منصور عباسی در معارف و سیره امام صادق

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

حکومت منصور و شهادت امام صادق(ع) ‌

منصور و سختگیری بر امام صادق(ع)‌

هنگامی که در سال ۱۳۶ هجری ابو جعفر منصور پس از برادرش ابو العبّاس سفّاح حکومت را در دست گرفت، کینه پنهان خود بر امام صادق(ع) و اصحاب او از علویان و غیرعلویان را آشکار ساخت. مورّخان درباره منصور گفته‌اند که او فرد نیرنگ‌بازی بود که در ریختن خون هیچگاه به خود تردید راه نمی‌داد. او در ستمگری بی‌پروا و در کشتار افسارگسیخته بود[۱].

ابن هبیره که یکی از معاصران اوست ابو جعفر منصور را این‌چنین توصیف می‌کند: من مردی را در جنگ یا صلح مکارتر، نفرت‌انگیزتر و هوشیارتر از منصور ندیدم‌[۲].

منصور دوانیقی به قتل ابو مسلم خراسانی که او را دشمن می‌داشت مبادرت کرد در حالی‌که ابو مسلم فرمانده اوّل انقلاب عبّاسی بود. منصور پس از توطئه‌چینی او را به آمدن به بغداد فریفت و وی را از تمام مناصب نظامی خلع کرد. هنگامی که ابو مسلم خراسانی بر منصور داخل شد او با قساوت تمام با وی روبرو شد و کارهای او را یک‌یک بر او می‌شمرد و ابو مسلم از او عذرخواهی می‌نمود.

سپس منصور به حسب توافقی که با محافظان خود داشت با صدای بلند شروع به کف زدن کرد و این کف زدن فرمان حمله بود. نگهبانان با شمشیرهای کشیده داخل شدند. ابو مسلم به منصور گفت: مرا برای دفع دشمنان خود نگهدار. منصور فریاد کشید چه دشمنی دشمن‌تر از تو برای من؟!

منصور همین شیوه را درباره عموی خود عبدالله بن علی به انجام رسانید. او را فریفت و به او امان داد و هنگامی که او به نزد منصور آمد او را کشت‌[۳]. امّا برنامه‌ریزی شوم منصور برضدّ امام صادق(ع) و نهضت اسلامی او سه شاخه کلّی داشت[۴].

شاخه اوّل منصور در این شاخه روشی نرم و ملایم در پیش گرفت ‌

و سعی کرد تلاش‌های امام را با خود یکسو کرده و امام را در ضمن سیاست خلافت بنی عبّاس داخل کند. او به امام نامه نوشت و در آن آورد که: چرا به نزد ما نمی‌آیی هم‌چنانکه سایر مردم به نزد ما می‌آیند؟

امام صادق(ع) در پاسخ او نوشت: ما چیزی نداریم که به خاطر آن از تو بترسیم و تو از امور مربوط به آخرت چیزی نداری که ما به امید آن به نزد تو بیاییم، نه چنان نعمتی داری که برای تبریک آن به نزد تو بیاییم و نه آنچه داری بر خود عذاب و نقمت می‌شماری تا بیاییم و تو را بر آن تعزیت و تسلیت گوییم. پس چه کاری با تو داریم!؟ منصور به امام صادق(ع) نوشت: بیا و با ما هم‌صحبت باش تا ما را نصیحت کنی.

امام صادق(ع) در جواب او نوشت: هرکس که قصد دنیا داشته باشد تو را نصیحت نمی‌کند، و کسی که قصد آخرت داشته باشد با تو همنشینی نمی‌کند. منصور پس از شنیدن جواب امام گفت: به خدا سوگند که امام صادق(ع) رتبه‌های مختلف مردم را برای من آشکار ساخت. آنان که دنیا می‌طلبند را از آنان که آخرت می‌جویند جدا کرد، و من می‌دانم که او از کسانی است که آخرت می‌جویند نه دنیا[۵].

نمونه دیگر شیوه‌هایی که منصور با امام صادق(ع) در این بخش در پیش گرفت، روایتی است که عبدالوهّاب از پدرش نقل می‌کند که گفت: ابو جعفر منصور به دنبال امام جعفر صادق(ع) فرستاد و دستور داد در کنار او فرشی گستردند و امام صادق(ع) را بر آن نشاند و سپس گفت: دو پسر من محمد و مهدی را بیاورید. سپس منصور رو به امام صادق(ع) کرد و گفت: ای ابا عبدالله زمانی برای من حدیثی درباره صله رحم خواندی. آن را دوباره بگو تا مهدی آن را بشنود.

امام صادق(ع) فرمودند: آری، پدرم از پدرش از جدّش از علی(ع) روایت می‌کند که فرمود: رسول خدا(ص) فرموده است: هنگامی که مردی صله رحم می‌کند و از عمر او سه سال باقی مانده است، خداوند متعال عمر او را سی سال می‌کند، و اگر از عمر او سی سال باقی مانده باشد و او قطع رحم کند، خداوند عمر او را به سه سال کاهش می‌دهد. سپس امام صادق(ع) این آیه‌ شریف قرآن را تلاوت فرمود: ﴿يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ[۶].

منصور گفت: ای ابا عبدالله این حدیث خوبی است. امّا منظور من این حدیث نبود، امام صادق(ع) فرمودند: آری، پدرم از پدرش از جدّش از علی(ع) روایت کرده که فرمود: رسول خدا(ص) فرموده است: صله رحم شهرها را آباد و عمرها را زیاد می‌کند. اگرچه کسانی که این کار را انجام دهند از نیکان نباشند.

منصور گفت: ای ابا عبدالله این حدیث هم خوب است. ولی منظور من این حدیث هم نبود. امام صادق(ع) فرمودند: آری، پدرم از پدرش از جدّش از علی(ع) روایت می‌کند که گفت: رسول خدا(ص) فرمودند: صله رحم حساب را آسان و از مرگ بد جلوگیری می‌کند. منصور گفت: آری، منظورم این روایت بود[۷].

آری، پادشاهان از مرگ می‌ترسند، پس امام صادق(ع) بر این نکته انگشت گذاشته و آن را به صله رحم مربوط کردند تا قدری از کینه و فریبی که ذهن منصور را برضدّ امام و علویان از اهل بیت آن حضرت مشغول کرده بود بکاهند، به‌همین خاطر است که امام از طریق احادیث به این نکته اشاره کردند که طول عمر با صله رحم ارتباط دارد[۸].

شاخه دوّم در این مرحله منصور با شدّت تمام به‌سوی امام صادق(ع) موضع‌گیری کرد

و جاسوس‌ها و خبرچین‌های خود را در اطراف امام منتشر ساخت که‌ مراقب همه حرکات امام صادق(ع) بوده و همه فعالیت‌های آن حضرت را زیر نظر داشتند و آخرین خبرها را به منصور می‌رساندند. تا اینکه منصور بتواند از میان آنها چیزی که مجوّز آزار رساندن به امام صادق(ع) و سخت گرفتن بر حرکت آن حضرت- که منصور خطر حقیقی را نسبت به سلطنت خود در آن می‌دید- پیدا کند تا در نتیجه، این گزارشات منجر به این شود که منصور اتّهاماتی را برضدّ امام صادق(ع) تهیه کرده و به‌وسیله آن اتّهامات بتواند برای به قتل رساندن آن حضرت مجوزی بیابد. این بخش از حرکت منصور نیز شامل روش‌های چندی است.

روش اوّل: از رزام بن مسلم غلام خالد قصری روایت شده که گفت: ابو جعفر منصور مرا به مدینه فرستاد، او به من دستور داد هنگامی که به مدینه رفتم نامه‌ای را که به من داده بگشایم و آنچه را که در آن نوشته است عملی کنم. هنگامی که به نزدیکی‌های مدینه رسیدم، ناگاه دیدم چند سوار بر سر راه من آمدند و یکی از آنها به نزد من آمد و گفت: ای رزّام از خدا بترس و در خون آل محمد شریک مشو. من کلام او را انکار کردم. او به من گفت: دوست تو نصف شب تو را‌طلبید و نامه‌ای نوشته و آن را در داخل قبای تو دوخت و به تو دستور داد که وقتی به مدینه رسیدی آن نامه را باز کنی و به آنچه در آن است عمل کنی.

رزّام گوید: من خود را از محمل به زیر انداختم و پاهای آن مرد را بوسیدم و گفتم: من گمان می‌داشتم که او صاحب و مولای من است، امّا آقای من، اکنون می‌بینم که تو آقا و مولای منی. حال چکار کنم؟ گفت: به‌سوی او برگرد و در مقابل او بایست و بیا.؛ چراکه او مردی فراموشکار است و آنچه را که به تو گفته فراموش کرده. او از تو در این‌باره سؤالی نخواهد کرد. من نیز بازگشتم و او اصلا چیزی در این‌باره از من نپرسید. من در دل گفتم مولایم راست گفته است‌[۹].

و از مهاجر بن عمار خزاعی روایت شده که گفت: منصور دوانیقی مرا به مدینه فرستاد و مال بسیاری به همراه من کرد و به من دستور داد که در نزد اهل بیت یعنی علویان تضرّع کنم‌[۱۰] و خود را به جمع آنان وارد سازم و آنچه می‌گویند حفظ کنم. مهاجر گوید: من در شب و روز در هنگام نماز در سمت قبله در کنجی از مسجد می‌نشستم.

او می‌گوید: به تدریج شروع به پول دادن به گدایانی که دور قبر بودند نمودم و بعد آرام‌آرام پا را فراتر گذاشته تا اینکه از آن پول‌ها به جوانانی از بنی حسن و سپس از پیرانی از بنی حسن پرداخت کردم تا اینکه آنان با من انس گرفتند و من رفیق سرّ آنان گردیدم.

مهاجر گوید: هر وقت که به امام صادق(ع) نزدیک می‌شدم، آن حضرت بسیار با ملاطفت و مهربانی با من رفتار کرده و مرا بزرگ می‌داشت، تا اینکه روزی از روزها پس از آنکه کارم با بنی حسن تمام شد و آنچه می‌خواستم از آنان به دست آوردم، به امام صادق(ع) نزدیک شدم در حالی‌که آن حضرت نماز می‌خواند. هنگامی که نماز آن حضرت تمام شد، رو به من کرده و فرمودند: «ای مهاجر، جلو بیا- من تا آن روز هیچگاه به نام و کنیه خود در مدینه نامیده نشده بودم- امام به من فرمودند: برو و به رفیق خود بگو: جعفر به تو می‌گوید: «اهل بیت و فامیل تو به کارهای دیگر که تو برایشان انجام دهی‌ محتاج‌ترند تا این کاری که با آنان‌ می‌کنی. به‌سوی قومی جوان و محتاج می‌آیی و با آنان حیله می‌کنی، شاید یکی از آنان کلمه‌ای بگوید که بتوانی به‌وسیله آن کلمه، خون او را بر خود مباح کنی، اگر به آنان رسیدگی و نیکی کنی و به آنان پول داده بی‌نیازشان سازی، به این کار تو از آنچه از آنان می‌خواهی محتاج‌ترند. مهاجر گوید: هنگامی که به نزد منصور دوانیقی آمدم به او گفتم: من از نزد جادوگری دروغگو و کاهن به نزد تو می‌آیم و جریان را برای او تعریف کردم. منصور گفت: به خدا سوگند که او راست می‌گوید. آنان به غیر این کار محتاج‌ترند، امّا برحذر باش که مبادا این سخنان را انسانی از تو بشنود[۱۱].

روش دوّم: و از دیگر شیوه‌هایی که منصور در راستای سیاست فشار بر امام صادق(ع) انجام می‌داد، پررنگ کردن بعضی از شخصیت‌های علمی بود تا آنها را در برابر امام صادق(ع) علم کرده و شخصیت علمی امام(ع) را پوشانده و با این کار سیاست خود را تقویت نموده و از دیگر سوی قداست و جاذبه مردمی امام را تضعیف کرده و در نتیجه وحدت کلمه جریان اسلامی را که یک صدا اقرار به رهبری و اعلمیت امام صادق(ع) داشتند، شکافته و در میان آنان تفرقه و اختلاف ایجاد نماید.

منصور این گام را با موفقیت برداشت. او بعضی از شاگردان امام صادق(ع) را جذب کرد. او با آنان با احترام و قدردانی برخورد کرد و از آنان در قبال مذهب امام و روش اسلامی اصیل آن حضرت، شخصیت‌هایی ساخت. ابو القاسم بغّار در مسند ابی حنیفه نقل می‌کند که گفت: حسن بن زیاد گوید از ابو حنیفه پرسیدم که: فقیه‌ترین کسی که دیدی کیست؟ ابو حنیفه پاسخ داد: جعفر بن محمد، هنگامی که منصور دوانیقی امام صادق(ع) را به حضور خود‌طلبیده بود، کسی را به دنبال من فرستاد و گفت: ای ابو حنیفه، مردم بسیار فریفته جعفر بن محمد شده‌اند. پس برای مقابله با او چند مسأله سخت آماده کن.

