۱۷۷].

در اخبارالطوال آمده است هنگامی که علی(ع) عازم صفین شد، معاویه برای زیاد نامه‌ای نوشت و به او وعده و وعید داد. زیاد از این کار معاویه به خشم آمد و در جمع مردم چنین سخنرانی کرد: «پسرزن جگرخواره و سرآمد نفاق و دورویی، برای من نامه نوشته و مرا بیم داده است و حال آن‌که میان من و او، پسر عموی رسول خدا(ص) با ۹۰ هزار مرد با سلاح کامل قرار دارد که همه از شیعیان اویند و به خدا سوگند اگر معاویه آهنگ من کند، مرا مردی بسیار شمشیرزننده خواهد یافت»[۱۷۸]. پس از ماجرای «استلحاق» که معاویه، زیاد را به ابوسفیان نسبت داد و برادر خود معرفی کرد او را به امارت بصره منصوب کرد. زیاد هنگام ورود، در مسجد جامع بصره خطبه «بتراء» را خواند و و در آن همه مردم را به‌شدت ترساند و بر طاعت و متابعت خویش ترغیب و تحریض کرد. ابن‌سعد در طبقات آورده است: مرّه که از آزاد کردگان و وابستگان خانواده ابوبکر و صاحب نهر مره در بصره بود، پیش عبدالرحمان پسر ابوبکر رفت و تقاضا کرد درباره کاری که با زیاد داشت برای زیاد سفارش نامه‌ای بنویسد. عبدالرحمان نوشت: از عبدالرحمان به زیاد و او را به ابوسفیان نسبت نداد. مره گفت: این نامه را پیش زیاد نمی‌برم؛ زیرا مرا زیان خواهد رساند. گوید: مره پیش عایشه رفت و عایشه نوشت: از ام‌المؤمنین، عایشه، به زیاد بن ابوسفیان. هنگامی که مره، نامه را برای زیاد برد، زیاد او را گفت: فردا با این نامه بیا. فردای آن روز زیاد مردم را جمع کرد و به غلام خود گفت: نامه را بخوان. همین که نامه را خواند که از ام‌المؤمنین عایشه به زیاد پسر ابوسفیان، زیاد حاجت مره را برآورده ساخت[۱۷۹].

زیاد پس ا از دو سال که حاکم بصره بود، با مرگ مغیره بن شعبه و با دستور معاویه هم‌زمان حاکم کوفه نیز شد. زیاد، زمستان را در بصره و تابستان را در کوفه اقامت می‌کرد و هرگاه از کوفه خارج می‌شد، عمرو بن حریث و هرگاه از بصره بیرون می‌رفت سمرة بن جندب را به جانشینی خود می‌گماشت. زیاد نه از فقیهان شمرده می‌شد و نه از قاریان؛ بلکه از سیاستمداران بنام عصر خود بود و گاهی هم روایتی از عمر نقل کرده است. چند حدیث هم از او نقل کرده‌اند. از چهار سال حکومت بر بصره و کوفه، در سال سیزدهم پس زیاد حکومت معاویه که سال ۵۳ هجرت بود، در شهر کوفه درگذشت[۱۸۰]. علت مرگ را وجود طاعون در دست راستش عنوان کرده‌اند. سن او را ۵۵ سال و به قولی ۵۲ سال، گفته‌اند و در ثویه کوفه به خاک سپرده شد[۱۸۱].[۱۸۲]

زیاد بن ابیه در بصره

پس از حیله مغیره در اخراج زیاد از بصره، معاویه امارت آن شهر و مناطقی از ایران را به او داد. زیاد در حالی به بصره وارد شد که به‌واسطه هرج و مرج بسیار، فسق و فجور و ناامنی به حدّاعلای خود رسیده بود. در این حال، زیاد به مسجد جامع بصره رفت و شروع به خواندن خطبه کرد و چون در ابتدا به حمد و ثنای خدا نپرداخت و بسم‌الله نگفت آن خطبه به بترا معروف شد. اما بعد، جهل بی‌پایان و کوری گمراه‌کننده و فسق آتش‌افروز شایع شده که آتش آن، دامن مرتکبین به فسق و فجور را خواهد گرفت و این آتش زبانه‌کشیده خشک و‌تر را خواهد سوزاند؛ بی‌خردان شما مرتکب کارهای زشت می‌شوند و خردمندان شما آنها را نهی و منع نمی‌کنند. جوان کاری می‌کند که پیر از انجام آن کار ابایی ندارد. انگار دستور پیامبر(ص) و آیین او را نیاموخته و نشنیده‌اید و انگار از پاداش خداوند برای نیکوکاران و کیفر برای گناهکاران آگاه نمی‌باشید که چگونه خداوند پاداش نیکوکار و کیفر گناهکار را می‌دهد و تا ابد یکی را آسوده و دیگری را رنجور می‌دارد. شما مانند کسی هستید که جهان و زیبایی آن، چشم او را خیره کرده و سرگرم دنیا نموده است. دنیا را بر آخرت ترجیح داده و از روز واپسین یادی نمی‌کند و در عاقبت کار زشت خود نمی‌اندیشد و در اسلام بدعت ایجاد کردید و رسم بد آوردید و کاری کردید که از حیث زشتی و تباهی، سابقه نداشته است. این همه اماکن فسق و فجور چگونه باز و آماده شده؟ زن‌ها در روز روشن غارت می‌شوند و حق زن ضعیف سلب می‌گردد و تعداد مظلومین کم نمی‌باشد آیا در میان شما خردمندی نیست که مانع ستمگاری شود و نگذارد در ظلمت شب، غارتگران سرگرم یغما شوند و در روز روشن سیه‌کاران غارت کنند و بدون مانع به غارت مال و ناموس مسلمانان بپردازند. شما افراد زشت‌کار را به خود نزدیک می‌کنید و کسانی که از کار شما پرهیز می‌کنند دور می‌نمایید. اختلاس‌گر را پناه می‌دهید و از بدکار و غارتگر بی‌پروا دفاع و حمایت می‌کنید. از عاقبت کار خود نمی‌ترسید و از روز حساب و عقاب باکی ندارید. شما خردمند و شریف نیستید؛ زیرا از بی‌خردان پیروی می‌کنید و مانع تعقیب و کیفر آنها می‌شوید و آنها به حمایت شما دل‌گرم می‌شوند؛ تا جایی که بر جنایات خود می‌افزایند و حرمت اسلام را به باد می‌دهند و گستاخ شده و هر ناروا را، روا می‌دارند. مفسدین به متابعت شما سروران و سالاران، مرتکب انواع جرایم می‌شوند و به خانه‌های گناه رفت و آمد می‌کنند و در آنها به سرافکندگی و بی‌شرمی تن می‌دهند. خواب و خوراک بر من حرام خواهد بود؛ تا آن‌که خانه‌های فسق و فجور و اماکن گناه و بی‌اخلاقی را ویران و با زمین یکسان کنم یا به آتش بسوزانم و نابود سازم. من چنین صلاح دیده‌ام که به جای پایان کار، کیفر را در اول کار قرار دهم و عقاب را زودتر نازل سازم. این کار را با نهایت شدت بدون اندک ضعف و تردید انجام خواهم داد و در عین حال بدون جبر و عنف خواهد بود. به خدا سوگند، من ولی هر فردی را به جرم گناه کسی که تحت ولایت او باشد عذاب خواهم کرد و پدر را به جای فرزند مجازات خواهم کرد. هر مقیم و بازمانده را به جرم گریختگان تعقیب خواهم نمود. هر تندرست را به گناه مجرم بیمار مؤاخذه خواهم کرد تا به حدی که اگر گناهکار برادر خود را ببیند به او بگوید، ای سعد بگریز که سعید مرتکب جرم شده. یا آن‌که راست شوید. اگر بر منبر از من دروغ شنیدید می‌توانید از فرمان من تمرد کرده و عصیان نمایید که در این حالت شما را عقاب نخواهم نمود. پس هرگز از من دروغ نمی‌شنوید و آنچه گفتم راست باشد و عمل خواهم کرد. هر که شب بخوابد و چیزی از او ربوده شود، من ضامن مال و حال او خواهم بود و هرچه از او ربوده شود خود، خواهم پرداخت. مبادا کسی به راهزنی شبانه اقدام کند که من خون او را خواهم ریخت. من به شما مهلت می‌دهم به اندازه سفر یک پیک به شهر کوفه و مراجعت او، تا خود را اصلاح نمایید. مبادا کسی با غرور جاهلیت مفاخره کند که هرکه رجزخوانی کرد زبانش را خواهم برید. شما بدعت‌هایی ایجاد کرده‌اید که هرگز نبوده و ما برای هر کار زشتی یک نحو کیفر متناسب با آن وضع کرده‌ایم که مجرم را مطابق جرم مجازات خواهیم کرد. اگر کسی فردی را در آب غرق نماید، ما مرتکب را به همان جرم مجازات و او را در آب می‌اندازیم و خفه می‌کنیم. هر که آتشی برای سوختن مردم بیفروزد، ما او را در آتش می‌سوزانیم و هرکه به خانه کسی رخنه کند، ما در سینه او رخنه کرده، قلب او را بیرون می‌کشیم. هرکه نبش قبر کند، ما او را در همان قبر زنده زنده دفن می‌کنیم. پس زبان و دست خود را نگه دارید. هیچ یک از شما مرتکب کاری نشود که عموم از آن منزجر شوند و هرکه کاری برخلافِ مصلحت عامه انجام دهد، گردنش را خواهم زد. میان من و بعضی از مردم کینه‌ها بود که من آن کینه‌ها را پشت گوش گذاشتم و زیر پا لگدکوب کرده‌ام. هرکه میان شما نیکوکار باشد، بر نیکی خود بیفزاید و هرکه زشت‌کار باشد، کار بد را ترک کند. من اگر بدانم کسی در میان شما از شدت کینه دق کرده باشد هرگز کینه او را آشکار و با او دشمنی نخواهم کرد، مگر اینکه او دشمنی را آشکار و آغاز کند. آنگاه با او گفتگو و اتمام‌حجت خواهم کرد و اگر اصلاح نشود، به کیفر او خواهم پرداخت. در کارهای خود تجدیدنظر کنید که هر بدخواهی از آمدن ما دلتنگ و هر نیک‌خواهی از حکومت ما خرسند خواهد شد. ایّهاالناس! ما برای شما سیاست‌مدار و حامی و نگهبان شده‌ایم. شما را با قدرت خداوند سیاست و تعدیل می‌کنیم. با همان قدرتی که خداوند به ما سپرده شما را حمایت و نگهداری می‌کنیم تا آن‌که خداوند که طاعت و فرمان‌برداری شما را برای ما فراهم کرده، اراده خود را به کار برد و هرچه ما به سود شما می‌خواهیم، میسر خواهد کرد. شما هم فقط عدالت را از ما بخواهید. پس شرط عدالت ما صلاح و اصلاح شما خواهد بود؛ شما این عدالت را با استحقاق خود از ما بخواهید و بدان تمتع کنید و ما به و اطاعت و اخلاص و صمیمیت شما، حقوق و عایدات شما را حفظ تأمین خواهیم کرد. بدانید من از هر چیز که کوتاهی نمایم از سه امر کوتاهی نخواهم کرد؛ یکی این است که، اگر کسی حاجتی داشته باشد، می‌تواند هر زمان به من رجوع نماید؛ حتی اگر نیمه‌شب باشد. دیگر آن‌که، حقوق و روزی و عطا کسی را از وقت مقرر تأخیر نخواهم انداخت. سوم، از فرستادن نماینده برای عرض شکایت شما نزد خود و معاویه ممانعت نخواهم کرد. او را رد نخواهم نمود. شما دعا کنید که اولیای امور پاک و درستکار و رستگار باشند که آنها سیاست‌مدار و پناهگاه شما هستند. اگر شما خوب باشید، آنها خوب می‌شوند. هرگز عداوت آنها را به دل نگیرید که اگر کینه آنها را به دل بگیرید، غضب آنها نسبت به شما سخت و دامن‌گیر خواهد شد. آنگاه اندوه شما از دست آنها بسیار خواهد بود و شما هم با عداوت آنها به کام خود نخواهید رسید و اگر هم در دشمنی آنها گستاخ شوید، دچار بلیات دیگری خواهید شد. من از خداوند می‌خواهم که همه را یاری نماید. ای مردم، مطیع و منقاد فرمانروایان خود باشید. به خدا سوگند، من چنین می‌پندارم که بسیاری از شما را خواهم کشت. مواظب باشید تا مبادا به دست من کشته شوید.