من چهل مسأله برای برخورد با امام(ع) آماده کردم. سپس ابو جعفر منصور به دنبال من فرستاد و من به حیره که ابو جعفر در آن زمان در آنجا اقامت داشت رفتم. من در حالی بر منصور داخل شدم که جعفر بن محمد در سمت راست او نشسته بود، هنگامی که نگاهم به امام صادق(ع) افتاد، از هیبت جعفر بن محمد چنان حالتی به من دست داد که از دیدن ابو جعفر منصور آن حالت به من دست نمی‌داد. من به منصور سلام کردم. او به من اشاره کرد که بنشینم. من نشستم. سپس منصور رو به امام صادق(ع) کرد و گفت: ای ابا عبدالله، این ابو حنیفه است. امام صادق(ع) فرمودند: آری او را می‌شناسم. سپس منصور رو به من کرد و گفت: ای ابو حنیفه مسائل خود را با ابا عبدالله مطرح کن.

من شروع به طرح مسائل کردم و امام(ع) این‌گونه به من جواب می‌دادند: «شما در این مسأله این رأی را دارید. اهل مدینه در این مسأله این رأی را دارند و ما این‌چنین می‌گوییم». گاهی بود که نظر آن حضرت با نظر ما موافق بود. گاهی هم نظر آن حضرت با نظر اهل مدینه موافق بود، و گاهی نیز نظر آن حضرت با هر دوی ما مخالف بود. تا اینکه چهل مسأله تمام شد، و آن حضرت هیچکدام از آن چهل مسأله را خالی از جواب نگذاشت. سپس ابو حنیفه گفت: آیا چنین نیست که‌ فقیه‌ترین مردم آن کسی است که اختلاف آراء مردم را بهتر بداند؟![۱۲].

روش سوّم: سیاست امام صادق(ع) در برابر حکومت منصور همان رویه سابق که روش تغییر و اصلاح بود بوده و دارای ویژگی‌های مسالمت‌آمیز بود، از سابق هم به صورت غیر مستقیم به منصور فهمانده بود که درصدد برنامه‌ریزی برای انقلاب بر ضدّ او نیست. بلکه چندین بار به او تصریح کرده بود که چنین قصدی ندارد. امّا منصور مطمئنّ نبود که امام به حرکت و قیام دست نخواهد زد. این ظنّ منصور به خاطر بسیاری طرفداران و پیروان امام صادق(ع) بود.

در روایتی که اکنون می‌خوانیم، امام صادق(ع) از شک و شبهه‌هایی که منصور هنگام دیدار با امام صادق(ع) بر آن حضرت وارد کرده بود، سخن به میان آورده است: حمران روایت می‌کند که وقتی در نزد امام صادق(ع) از بنی عبّاس و سوء ظنّ آنان نسبت به شیعه سخن به میان آمد فرمودند: «من همراه ابو جعفر منصور سیر می‌کردم و او سوار بر اسب در موکب خود حرکت می‌کرد. از جلو و پشت او اسبان در حرکت بوده و من در کنار او سوار بر درازگوش بودم. منصور به من گفت: ای ابا عبدالله، سزاوار است که تو از نیرو، پیروزی و عزّتی که خداوند به ما عطا کرده است مسرور و خوشحال باشی و هیچگاه به مردم نگویی که تو و اهل بیتت به خلافت سزاوارتر از ما هستی تا بدین‌وسیله ما را نسبت به خود و اهل بیتت تحریک نمایی.

امام صادق(ع) می‌فرماید: به منصور گفتم: هرکس چنین خبری از من به تو رسانده‌ است دروغ گفته است. منصور گفت: آیا بر آنچه گفتی قسم می‌خوری؟ امام صادق(ع) می‌فرماید: به منصور گفتم: مردم جادوگرانی هستند که دوست دارند قلب تو را نسبت به من چرکین کنند. به حرف آنها گوش نده که ما به تو محتاج‌تریم تا تو به ما.

منصور به من گفت: آیا به یاد می‌آوری روزی که از تو پرسیدم آیا حکومت به ما می‌رسد؟ و تو گفتی: آری، حکومتی عریض و طویل و شدید، و شما همواره در امر خود مهلت داده خواهید شد و از نظر دنیوی در گشایش خواهید بود. تا اینکه خون حرامی از ما، در ماه حرام و سرزمین حرام بر زمین بریزید! امام صادق(ع) می‌فرماید: من دانستم که او حدیث را حفظ کرده است. پس به او گفتم: شاید خداوند تعالی تو را از ریختن آن خون حرام باز دارد.؛ چراکه منظور من در نقل این حدیث، شخص تو نبوده بلکه مراد من، تنها نقل حدیث بوده. شاید کس دیگری از شما بنی عبّاس این کار را انجام دهد. پس از این، منصور سکوت کرد[۱۳].[۱۴]

شاخه سوّم سیاست دیگر منصور در برابر امام صادق(ع) سیاست به حضور‌طلبیدن و برخورد آمیخته با تهمت و افترا

یا به حضور‌طلبیدن‌های بدون سؤال و جواب بود. او قصد داشت از طریق این سیاست حرکت امام را مختل کرده و آن را تحت سیطره مراقبتی سازمان‌های اطّلاعاتی خود قرار دهد تا اینکه به عدم خطر از ناحیه امام(ع) مطمئنّ شود. وی همچنین با هدف ضربه زدن به شخصیت والای امام صادق(ع) از بعضی شیوه‌ها استفاده کرد. از جمله این روش‌ها این است:

۱. بشیر نبّال گوید: من بر بالای کوه صفا بودم و امام صادق(ع) نیز در آنجا حضور داشتند. آن حضرت از کوه به زیر آمده، من نیز از کوه به زیر آمدم، در این هنگام منصور دوانیقی که سوار بر درازگوشی بود پیش آمد. سپاهیان او در کنارش سوار بر اسب و شتر بودند. آنان به امام صادق(ع) فشار آوردند چنان‌که من ترسیدم اسب‌های آنان به امام صادق(ع) آسیبی برسانند. من پیش رفتم تا خود را سپر بلا ساخته و بین آنها و امام صادق(ع) قرار گیرم. پیش خود می‌گفتم ای خدا، این بنده تو و بهترین مخلوقات تو در روی زمین است و این گروه پست‌تر از سگ هستند و قصد آزار او را دارند!

بشیر گوید: امام رو به من کرد و فرمود: «ای بشیر! عرض کردم: لبّیک. آن حضرت فرمودند: سر را بالا بگیر تا ببینی». بشیر گوید: به خدا سوگند که ناگهان سپری از جانب خدا دیدم بزرگتر از آنکه من بتوانم توصیفش کنم. بشیر گوید: امام صادق(ع) به من فرمود: ای بشیر، ما از این قبیل چیزها که اکنون دیدی بهره‌مندیم. امّا مأمور شده‌ایم تا صبر کنیم. پس صبر کردیم»[۱۵].

۲. روایتی است که از مفضّل بن عمر وارد شده که گفت: منصور دوانیقی چندبار تصمیم به قتل امام صادق(ع) گرفت. او هنگامی که به دنبال آن حضرت می‌فرستاد و آن حضرت را به حضور می‌طلبید قطعا تصمیم داشت تا آن حضرت را به قتل برساند، امّا وقتی که چشمش به آن حضرت می‌افتاد، ترس آن حضرت در دلش می‌افتاد و او را نمی‌کشت. امّا در عین‌حال مردم را از رفتن به نزد امام صادق(ع) منع کرده و امام صادق(ع) را نیز از دیدار عمومی با مردم‌ جلوگیری می‌کرد، او امام صادق(ع) را تحت شدیدترین مراقبت‌ها قرار داد. تا جایی که اگر برای یکی از شیعیان مسأله‌ای دینی در امر زناشویی، طلاق، یا مسائل دیگر شرعی پیش می‌آمد و آنها حکم آن مسئله را نمی‌دانستند، راهی برای رسیدن به امام صادق(ع) و سؤال از او نمی‌یافتند و بسیار می‌شد که مرد همسر خود را ترک می‌گفت.

این مطلب بر شیعیان بسیار سخت آمده بود تا اینکه خداوند در دل منصور انداخت که از امام صادق(ع) بخواهد که هدیه‌ای به او بدهد که هیچ‌کس مانند آن را نداشته باشد. امام صادق(ع) عصایی را که از آن پیامبر اکرم(ص) و طول آن یک ذرع بود برای منصور به رسم هدیه فرستاد. منصور از دیدن این هدیه بسیار خوشحال شد و دستور داد آن را به چهار قسمت تقسیم کنند و هر تکه از آن را در جایی گذاشت.

سپس به امام صادق(ع) گفت: پاداش تو در نزد من جز این نیست که تو را آزاد بگذارم تا علم خود را برای پیروانت آشکار کنی و متعرّض تو و شیعیانت نگردم، پس بدون هیچ‌گونه ترس و واهمه‌ای بنشین و برای مردم فتوا بده. امّا در شهری که من در آن هستم نباش، این مطلب باعث انتشار علوم بسیاری از امام صادق(ع) گردید[۱۶].

۳. و از عبدالله بن ابی لیلی روایت شده که گفت: من به همراه منصور دوانیقی در ربذه بودم. او به دنبال امام صادق(ع) فرستاده بود و حضرت را به نزد او آورده بودند. منصور به دنبال من نیز فرستاده و من را نیز دعوت کرده بود. هنگامی که به در سرای منصور رسیدم شنیدم که می‌گفت: زود باشید او را بیاورید. خدا مرا بکشد اگر او را نکشم. خدا زمین را از خون من سیراب سازد اگر زمین را از خون او سیراب نسازم.

من از حاجب سؤال کردم که منظور منصور در این کلام، چه کسی است؟ گفت: منظورش جعفر بن محمد است. ناگاه دیدم جعفر بن محمد را عدّه‌ای از مأموران خاصّ می‌آورند. امام صادق(ع) به در رسید. هنوز پرده را بالا نبرده بودند. دیدم لب‌های آن حضرت هنگام بالا رفتن پرده حرکت می‌کند و آن‌گاه داخل شد. هنگامی که چشم منصور به او افتاد گفت: خوش آمدی ای پسر عمو، خوش آمدی ای پسر رسول خدا، و همچنان آن حضرت را احترام کرده بالا می‌برد، تا اینکه آن حضرت را بر تشکچه خود نشاند، سپس گفت غذا بیاورند. من سر بلند کردم و شروع کردم به نگاه کردن به چهره آن حضرت. دیدم که منصور غذاها را لقمه‌لقمه خنک کرده و به آن حضرت می‌دهد. او حاجات آن حضرت را برآورد و دستور داد تا آن حضرت را برگردانند.

هنگامی که امام صادق(ع) از در خارج شد به او گفتم: تو می‌دانی که از پیروان و دوستان تو هستم و اینکه من به دخول در دستگاه بنی عبّاس مبتلا شده‌ام. من سخنان این مرد را شنیده‌ام که درباره تو چه می‌گفت. هنگامی که به در رسیدی دیدم که لب‌هایت حرکت می‌کند و شک ندارم که چیزی می‌گفتی. آنگاه دیدم که رفتار منصور با تو چگونه شد. حال اگر مایل هستی به من هم آن چیز را که گفتی بیاموز تا من هم هنگام داخل شدن در نزد او آن را بگویم.

امام صادق(ع) فرمودند: «باشد، من هنگام ورود به نزد منصور گفتم: «مَا شَاءَ اللَّهُ، مَا شَاءَ اللَّهُ، لَا يَأْتِي بِالْخَيْرِ إِلَّا اللَّهُ، مَا شَاءَ اللَّهُ، مَا شَاءَ اللَّهُ، لَا يَصْرِفُ السُّوءَ إِلَّا اللَّهُ...»؛ هرچه خدا بخواهد، هرچه خدا بخواهد، جز خداوند متعال خیر نمی‌رساند، ما شاءالله، ما شاءالله، جز خداوند متعال شر و بدی را از انسان برنمی‌گرداند»[۱۷].