عبدالله بن اهتم برخاست و گفت: من گواهی می‌دهم ای امیر که تو مرد حکیم و خردمند هستی و سخن تو قاطع و نافذ است. زیاد گفت: دروغ می‌گویی؛ این صفت برای داوود نبی است. احنف بن قیس گفت: ای امیر! احسنت! ستایش پس از آزمایش خواهد بود. مدح و ثنا هم بعد از امتحان و انجام کار و پرداخت عطا خواهد بود و ما کسی را مدح نمی‌کنیم؛ مگر پس از آزمایش و اثبات نکوکاری. زیاد گفت: راست گفتی. ابوبلال، مرداس بن ادیه که از خوارج بود برخاست و گفت: خداوند غیر از آنچه تو به زبان آوردی، فرموده است. خداوند تعالی می‌فرماید: و ابراهیم کسی است که کار را به قاعده انجام داده و هیچ‌کس در قیامت گناه دیگری را به گردن نمی‌گیرد و برای آدمی عملی جز آنچه که به سعی خود انجام داده نخواهد بود[۱۸۳]. خداوند به ما بهتر از وعده تو وعده داده است ای زیاد! مقصود او این بود که گفته زیاد در این مورد که اگر مجرم بگریزد ولی، پدر، برادر یا خویش او را گرفتار می‌کنم، برخلاف نص صریح قرآن است که کسی مسئول گناه دیگری نیست. زیاد به او پاسخ داد: ما به تو و یارانت اجازه نخواهیم داد تا برای ابراز عقیده خود راهی بیابید؛ مگر اینکه تو در خون خود غوطه‌ور شده شنا کنی. مقصود زیاد این بود که تطبیق عقاید خوارج بر سیاست موجب قتل آنها خواهد بود؛ زیرا آنان سخت متعصب بودند و قواعد اسلام را کورکورانه به کار می‌بستند؛ و غیر خود را کافر می‌پنداشتند و خون مسلمین را مباح می‌دانستند؛ پس جنگ با آنها ضرورت دارد و به قتل و ریختن خون آنها منجر خواهد شد.

پس از ایراد خطبه، زیاد از منبر فرود آمد و عبدالله بن حصین را به ریاست شرطه برگزید و به مردم به اندازه رفتن پیک او به کوفه و برگشتن (دو الی چهار روز) مهلت داد تا در کار خود تغییر ایجاد کنند. او نماز عشا را به تأخیر انداخت و برای طولانی شدن نماز، سوره بزرگ می‌خواند. بعد از نماز نیز، قرآن را با تأنی می‌خواند. بعد از اتمام نماز مدتی درنگ می‌کرد، به اندازه رسیدن مردم به خانه‌های خود؛ سپس به رئیس شرطه فرمان می‌داد که سوار شود و در شهر گردش کند و هر انسانی را که در معبر می‌بیند، بکشد. شبی عربی بدوی را دیدند؛ پس او را گرفتند و نزد زیاد بردند. زیاد از او پرسید: آیا ندای جارچی را نشنیدی؟! گفت: نه. شتر شیرده خود را در محلی جا دادم و خود پی جا می‌گشتم و از ندای امیر اطلاعی نداشتم. زیاد گفت: من گمان می‌کنم که تو راست می‌گویی، ولی کشتن تو به صلاح ملت است. فرمان داد تا گردن او را زدند[۱۸۴]. زیاد نخستین کسی بود که پایه‌های قدرت و حکومت را در بصره استوار گرداند و سلطنت معاویه را مستقر کرد. او به هرکس بدگمان می‌شد او را می‌کشت و اگر به شخصی مشکوک می‌شد کیفر سختی در انتظار آن شخص بود. بنابراین با این رفتاری که زیاد در پیش گرفت مردم از عقوبت خود ترسیدند، به اصلاح امور خود پرداختند، جماعتی که مردم را می‌آزردند، سخت از او بیمناک شدند و مردم از تجاوز آنان بر جان و مال خود آسوده گشتند. تا جایی که در بصره، امنیت و آرامش حکم‌فرما شد؛ به‌حدی که اگر چیزی از دست مرد یا زنی می‌افتاد، کسی آن را برنمی‌داشت تا صاحبش بازمی‌گشت و آن را برمی‌داشت. شب‌ها کسی در دکان و خانه خود را نمی‌بست. همچنین عطا و بخشش را بر مردم زیاد کرد و حقوق مردم را به موقع پرداخت می‌کرد. او محلی را ضیافتگاهی برای اطعام عموم ساخت که به شهر روزی معروف شد. دیگر اقدام زیاد، افزایش تعداد شرطه‌های بصره به ۴ هزار نفر بود که سبب ایجاد امنیت زیادی در شهر شد. مردم که از امنیت شهر راضی بودند، خواستار امنیت راه‌ها نیز شدند؛ اما زیاد به آنها گفت: که ابتدا باید نظم و امنیت شهر را برقرار کنم بعد به اصلاح خارج شهر بپردازم. پس هنگامی که از نظم و امنیت داخل شهر بصره اطمینان حاصل کرد به اصلاح امنیت خارج شهر همت گماشت. زیاد بن ابیه با کمک و همکاری جمعی از یاران پیامبر(ص) موفق به ایجاد نظم و امنیت در بصره شد. یکی از آنها عمران بن حصین خزاعی بود که قاضی بصره شد؛ ولی از قضا و داوری استعفا داد. زیاد نیز از او قبول کرد. پس از او عبدالله بن فضاله لیثی را منصوب کرد و بعد از او برادرش عاصم و سپس زراره بن اوفی را که خواهر او، همسر زیاد بود به عنوان قاضی شهر بصره منصوب شدند. افراد دیگری چون انس بن مالک و عبدالرحمن بن سمره و سمرة بن جندب نیز در کارها به زیاد یاری رساندند. گفته شده است زیاد اولین کسی بود که نگهبانانی را برای حراست در پیشاپیش خود قرار داد که این نگهبانان شامل گرزداران و زوبین‌داران می‌شدند و نیز همیشه تعداد پانصد نگهبان در رکاب او بودند که پیرامون مسجد یا هر محلی که او می‌رفت را احاطه کرده بودند و به حراست از او می‌پرداختند[۱۸۵]. زیاد پس از ایجاد امنیت در بصره، برای آبادانی آن تلاش کرد. او مسجد جامع بصره را بسیار بزرگ کرد و آن را با آجر و گچ ساخت و سقف مسجد را از ساج بنا کرد. چون بر این عقیده بود که شایسته نیست امام از میان جماعت عبور کند؛ دارالاماره را از دهنا به سمت قبله مسجد منتقل کرد؛ پس درون دارالاماره امام جماعت از دری خارج می‌شد که در سمت دیوار قبله قرار داشت[۱۸۶].[۱۸۷]

منابع

پانویس

  1. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۲۳.