حرکت علویان به سمت برپایی نهضت‌

پس از آنکه منصور از طریق خبرهایی که از جاسوسانش به او می‌رسید اطمینان یافت که سادات حسنی برای نهضت بر علیه او برنامه‌ریزی می‌کنند منتظر موسم حج شد. هنگامی که موسم حج فرارسید، او و درباریانش به سمت خانه خدا مسافرت کرد. پس از آنکه مناسک حجش را انجام داد به یثرب برگشت، عقبة بن مسلم جاسوسی که او برای مراقبت از حرکات آل حسن گماشته بود نیز همراه او بود. او قبل از سفر به عقبة بن مسلم این‌چنین سفارش کرد که چون بنی حسن که عبدالله محض نیز در میان آنان هست به نزد من آمدند، من آنها را اکرام و بزرگداشت می‌کنم و می‌گویم برای ما غذا بیاورند. هنگامی که ما از غذا دست کشیدیم و به تو اشاره کردم، بیا و جلوی او بایست. عبدالله محض چشم خود را از تو برخواهد گرداند. تو دور بزن و با شست پایت به پشت او بزن تا کاملا متوجه تو شده و چشمش را برای دیدن تو بگشاید.

هنگامی که منصور به یثرب رسید، سادات حسنی او را استقبال کردند که عبدالله بن حسن در میان آنان بود. منصور عبدالله بن حسن را در کنار خود نشاند و گفت تا برای آنها غذا بیاورند. آنان از آن غذا خوردند. پس عقبة بن مسلم وارد شد و آنچه منصور به او گفته بود انجام داده روبروی عبدالله نشست. عبدالله از دیدن او وحشت کرد و به منصور گفت: مرا ببخش که خدا تو را ببخشد.

منصور فریاد کشید: خدا مرا نبخشد اگر تو را ببخشم‌[۱۸]. سپس دستور داد عبدالله بن حسن را با غل و زنجیر بسته به زندان بیاندازند. آنان عبدالله را با جماعتی از علویان زنجیر کرده و در خانه مروان زندانی کردند.

آنها از عبدالله خواستند تا جای دو پسر خود محمد نفس زکیه و برادرش ابراهیم را به آنها بگوید. امّا وی جای آن دو نفر را به آنها نگفت و بر سر این کار نیز جان باخت. عبدالله محض عمق این فاجعه را به برادرزاده خود حسن بن زید این گونه گفته است: ای برادرزاده، به خدا سوگند که ابتلای من از ابتلای حضرت ابراهیم(ع) بزرگتر است.؛ چراکه خداوند متعال به ابراهیم امر کرد تا فرزند خود را قربانی کند و این کار اطاعت خدا بود. امّا ابراهیم گفت: ﴿إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْبَلَاءُ الْمُبِينُ[۱۹]. امّا شما آمده‌اید و به من می‌گویید دو پسر خود را به این مرد بدهم تا او آنها را بکشد که این کار معصیت خداوند نیز هست‌[۲۰].

سادات حسنی به مدّت سه سال در آن زندان باقی ماندند، در سال ۱۴۲ هجری منصور سفر دیگری به مکه کرد. منظور او از این سفر تدارک اوضاع در مدینه و جلوگیری از بالا رفتن قیام و انقلاب در آن شهر بود. او هنگامی که مناسک حج خود را تمام کرد به ربذه رفت که سه میل از مدینه فاصله دارد. پس از آنکه به آنجا رسید دستور داد تا سادات حسنی و علویان دیگری را که به همراه آنان زندانی شده بودند به ربذه بیاورند. عقبة بن مسلم کار خارج کردن‌ آنان از زندان و بردنشان به ربذه را انجام داد.

پس از آنکه آنان را از زندان بیرون آوردند دست‌های آنان را با زنجیر بستند و آنها را به مسجد رسول خدا(ص) آوردند. در آنجا مردم گرد آنان حلقه زدند و گریه کرده و تأسّف می‌خوردند. امّا سربازان به آنان ناسزا گفته و از مردم می‌خواستند تا به آنها ناسزا بگویند.

امّا این خواسته مأموران از جانب مردم نتیجه عکس داشته و مردم شروع به ناسزا گفتن به عقبة بن مسلم و منصور دوانیقی کرده و بر علویان رحمت می‌فرستادند[۲۱].[۲۲]

موضع‌گیری امام صادق(ع) در برابر آل حسن‌

امام صادق(ع) به عبدالله بن حسن نامه‌ای نوشته است و در آن او را بر واقعه‌ای که نسبت به او و یارانش پیش آمده دلداری داده و امر به صبر نموده است. اسحاق بن عمّار صیرفی روایت می‌کند که: امام صادق(ع) هنگامی که عبدالله بن حسن و خاندانش را به صورت زندانی برده بودند نامه‌ای به او نوشته و او را از آنچه را که به او رسیده بود دلداری داد: به نام خداوند بخشنده مهربان، به جانشین صالح و ذریه پاک از فرزندان برادر و پسر عمویش: امّا بعد، اگر تو و خاندانت در آنچه بر سر شما آمده است تنها بوده‌اید، امّا در حزن و اندوه و ناراحتی و به درد آمدن دل تنها نبوده‌اید، من هم درد و شریک غم شما بوده‌ام. من از مصیبت‌هایی که بر سر شما آمده است همچون شما ناراحت و مصیبت‌زده هستم. امّا به دستور خداوند متعال که به متّقین دستور صبر و آرامش در هنگام نزول مصیبت داده است رجوع کرده‌ام. آنجا که خداوند در قرآن شریف به پیامبرش(ص) فرموده است: ﴿وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا[۲۳]. و فرموده است: ﴿فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَلَا تَكُنْ كَصَاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نَادَى وَهُوَ مَكْظُومٌ[۲۴].

تا آنجا که امام صادق(ع) فرمودند: ای عمو و ای پسر عمو، بدان که خداوند متعال لحظه‌ای به گرفتاری اولیای خود در دنیا اعتنایی نمی‌کند و هیچ‌چیز در نزد خدا محبوب‌تر از این نیست که اولیای او در دنیا سختی و ناملایمات را ببینند و تحمّل و صبر پیشه کنند. و بدان که خداوند متعال به اینکه نعمت دنیا را به دشمنان خود بدهد لحظه‌ای اعتنا نمی‌کند و اگر این چنین نبود، دشمنان خدا اولیای او را نکشته، آنان را نترسانیده و مزاحم آنان نمی‌شدند، در حالی‌که دشمنان خدا در امنیت و اطمینان به‌سر برده، همیشه دست بالا داشته و پیروزند. اگر این‌چنین نبود زکریای پیغمبر کشته نمی‌شد و یحیای پیغمبر به خاطر زن بدکاری به ظلم و جور کشته نمی‌گردید. و اگر این‌چنین نبود جدّ تو علی بن ابی طالب(ع) نیز چون به امر خدا قیام کرد، به ظلم و جور کشته نمی‌گردید یا عمویت حسین پسر فاطمه این‌چنین به کینه و دشمنی گرفتار نمی‌آمد[۲۵].