  2. موسوعة التاریخ الاسلامی، ج۵، ص۴۸۷ (پاورقی).
  3. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۴۵-۱۴۶؛ دین‌پرور، سید حسین، دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص 451- 453.
  4. ر. ک: سفینه البحار، ج١، عنوان «زید»، ص۵۷۹.
  5. «اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ». یعنی: کسی که از طریق شرعی به دنیا بیاید برای پدر و مادرش است و از هم ارث می‌برند و اگر از طریق غیر شرعی به دنیا آید، آن مولود با پدر نسبتی ندارد و سنگ حق اوست نه فرزند و از هم ارث نمی‌برند.
  6. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۵۶۱-۵۶۲.
  7. ابن قتیبه می‌نویسد: فرزندان زیاد عبارت‌اند از: عبدالرحمن، مغیرة، محمد، ابوسفیان، عبیدالله، عبدالله، سلماء عثمان، عباد، ربیع، ابوعبیده، یزید، عنبسه، أم معاویة، عمر، غصن، عتبه، آبان، جعفر، ابراهیم و سعیدا و ۲۳ دختر دیگر. (المعارف، ابن قتیبه، ص۳۴۷).
  8. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۳۲.
  9. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۳۲.
  10. انساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۱۹۳.
  11. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۴۵-۱۴۶.
  12. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۴۵-۱۴۶.
  13. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۴۶-۱۴۷.
  14. سیر أعلام النبلاء، ج۵، ص۱۸.
  15. رجال شیخ طوسی، ص۴۲، ش۱۶.
  16. ر. ک: شرح ابن ابی الحدید، ج۶، ص۱۸۰.
  17. نهج البلاغه، نامه ۲۰.
  18. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۵۶۲-۵۶۳.
  19. "فدع الإسراف مقتصدا و اذكر في اليوم غدا و أمسك من المال بقدر ضرورتك و قدم الفضل ليوم حاجتك أ ترجو أن يعطيك الله أجر المتواضعين و أنت عنده من المتكبرين و تطمع و أنت متمرغ في النعيم [أن تمنعه‏] تمنعه الضعيف و الأرملة- [و] أن يوجب لك ثواب المتصدقين و إنما المرء مجزي بما أسلف و قادم على ما قدم و السلام‏"، نهج البلاغه (صبحی صالح)، نامه ۲۱.
  20. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۴۸.
  21. تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۱۳۷-۱۳۹.
  22. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۴۷؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۵۶۳-۵۶۴؛ دین‌پرور، سید حسین، دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص 451- 453؛ محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۸۳۸.
  23. ر. ک: شرح ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۱ و ۱۸۷.
  24. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۵۶۵.
  25. الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۶۴۹-۶۵۱.
  26. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۴۸-۱۴۹.
  27. «اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ»؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۱؛ الغارات، ثقفی کوفی ج۲، ص۹۲۷-۹۲۸. در نهج البلاغه چنین آمده است: نامه به زیاد بن ابیه در سال ۳۹ هجری؛ آن هنگام که امام، با خبرشد معاویه نامه‌ای به او نوشته و به بهانه اینکه زیاد برادر معاویه است می‌خواهد او را فریب دهد؛ اطلاع یافتم که معاویه برای تو نامه‌ای نوشته تا عقل تو را بلغزاند و ارادۀ تو را سست کند. از او بترس که شیطان است و از پیش رو و پشت سر و از راست و چپ به سوی انسان می‌آید تا در حال فراموشی، او را تسلیم خود سازد و شعور و درکش را برباید. آری، ابوسفیان در زمان عمر بن خطاب ادعایی بدون اندیشه و با وسوسه شیطان کرد که نه نسبی را درست می‌کند و نه کسی با آن، سزاوار ارث می‌شود. ادعا کننده چونان شتری بیگانه است که در جمع شتران یک گله وارد شده تا از آبشخور آب آنان بنوشد که دیگر شتران او را از خود ندانسته و او را از جمع خود دور کنند. یا چونان ظرفی که بر پالان مرکبی آویزان و پیوسته از این سو بدان سو لرزان باشد. وقتی زیاد نامه را خواند، گفت: به پروردگار کعبه سوگند امام به آنچه در دل من می‌گذشت، گواهی داد؛ تا آنکه معاویه او را به همکاری دعوت کرد. (نهج البلاغه، سید رضی (ترجمه: دشتی)، ص۵۵۳، (نامه ۴۴).
  28. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۴۹-۱۵۰.
  29. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۲-۱۸۳؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۲۷-۹۲۸.
  30. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۰-۱۵۱.
  31. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۳-۱۸۴؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۲۸-۹۲۹.
  32. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۱-۱۵۲.
  33. کتارکة بیضها بالعراء و ملحفة بیض اخری جناحا
  34. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۵؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۰-۹۲۹.
  35. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۲-۱۵۳.
  36. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۶؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۰.
  37. مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۷.
  38. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۳-۱۵۴.
  39. اذا معشری لم ینصفونی وجدتنی أدافع عنی الضیم ما دمت باقیا و کم معشر أعیت قناتی علیهم فلاموا و ألفونی لدی العزم ماضیا و هم به ضاقت صدور فرجسته وکنت بطبی للرجال مداویا أدافع بالحلم الجهول مکیدة و أخفی له تحت العضاة الدواهیا فان تدن منی أدن منک و ان تبن تجدنی إذا لم تدن منی نائیا. (الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۱).
  40. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۶؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۰-۹۳۱.
  41. تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۱۸۰-۱۷۹.
  42. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۴-۱۵۶.
  43. مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۷-۶؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۷.
  44. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۱۸؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۷.
  45. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۶-۱۵۷؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۵۶۵-۵۶۸؛ محدثی، جواد، فرهنگ غدیر، ص۲۹۲.
  46. این موضوع که به «استلحاق زیاد» معروف است، از بدعت‌های معاویه است که خیلی‌ها به او ایراد گرفتند
  47. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۸-۱۸۹.
  48. فأَشْهَدُ أَنّ رَحْمَكَ مِنْ زِيادٍ... كرَحْمِ الفِيلِ من ولد الأتان.
  49. ر. ک: شرح ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۰ و سفینة البحار، ج۱، ص۵۸۲.
  50. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۵۶۵-۵۶۸.
  51. سرزمینی در سودان. (الانساب، سمعانی، ج۶، ص۳۲۹)
  52. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۷-۱۸۸.
  53. ألا أبلغ معاویة بن حرب مغلغل عن الرجل الیمانی أتغضب أن یقال: أبوک عف و ترضی أن یقال: أبوک زانی فاشهد أن رحمک من زیاد کرحم الفیل من ولد الأتان ؛مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۸.
  54. إن زیادة ونافعة و أبا بکرة عندی من أعجب العجب أن رجالا ثلاثة خلقوا من رخم أنثی مخالفی النسب ذا قرشی فیما یقول، و ذا ملی، و هذا بعمیر عربی؛ مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۸.
  55. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۸-۱۶۱.
  56. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۳.
  57. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۶۱.
  58. تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۱۸-۲۲۰ (با تلخیص) و نیز ر. ک: البیان و التبیان، جاحظ بصری، ج۲، ص۶۶-۶۱؛ موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۵۴۱.
  59. تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۲۲-۲۲۳ (با تلخیص).
  60. تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۲۴.
  61. تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۳۴-۲۳۵.
  62. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۶۲-۱۶۴؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۵۶۸-۵۶۹.
  63. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۳۰-۲۳۱.
  64. مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۴-۳.
  65. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۶۴-۱۶۶.
  66. الملاحم و الفتن فی ظهور الغائب المنتظر، سید بن طاووس، ص۲۵.
  67. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۶۶-۱۷۰.
  68. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۴-۱۹۵.
  69. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۷۰-۱۷۱؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۵۶۹.
  70. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۴-۱۹۵.
  71. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۷۱.
  72. الاحتجاج، طبرسی ج۲، ص۲۹۴-۲۹۵ (با تلخیص). همچنین امام حسین در جواب نامه معاویه به کشتار شیعیان امیرالمؤمنین به دست زیاد اشاره می‌فرماید:... و تو آن کسی هستی که به گمان ادعا کردی زیاد بن سمیه که بر فراش غلامان عبد ثقیف به دنیا آمده بود، پسر پدر تو و برادر تو از قبل پدر توست و حال آنکه پیامبر فرمود: «اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ». پس تو سنت و شرع پیامبر (ص) را ترک کرده، پیرو هوی و اسیر خود شدی و به هدایت و ارشاد، پروردگار و تبلیغ نبی امی هدایت نشدی. بعد از آن زیاد بد بنیاد، برادر گمانی خود را با پیروی از نفس شیطانی حکومت داده، او را به سبب نفاق، حاکم اهل عراق قرار دادی و چون آن بی دین را بر مسلمانان مسلط کردی، او دست و پای مسلمانان را برید و چشم بعضی را با میل آهنی که به آتش گرم کرده بود، کور کرد و جمعی را به شاخه خرما آویزان کرد. ای معاویه! گویا تو از این امت نیستی، با این امت از جنس تو نیستند. ای معاویه آیا تو به سبب ظلم، کشنده مردم حضرموت نیستی که پسر سمیه درباره ایشان به تو نوشت که این مردم بدین علی و رأی او هستند و تو به او نوشتی هر که به دین علی و به رأی او باشد باید که او را بکشی و به او مهلت و امان ندهی، پس آن انسان پست آن بندگان خداوند را و به حکم تو آن طایفه را گوش و بینی بریده، مثله کرد. دین علی و فرزند علی به خدا قسم همان است که با پدرت جنگید تا آنکه او را به اسلام در آورد و دین اسلام را قوی گردانید که امروز تو و جمعی که پیش از تو بودند با ادعای اسلام، به سایر مکان‌ها حکومت کردند و تو را در این مجلس که اکنون نشسته‌ای، صاحب حکومت ساختند. (الاحتجاج، طبرسی، ج۲، ص۲۹۷).
  73. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۷۲-۱۷۳.
  74. ر. ک: سفینة البحار، ج۱، ص۵۸۰ و سیر أعلام النبلاء، ج۵، ص۱۹.
  75. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۵۷۰؛ دین‌پرور، سید حسین، دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص 451- 453؛ محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۸۳۸.
  76. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۳۵-۲۳۶. مسعودی می‌نویسد: در دست زیاد دانه‌ای پیدا شد که آن را خارانید و سر باز کرد و تیره شد و آکله‌ای سیاه شد و به سبب آن در گذشت. او در این هنگام، پنجاه و پنج سال و به قولی پنجاه و دو سال داشت و در ثوبه کوفه دفن شد. (مروج الذهب، ج۳، ص۲۶).
  77. عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۷۴.
  78. زیاد بن ابیه: در زمان خلافت امیرالمؤمنین علی(ع) از طرف ابن عباس والی بصره، حکومت فارس را به عهده داشت و شورش کردهای یاغی آن ناحیه را سرکوب کرد. سپس به جانشینی ابن عباس در بصره رسید و در برابر فتنه «عبدالله بن عامر خضرمی» که از طرف معاویه برای جدا کردن بصره از قلمرو امیرالمؤمنین(ع) به آنجا آمده بود به خوبی مقاومت نمود و در راه تثبیت حاکمیت حضرت علی(ع) فداکاری کرد. پس از شهادت آن حضرت، از طرف امام حسن(ع) نیز حاکم فارس بود. آن‌گاه پس از صلح به مخاطر مخالفت با معاویه و دفاع از اهل بیت(ع) در قلعه «اصطخر» پناه گرفت. معاویه به منظور تسلیم او، فرزندانش از جمله «عبیدالله» را گروگان گرفت، اما با نیرنگ مغیرة بن شعبه، وی به طرف معاویه متمایل شد و ماجرای فضاحت بار «استلحاق» رخ داد که طی آن معاویه، پدر زیاد را که معلوم نبود چه کسی است، ابوسفیان اعلام کرد و بر این ادعا شاهد آورد. از آن پس، او را «زیاد بن ابی سفیان» خواندند. زیاد با اجازه معاویه در کوفه مقیم شد تا بعد از چهار سال در سال ۴۵ پس از عزل «عبدالله بن عامر» از حکومت بصره، از طرف معاویه عامل بصره شد و با خون‌ریزی‌های بسیار، آن شهر را که ناامن شده بود، امنیت بخشید. وی با وضع مقررات عدم تردد شبانه، در واقع اولین حکومت نظامی را در تاریخ اسلام پدید آورد (مشروح این وقایع در تاریخ طبری جلد چهارم در چند فصل، و نیز تاریخ یعقوبی جلد دوم صفحه ۱۵۸ به بعد آمده است).