منصور خود نیز به سیاست ظالمانه‌اش برضدّ علویان که براساس کشتار و پراکنده ساختن ذریه رسول خدا(ص) پایه‌ریزی شده بود اعتراف کرده است. آنجا که گفته است: من از ذریه فاطمه زهرا هزار تن یا بیشتر را کشتم، امّا سید و مولای آنان جعفر بن محمد را باقی گذاشتم‌[۲۶].[۲۷]

قیام محمد بن عبدالله (صاحب نفس زکیه)

محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی ملقّب به صاحب نفس زکیه، پیش از به حکومت رسیدن عبّاسیان به اتّفاق آراء همه بنی هاشم برای خلافت برگزیده شده بود. همین منصور دوانیقی در خدمت او بوده، لباس‌های او را مرتّب کرده و برای نزدیک کردن خود به او عنان اسبش را می‌گرفت. منصور به همراه برادرش ابو العبّاس سفّاح دوبار با محمد بن عبدالله بیعت کرد. امّا پس از آنکه عبّاسیان حکومت را ربوده، شروع به استبداد کردند و ظلم آنان در میان جامعه منتشر شد، محمد بن عبدالله از کار آنها ناراحت شد و مردم را به سوی خود خواند. مردم به سمت او گرایش پیدا کردند و او با برادرش ابراهیم مخفی شد و مبلّغان خود را به شهرهای اسلامی فرستاد تا مردم را به بیعت او بخوانند.

هنگامی که خبر شهادت عبدالله محض پدر نفس زکیه و سایر سادات حسنی که به همراه او بودند به محمد رسید، او در مدینه قیام خود را آشکار کرد. مردم با او بیعت کردند. حتّی فقهای مدینه نیز از بیعت با او بسیار خوشحال شدند. هنگامی که کار او گسترش یافت به سمت اهل یمن و مکه رفت و آنان نیز برای بیعت با او درنگ نکردند. محمد در میان آنان به سخنرانی ایستاد و گفت: امّا بعد. ای مردم، کار این طاغوت و دشمن خدا ابو جعفر منصور بر شما پوشیده نیست. او قصری به نام قبّه خضراء بنا نهاده و در ساختن آن با خداوند متعال عناد ورزیده و آن را برای کوچک کردن مقام کعبه بنا کرده است. بدانید که فرعون زمانی به عذاب خداوند گرفتار آمد که گفت من خداوند بلند مرتبه شما هستم. مردم، بدانید که سزاوارترین کس برای قیام به امر دین اسلام فرزندان مهاجران و انصار هستند که در راه اسلام از بذل تمام زندگی خود دریغ نکرده‌اند.

خداوندا، این گروه (بنی عبّاس) حلال تو را حرام کرده و حرامت را حلال کرده‌اند. آنان کسانی را که تو آنان را ترسانیده‌ای امان داده و آن کسانی که تو آنان را امان داده‌ای ترسانیده‌اند. خداوندا عدد آنها را کم کن. آنان را در حال پراکندگی بکش و از آنان یک تن را باقی مگذار[۲۸].

هنگامی که خبر قیام او به منصور دوانیقی رسید، سپاهی را که چهار هزار سواره به فرماندهی عیسی بن موسی بود به‌سوی او فرستاد.-محمد بن عبدالله برای حفظ ساکنان شهر از دست‌اندازی سپاه منصور جنگ را به خارج شهر کشید- پس از آنکه جنگ میان دو سپاه در خارج مدینه درگرفت محمد بن عبدالله پس از متفرّق شدن سپاهش سخت مجروح شد و به زمین افتاد. در این هنگام حمید بن قحطبه جنایت‌پیشه پیشدستی کرد و سر مبارکش را از بدن جدا کرد[۲۹].[۳۰]

موضع امام صادق(ع) در برابر قیام محمد نفس زکیه‌

امام صادق(ع) عبدالله بن حسن را از تبلیغات برای پسرش محمد بر این اساس که او مهدی این امّت است برحذر داشته و به او خبر داده بود که در آینده چه رویدادهایی به وقوع خواهد پیوست آن حضرت به او هشدار داده بود که این رویدادها به شهادت محمد و برادرش ابراهیم منتهی شده و خلافت پس از ابو العبّاس سفّاح به ابو جعفر منصور عبّاسی خواهد رسید.

همچنین هنگامی که پیش از آشکار شدن قیام محمد نفس زکیه از امام صادق(ع) درباره او و قیامش سؤال شد، آن حضرت پاسخ دادند: در نزد من دو کتاب موجود است که در آن اسم همه پیامبران و همه پادشاهانی که به پادشاهی می‌رسند نوشته است. به خدا قسم که نام محمد بن عبدالله در هیچ‌کدام از آنها نیست‌[۳۱].

و هنگامی که محمد بن عبدالله (صاحب نفس زکیه) قیام کرد، امام صادق(ع) مدینه را ترک کرده و به زمینی که در منطقه «فرع» داشت رفت و در آنجا بود تا کار قیام محمد به اتمام رسیده او کشته شد و مردم آرام گرفته و امنیت به مدینه بازگشت، آن‌گاه آن حضرت نیز به مدینه برگشتند[۳۲].[۳۳]

امام صادق(ع) شیعه را برای ادامه راه خود آماده می‌کند

برهه آخر از حیات امام صادق(ع) با حکومت منصور، برهه تشدید مراقبت‌های حکومت از حرکت امام بود و در خلال این برهه چندین عملیات ترور به انجام رسید. امام(ع) نیز می‌دانست که منصور بر قتل او تصمیم گرفته‌ است. به‌همین خاطر بود که چندین فعالیت را به انجام رساند تا خطّ شیعه را پس از خود برای پی‌گیری راه آماده سازد. فعالیت اوّل: امام صادق(ع) سعی کرد تا صفوف شیعه را به‌هم پیوسته و عمل و فعالیت آنها را متّحد کند. آن حضرت بر این نکته تأکید می‌کرد که اگر از طرف منصور کشته شده و به شهادت رسید، رهبری بعد از او به امام کاظم(ع) خواهد رسید. آن حضرت راه را بر سودجویان و مدّعیانی که منتظر سوء استفاده از فرصت‌ها بودند بست.؛ چراکه اسماعیل پسر امام صادق(ع) که پیش از آن از دنیا رفته بود، زمینه مناسبی برای اندیشه تفرقه‌افکنی میان صف شیعیان بود.؛ چراکه او فرزند بزرگتر و پرهیزگار امام صادق(ع) بود.

عجیب است که ما می‌بینیم -علی‌رغم تأکیدات مکرّر امام صادق(ع)- و حزن و اندوهی که امام صادق(ع) هنگام مرگ اسماعیل از خود نشان دادند و تصریحی که در برابر جمع بزرگی از اعیان شیعه از خود نشان دادند که اسماعیل از دنیا رفته و دفن شده است، باز می‌بینیم بعد از امام صادق(ع) بعضی‌ها قضیه اسماعیل را مورد سوءاستفاده قرار داده و این گمان را انتشار دادند که امامت به اسماعیل می‌رسد و او نمرده، بلکه زنده است و در بصره قیام خواهد کرد و بعضی از مردم نیز او را در بصره دیده‌اند.

اینجاست که امام صادق(ع) چندین گام برای حلّ این مشکل که در آینده باعث تفرقه شیعه می‌شد برداشت.

۱. زرارة بن اعین گوید: امام صادق(ع) داوود بن کثیر رقی، حمران بن اعین و ابو بصیر را‌طلبید. مفضّل بن عمر نیز داخل شد و جماعتی به همراه او آمدند تا اینکه تعداد حاضران به سی نفر رسید. سپس امام صادق(ع) فرمودند: «ای داوود، صورت اسماعیل را باز کن». داوود صورت اسماعیل را باز کرد، امام‌ صادق(ع) به او فرمودند: «ای داوود، خوب در چهره او نگاه کن، ببین آیا او زنده است یا مرده؟» داوود گفت: البتّه مرده است. امام(ع) اسماعیل را به تک‌تک مردانی که در آنجا حضور داشتند نشان داد و همگی آنها را به شهادت‌طلبید. سپس فرمود: «خداوندا من شهادت می‌دهم». سپس دستور داد تا اسماعیل را غسل داده و کفن کردند. سپس فرمود: «ای مفضّل، بند کفن از چهره اسماعیل باز کن». مفضّل چهره اسماعیل را گشاد، امام صادق(ع) فرمودند: «آیا این زنده است یا مرده؟ همه به او نگاه کنید». همه گفتند: ای آقای ما او مرده است. امام صادق(ع) فرمودند: «آیا به این امر شهادت داده و کاملا یقین دارید؟» گفتند: آری و از کار امام صادق(ع) تعجّب کردند.

امام صادق(ع) فرمودند: «خداوندا بر آنها شاهد باش». سپس اسماعیل را به سمت قبر او بردند. هنگامی که او را داخل قبر گذاشتند، امام صادق(ع) فرمودند: «ای مفضّل، صورتش را باز کن». مفضّل صورت او را باز کرد. امام صادق(ع) به جماعت حاضران فرمودند: «ببینید آیا او مرده است یا زنده؟» همه گفتند: ای ولی خدا او مرده است.

امام صادق(ع) فرمودند: «خداوندا شاهد باش. همانا که در آینده‌ای نزدیک پیروان باطل به شک خواهند افتاد ﴿يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ[۳۴]». سپس امام صادق(ع) به موسی بن جعفر(ع) اشاره کرده و فرمودند: ﴿وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ[۳۵].

سپس خاک بر جنازه اسماعیل ریختند و سپس دوباره همان کلام را به آن جماعت تکرار کرده و فرمودند: «این میتی که کفن شد و دفن شد در این قبر چه کسی‌ بود؟» همگی گفتیم: پسر شما اسماعیل بود. امام صادق(ع) فرمودند: «خداوندا شاهد باش». سپس دست پسرش موسی را گرفت و فرمود: او حقّ است و حقّ با او و از او است. تا اینکه خداوند زمین را و آنچه بر آن است به میراث گیرد[۳۶].

۲. عنبسه عابد گوید: هنگامی که اسماعیل پسر جعفر بن محمد(ع) از دنیا رفت و ما از کار جنازه او فارغ شدیم، امام صادق(ع) نشسته و ما هم در دور آن حضرت نشستیم. آن حضرت سر به زیر داشتند. سپس سر برداشته و فرمودند: ای مردم، این دنیا محلّ جدایی است و بنای کار این دنیا بر پیچیدگی است نه بر راه راست و مستقیم، علاوه بر اینکه جدایی از اشخاصی که با آنان انس داریم سوزشی است که درمان پیدا نمی‌کند و آتشی است که خاموش نمی‌شود، امّا برتری مردمان بر یکدیگر به رفتار نیکو و اندیشه درست است، پس هرکه در مرگ برادر به عزا ننشیند برادرش روزی به عزایش خواهد نشست و هر پدری که داغ فرزند نبیند فرزندش روزی داغ او را خواهد دید. سپس امام صادق(ع) به شعر ابی خراش هذلی در مرگ برادرش تمثّل فرمودند: «مادر، گمان مدار که من او را فراموش کرده‌ام. نه چنین است، بلکه صبرم در فراغ او صبری نیکو است»[۳۷].

۳. اسحاق بن عمّار گوید: برادرم اسماعیل دین و اعتقاد خود را به نزد امام‌ صادق(ع) این‌چنین شرح کرد و گفت: من شهادت می‌دهم که خدایی جز الله نیست و اینکه محمد فرستاده خداست و شما- یعنی ائمّه- یکی پس از دیگری امام من هستید تا اینکه به امام صادق(ع) رسیده و سپس گفت: و اسماعیل بعد از شما! امام صادق(ع) فرمودند: «امّا اسماعیل، نه، او از ائمّه نیست»[۳۸].

فعالیت دوّم: علی‌رغم جنگ سردی که بین منصور و امام صادق(ع) بود، می‌بینیم که امام صادق(ع) برای اینکه امّت را حفظ کند و روح عدم پذیرش را در آنان زنده نگه دارد و حرکت آنان را تضمین نماید، به برقراری ارتباط با حکومت وقت می‌پرداخت.؛ چراکه بیم آن داشت کارشکنی‌های منصور در شیعیان او حالتی از شکست در اجرای برنامه‌های آن حضرت ایجاد کند.