  79. تاریخ طبری، ج۴، ص۱۷۴؛ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۶۶؛ مروج الذهب، ج۳، ص۳۴.
  80. سمرة بن جندب فزاری، از صحابه بود. هموست که با یک‌دندگی درخواست پیغمبر اکرم(ص) را مبنی بر عدم مزاحمت برای همسایه مسلمانش (که بی‌اجازه وی به منظور سرکشی به درخت نخل خود وارد خانه او می‌شد) رد کرد و قاعده مشهور «لَا ضَرَرَ وَ لَا ضِرَارَ فِي الْإِسْلَامِ‌» اولین بار در مورد او اجرا شد.
  81. تاریخ طبری، ج۴، ص۱۷۴.
  82. تاریخ طبری، ج۴، ص۱۷۵.
  83. الاخبار الطوال، ص۲۷۰.
  84. تاریخ طبری، دوره ۱۱ جلدی به تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج۵، ص۲۵۶.
  85. تاریخ طبری، ج۴، ص۱۷۰. جای شگفتی است مردم کوفه که در مقابل درخواست‌های امیرمؤمنان علی(ع) به منظور بسیج و رفتن به جنگ، سکوت می‌کردند و از فرمان او سر می‌تافتند، چنین نیرویی را به خراسان می‌فرستند و هیچ شکایتی هم ندارند. آیا طمع به فتوحات ماورای خراسان و غنایم آن عامل بسیج بوده است یا ترس از قدرت مطلق زیاد بن ابیه، و یا هر دو؟!
  86. تاریخ طبری، ج۴، ص۱۹۰.
  87. معاویه پس از مرگ زیاد، سمرة بن جندب را شش ماه در بصره ابقا نمود، و سپس او را عزل کرد. سمره پس از عزل خود گفت: «خدا معاویه را لعنت کند! به خدا قسم اگر آن طور که معاویه را اطاعت کردم، خدا را مطیع بودم، هرگز مرا عذاب نمی‌کرد»! (تاریخ طبری، ج۴، ص۲۱۷).
  88. نک: مبحث بررسی انتخاب کوفه به عنوان مرکز خلافت.
  89. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۶۶.
  90. تاریخ طبری، ج۴، ص۲۱۵.
  91. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۶۶.
  92. تاریخ طبری، ج۴، ص۲۱۵.
  93. نک: انساب الاشراف، ج۵، ص۲۴۴.
  94. انساب الاشراف، ج۵، ص۲۴۲.
  95. انساب الاشراف، ج۵، ص۲۴۲.
  96. رجبی دوانی، محمد حسین، کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی ص ۳۰۸.
  97. ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج۱۹، ص۱۶۵.
  98. ابن حجر، الاصابه، ج۸، ص۱۹۹.
  99. ابن حجر، الاصابه، ج۲، ص۵۲۸؛ همو، فتح الباری، ج۳، ص۴۳۵؛ ذهبی، سیر اعلام النبلاء، ج۳، ۴۹۴.
  100. رجال طوسی، ص۴۲.
  101. یعنی، زیاد فرزند پدرش. چون پدر او مشخص نبود.
  102. نووی، صحیح مسلم بشرح النووی، ج۲، ص۵۲.
  103. قمی، سفینة البحار، ج۱، ص۵۷۹.
  104. ابن حجر، اصابه، ج۲، ص۵۲۷.
  105. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۸۰؛ ابن طقطقی، تاریخ فخری، ص۱۴۹.
  106. بیهقی علی بن زید، معارج نهج البلاغه، ص۷۵۹.
  107. ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 444-445.
  108. قمی، سفینة البحار، ج۱، ص۵۷۹؛ ابن‌میثم، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۴۹۹؛ ابن قتیبه، المعارف، ص۱۵۱.
  109. دینوری، أخبار الطوال، ص۲۱۹.
  110. ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 446.
  111. «وَ إِنِّي أُقْسِمُ بِاللَّهِ قَسَماً صَادِقاً لَئِنْ بَلَغَنِي أَنَّكَ خُنْتَ مِنْ فَيْءِ الْمُسْلِمِينَ شَيْئاً صَغِيراً أَوْ كَبِيراً لَأَشُدَّنَّ عَلَيْكَ شَدَّةً تَدَعُكَ قَلِيلَ الْوَفْرِ ثَقِيلَ الظَّهْرِ ضَئِيلَ الْأَمْرِ وَ السَّلَامُ»؛نهج البلاغه، فیض الاسلام، نامه ۲۰، ص۸۷؛ صبحی صالح، ص۳۷۷.
  112. بلاذری، انساب الاشراف، ج۲، ص۱۶۲؛ محمودی، نهج السعاده، ج۵، ص۳۵۲.
  113. «فإنَّ رَسُولي أخبَرنِي بِعُجْبٍ، زَعَمَ أنَّكَ قُلتَ لَهُ فيما بيَنَكَ و بَينَهُ: أنَّ الْأَكرادَ هَاجَتْ بِكَ، فكَسَرَتْ عَليْكَ كَثِيراً مِنَ الخَراجِ، و قُلتَ لَهُ: لَا تُعلِم بِذلِكَ أميرَ المُؤمِنينَ؛ يا زياد و اقسم باللّه إنّك لكاذب و لئن لم تبعث بخراجك لأشدّنّ عليك شدّة تدعك قليل الوفر، ثقيل الظهر؛ إلّا أن تكون لما كسرت من الخراج محتملاً»؛ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۰۴: محمودی، نهج السعاده، ج۶، ص۳۵۲.
  114. کسروی، کاروند کسروی، ص۲۴۵.
  115. «أمَّا بَعدُ؛ فإنَ سَعْداً ذكَرَ أنَّك شتَمتَهُ ظُلماً، وهدَّدْتَهُ وجَبَهتَهُ تَجَبُّراً وتَكَبُّراً، فَما دعاكَ إلى التَّكبُّرِ؟ وقد قال رسول اللّهِ(ص): الكِبرُ رداءُ اللَّهِ فَمَن نازعَ اللَّهَ رداءَهُ قصَمَهُ. وَ قَدْ أخبَرَني أنَّكَ تُكثِرُ مِنَ الألوانِ المُختَلِفَةِ في الطَّعامِ فِي الْيَوْمِ الْواحِدِ، وَتَدَّهِنُ كُلَّ يَومٍ، فَما عَليْكَ لَوْ صُمْتَ للَّهِ أيَّاماً، وَ تَصَدَّقْتَ بِبَعضِ مَا عِنْدَكَ مُحتَسِباً، وأكَلْتَ طَعامَكَ مِراراً قَفَاراً، فإنَّ ذلِكَ شعارُ الصَّالِحينَ! أَفَتَطْمَعُ وَأَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِي النَّعيمِ، تَسْتَأْثِرُ بِهِ عَلَى الْجَارِ وَالْمِسْكِينِ وَالضَّعِيفِ وَالفَقِيرِ وَالأَرْمَلَةِ وَالْيَتيمِ، أَنْ يُحسَبَ لَكَ أَجْرُ المُتَصدِّقِينَ. وَأَخْبَرَنِي أَنَّكَ تَتَكَلَّمُ بِكَلامِ الْأَبْرارِ، وَ تَعْمَلُ عَمَلَ الخَاطِئينَ، فَإنْ كُنْتَ تَفْعَلُ ذَلِكَ فَنَفْسَكَ ظَلَمْتَ، وَعَمَلَكَ أَحْبَطْتَ، فَتُبْ إِلى ربِّكَ يُصْلِحْ لَكَ عَمَلَكَ، وَاقْتَصِدْ فِي أَمْرِكَ، وَقَدِّمْ إِلَى رَبِّكَ الْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِكَ، وادَّهِنْ غِبّاً، فَإنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ(ص) يَقولُ: إِدَّهِنُوا غِبّاً وَلَا تَدَّهِنُوا رِفْهاً» ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۹۷؛ محمودی، نهج السعاده، ج۵، ص۱۶۹؛ کاشانی، معادن الحکمه، ج۱، ص۳۱۳.
  116. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۹۷.
  117. ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 446-450.
  118. فتوح البلدان، ص۳۸۲.
  119. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ترجمه، ج۴، ص۲۰۷.
  120. تاریخ طبری، ج۶ ص۳۳۴۹.
  121. الإستیعاب، ج۲، ص۶۶۳.
  122. تنقیح المقال، ج۲، حرف قاف، ص۲۸.
  123. تاریخ خلیفة بن خیاط، ص۱۴۶.
  124. تاریخ خلیفة بن خیاط، ص۱۴۹.
  125. کیذری، حدائق الحقایق، ج۱، ص۳۱۹.
  126. ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 450-452.
  127. «اسْتَعْمِلِ الْعَدْلَ وَ احْذَرِ الْعَسْفَ وَ الْحَيْفَ فَإِنَّ الْعَسْفَ يَعُودُ بِالْجَلَاءِ وَ الْحَيْفَ يَدْعُو إِلَى السَّيْفِ»؛ نهج البلاغه، فیض الاسلام، ص۱۳۰۴؛ صبحی صالح، حکمت ۴۷۶، ص۵۵۹.
  128. سال قمری ده روز از سال شمسی کمتر است و مردم به این امر توجه نداشتند و زمان برداشت محصول بر اساس سال شمسی و در فصل پاییز است.
  129. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲۰، ص۲۴۵.
  130. «فَدَعِ الْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً وَ اذْكُرْ فِي الْيَوْمِ غَداً وَ أَمْسِكْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِكَ وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِكَ. أَ تَرْجُو أَنْ يُعْطِيَكَ اللَّهُ أَجْرَ الْمُتَوَاضِعِينَ وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ الْمُتَكَبِّرِينَ وَ تَطْمَعُ وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِي النَّعِيمِ تَمْنَعُهُ الضَّعِيفَ وَ الْأَرْمَلَةَ- أَنْ يُوجِبَ لَكَ ثَوَابَ الْمُتَصَدِّقِينَ وَ إِنَّمَا الْمَرْءُ مَجْزِيٌّ بِمَا أَسْلَفَ وَ قَادِمٌ عَلَى مَا قَدَّمَ وَ السَّلَامُ»؛ نهج البلاغه، فیض الاسلام، نامه ۲۱، ص۸۷۲، صبحی صالح، ص۳۷۷.
  131. «أمَّا بَعْدُ؛ فَإنَّكَ شَتَمْتَ رَسُولي وَ زَجَرْتَهُ، وَبلَغَنِي أنَّك تُبَخّرُ وَ تُكثِرُ مِنَ الادِّهان و ألوانِ الطَّعَامِ، وَ تَتَكَلَّمُ عَلَى المِنبَر بِكَلامِ الصِّدِّيقينَ، وَتَفعَلُ، إِذَا نَزَلْتَ، أَفْعَالَ المُحلِّينَ، فَإنَّ ذَلِكَ كَذلِكَ، فَنَفْسَكَ ضَرَرْتَ وَ أَدَبي تَعَرَّضْتَ وَيْحَكَ أَنْ تَقُولَ: الْعَظَمَةُ وَالْكِبْرِياءُ رِدائي فَمَنْ نازَعَنِيهُما سَخْطْتُ عَليْهِ ( در تمام نسخه‌ها این‌گونه آمده است ولی با توجه به نقل ابن ابی الحدید شاید عبارت چنین بوده است «وَیْحَکَ إِنَّ اللهَ یَقُولُ»؛ وای بر تو (که کبر میورزی) خداوند می‌گوید) ، بَلْ مَا عَلَيْكَ أَنْ تَدَّهِنَ رَفَيهاً [زِفْهاً خ] (رفیه به معنای فراوانی و از رفاه است و در نعمت هم به کار می‌رود و رفه به معنای هر روز است) ، فَقَدْ أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ(ص) بِذلِكَ، وَ مَا حَمَلَكَ أَنْ تُشْهِدَ الناسَ عَليْكَ بِخِلافِ مَا تَقُولُ ثَمَّ عَلَى المِنْبَرِ، حَيْثُ يَكْثُرُ عَليْكَ الشَّاهِدُ، وَيَعْظُمُ مَقْتُ اللَّهِ لَكَ، بَلْ كَيْفَ تَرْجُو، وَ أَنْتَ مُتَهَوِّعٌ فِي النَّعيمِ جَمَعْتَهُ مِنَ الأرمَلَةِ وَاليَتيمِ، أَنْ يُوجِبَ اللَّهُ لَكَ أجْرَ الصَّالِحينَ، بَلْ مَا عَلَيْكَ ثَكَلتْكَ أُمُّكَ، لَوْ صُمْتَ لِلَّهِ أيَّاماً، وَ تَصَدَّقْتَ بِطائِفَةٍ مِنْ طَعَامِكَ، فَإنَّها سِيرَةُ الأَنْبِياءِ وَأَدَبُ الصَّالِحينَ أصْلِحْ نَفْسَكَ، وَ تُبْ مِنْ ذَنْبِكَ، وَ أدِّ حَقَّ اللَّهِ علَيكَ، والسَّلامُ»؛ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۰۲ و چاپ اعلمی، ج۲، ص۱۰۶؛ ترجمه آیتی، ج۲، ص۱۱۴؛ محمودی، نهج السعاده، ج۵، ص۱۶۷.
  132. ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 452-456.
  133. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۸۱.
  134. نهج البلاغه، فیض الاسلام، نامه ۴۴، ص۹۶۵؛ صبحی صالح، نامه ۴۴، ص۴۱۵.
  135. ابن طقطقی، تاریخ فخری، ص۱۵۰؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۸۲؛ کاشانی، معادن الحکمه، ج۱، ص۳۱۲، الاستیعاب (دو جلدی)، ج۱، ص۳۱۳.
  136. ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 456-458.
  137. کوار در ۷۰ کیلو متری شیراز در مسیر جاده فیروز آباد قرار دارد.
  138. اصفهانی، الاغانی، ج۸، ص۴۰۱.
  139. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۰۰؛ مبرد، الکامل فی اللغه، ج۱، ص۱۸۴.
  140. جصاص، احکام القرآن، ج۲، ص۵۰۸ و ۵۰۹.
  141. طباطبائی، المیزان، ج۵، ص۳۳۲؛ ابن ابی شیبه، المصنف، ج۷، ص۶۰۳؛ متقی هندی، کنز العمال، ج۴، ص۶۱۱؛ ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج۱۱، ص۳۹۰.
  142. طوسی، التبیان فی تفسیر القرآن، ج۳، ص۵۰۸.
  143. فاضل هندی، کشف اللثام (چاپ سنگی)، ج۲، ص۴۳۲.
  144. حموی، معجم البلدان، ج۲، ص۴۹۶.
  145. منقری، وقعة صفین، ص۲۵.
  146. معجم البلدان، ج۲، ص۸۷؛ حاکم، المستدرک علی الصحیحین، ج۳، ص۴۷۳؛ تاریخ مدینة دمشق، ج۱۱، ص۲۰۸.
  147. زرکلی، الاعلام، ج۲، ص۱۵۸.
  148. ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 458-460.
  149. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۸۴؛ کاشانی، معادن الحکمه، ص۳۰۸.
  150. مسعودی، زیاد بن اسماء، مالک بن ربیعه و منذر بن زبیر بن عوام را نیز جزو گواهان استلحاق ذکر کرده است. (مسعودی، مروج الذهب، ج۳، ص۶).
  151. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۸۷؛ ابن طقطقی، تاریخ فخری، ص۱۵۱.
  152. ابن حجر، الإصابة، ج۴، ص۶۰۹؛ بلاذری، جمل من أنساب الأشراف، ج۵، ص۱۲۱ و ۱۹۳؛ ابن قتیبه، الإمامة و السیاسة، ج۱، ص۱۸۱. در نامه امام حسین(ع) به معاویه در دو منبع اخیر.
  153. الإستیعاب، ج۱، ص۳۱۴، شماره ۸۲۳.
  154. ذهبی، تاریخ الاسلام (عهد معاویه)، ص۱۵۹.
  155. قمی، سفینة البحار، ج۱، ص۵۸۲ و ج۲، ص۳۵۹، ماده زید و فرغ؛ تاریخ الاسلام (سال ۶۱-۸۰)، ص۲۶۸.
  156. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۸۹؛ الاستیعاب، ج۲، ص۵۲۶ و چاپ دو جلدی، ج۱، ص۳۱۴.
  157. ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 460-463.
  158. الکامل فی التاریخ، ترجمه، ج۴، ص۳۰۶.
  159. مسعودی، مروج الذهب، ج۳، ص۲۵.
  160. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۲۹.
  161. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۱۳۹.
  162. مسعودی، مروج الذهب، ج۳، ص۲۶.
  163. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۱۹۴.
  164. قمی، سفینة البحار، ج۱، ص۵۸۰.
  165. «وَ إِنِّي لَأَعْلَمُ أَنَّهُ مَا أَرَادَ بِكِ جَبَّارٌ سُوءاً إِلَّا ابْتَلَاهُ اللَّهُ بِشَاغِلٍ وَ رَمَاهُ بِقَاتِلٍ»
  166. بیهقی، معارج نهج البلاغه، ص۳۲۹.
  167. مسعودی، مروج الذهب، ج۳، ص۲۶.
  168. تاریخ طبری، ج۴، ص۲۱۷.
  169. تاریخ طبری، ج۴، ص۱۷۴، ۱۷۶ و ۲۱۴.
  170. ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 463-466.
  171. «و (از صحیفه‌های) ابراهیم که (عهد پیامبری را) بی‌کم و کاست به جای آورد؟ * که هیچ باربرداری بار گناه دیگری را برنمی‌دارد * و اینکه آدمی را چیزی جز آنچه (برای آن) کوشیده است نخواهد بود» سوره نجم، آیه ۳۷-۳۹.
  172. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۲۲۲ و مترجم، ج۴، ص۳۱۶؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۰۰.
  173. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۲۲۴ و مترجم، ج۴، ص۳۲۱.
  174. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۰۴.
  175. الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۲۲۲ و مترجم، ج۴، ص۳۲۱.
  176. ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 541-545.
  177. اسدالغابه فی معرفة الصحابه، ج۲، ص۱۱۹.
  178. الاخبار الطوال، ص۲۶۶.
  179. طبقات کبری، ج۷، ص۱۰۲.
  180. الاخبار الطوال، ص۲۷۳.
  181. مروج‌الذهب، ج۲، ص۳۰.
  182. حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص ۱۷۹.
  183. ﴿وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّى * أَلَّا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى * وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى «و (از صحیفه‌های) ابراهیم که (عهد پیامبری را) بی‌کم و کاست به جای آورد؟ * که هیچ باربرداری بار گناه دیگری را برنمی‌دارد * و اینکه آدمی را چیزی جز آنچه (برای آن) کوشیده است نخواهد بود» سوره نجم، آیه ۳۷-۳۹.
  184. الکامل، ج۱۰، ص۳۱۶-۳۲۱.
  185. الکامل، ج۱۰، ص۳۲۱-۳۲۳؛ العبر، ج۲، ص١٠.
  186. فتوح البلدان، ص۴۸۷.
  187. حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص ۱۸۲.