  1. روزی ابو جعفر منصور به امام صادق(ع) گفت: من می‌خواهم که مدینه را ویران کنم و نفس‌کشی در آن باقی نگذارم. امام صادق(ع) به او فرمودند: ای امیر المؤمنین!، من چاره‌ای جز خیرخواهی و نصیحت تو نمی‌بینم. اگر می‌خواهی نصیحت مرا بپذیر، اگر هم نخواستی نپذیر. سپس امام صادق(ع) فرمودند: در پیشینیان تو سه نفر بودند و تو می‌توانی به هر کدام از آنها که خواستی اقتدا کنی. ایوب(ع) که مبتلا به بلاهای مختلف شد و صبر کرد، سلیمان(ع) که نعمت دنیا به او داده شد و شکر کرد، و یوسف(ع) که قدرت بر انتقام پیدا کرد و گذشت کرد. منصور گفت: من نیز گذشت کردم‌[۳۹].
  2. عبدالله بن سلیمان تمیمی گوید: هنگامی که محمد و ابراهیم دو پسر عبدالله بن حسن کشته شدند، مردی به نام شبة بن عقال به عنوان والی منصور به مدینه آمد. هنگامی که او به مدینه وارد شد برای خطبه نماز جمعه به مسجد رفته، بر منبر نشست و بعد از حمد و ثنای الهی گفت: امّا بعد، بدانید که علی بن ابی طالب وحدت صفوف مسلمین را درهم شکست. او با مؤمنین جنگید و حکومت را برای خود می‌خواست و آن را از اهلش بازداشت. بنابراین خداوند متعال حکومت را بر او حرام کرد و او را در غم و غصّه کشت. و اینها اولاد او هستند که در فساد دنباله‌رو او هستند آنان طالب ریاستی هستند که مستحقّ آن نیستند. آنها در نقطه‌های مختلف زمین کشته شده و در خون خود غلتیده‌اند. عبدالله بن سلیمان گوید: این کلام او بر مردم بسیار گران آمد، امّا هیچ‌کس جرأت و جسارت این که کلمه‌ای لب به سخن بگشاید نداشت. ناگاه مردی به پاخاست که لباسی قومسی‌[۴۰] ضخیمی بر تن داشت، گفت: ما نیز خداوند را شکر می‌کنیم و بر محمد خاتم پیامبران و سرور آنان درود می‌فرستیم، همچنین بر همه پیامبران خداوند درود می‌فرستیم. امّا آنچه که گفتی درباره خیر، ما اهل آن هستیم و امّا آنچه درباره ما بد گفتی، خودت و دوستت یعنی خلیفه به آن اولی و سزاوارتر هستید، ای که مرکب دیگران را می‌رانی و بر سر سفره آنان نان می‌خوری، زوزه‌کشان بازگرد. سپس رو به مردم کرد و گفت: آیا به شما نگویم که چه کسی در روز قیامت ترازوئی سبک دارد و زیانش آشکارتر است؟: او کسی است که آخرت خود را به دنیای شخصی دیگر بفروشد، و او همین فاسق است. مردم ساکت شده و والی از مسجد خارج شد و دیگر کلمه‌ای سخن نگفت. من پرسیدم این مرد که بود. گفتند این جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب(ع) بود[۴۱].

فعالیت سوّم: این فعّالیت امام صادق(ع) ارتباط برقرار کردن با شیعیان در این شرایط سخت و روش‌هایی بود که برای ارتباط با شیعیان به کار می‌گرفت.

امام صادق(ع) اصول اسلامی و کارهای اصلاحی خود را در دل و جان شیعیانش به صورت ملکه درمی‌آورد. مانند اصول تقیه، کتمان سرّ، رابطه با نهضت حسینی و غیره. تا اینکه این اصول و فعالیت‌ها وجود شیعه را از ضربات و برنامه‌ریزی‌های دشمنان حفظ کند.

روایتی که از پی می‌آید برای ما فعّالیت سرّی امام را با اصحابش در این زمان تصویر می‌کند. روایت شده است که ولید بن صبیح گفته: شبی در نزد امام صادق(ع) بودیم که دیدیم در خانه به صدا درآمد. امام صادق(ع) به کنیز خود فرمودند ببین چه کسی پشت در است؟ کنیز بیرون رفت و باز آمد و گفت: عموی شما عبدالله بن علی است. حضرت فرمودند او را داخل کن و به ما گفتند داخل اطاق دیگر شوید. ما داخل اطاق شدیم و در آن اطاق تاریک احساس کردیم کس دیگری نیز در آن اطاق هست و گمان کردیم که شاید یکی از زنان آن حضرت باشد؛ لذا به یکدیگر چسبیدیم. هنگامی که عبدالله بن علی داخل شد، رو به امام صادق(ع) کرد و از گفتن حرف‌های زشت نسبت به امام صادق(ع) فروگذار نکرد. سپس او بیرون رفت و ما نیز از آن اطاق بیرون آمدیم. امام صادق(ع) حدیث خود را از همان‌جا که قطع کرده بود با ما از سر گرفت.

یکی از ما به آن حضرت گفت: این مرد حرف‌های زشت و ناپسندی به شما زد که ما گمان نمی‌کردیم کسی چنین حرف‌هایی را به کسی بزند. حتّی یکی از ما خواست خارج شده و او را بکشد. امام صادق(ع) فرمودند: آرام باش. شما در آنچه بین ما می‌گذرد، دخالت نکنید. هنگامی که پاسی از شب گذشت، باز در را کوبیدند. امام صادق(ع) به کنیز خود فرمودند ببین چه کسی پشت در است؟ آن کنیز خارج شد و چون بازگشت گفت: عموی شما عبدالله بن علی است. امام صادق(ع) به ما فرمودند: به همان جایی که بودید برگردید، سپس اجازه ورود به او دادند.

ناگاه دیدیم که عبدالله بن علی(ع) به ضجّه و گریه و ناله داخل شد و می‌گفت: برادرزاده مرا ببخش که خدا تو را ببخشد، از من درگذر که خدا از تو درگذرد. امام صادق(ع) فرمودند: خداوند تو را بیامرزد ای عمو. چه چیزی تو را به این کار وادار کرده است؟ عبدالله گفت: من هنگامی که برای خواب به رختخواب رفتم دیدم که دو مرد سیاه به نزد من آمده و مرا دستگیر کرده با زنجیر بستند. یکی از آن دو به دیگری گفت او را به سمت آتش ببر. پس مرا بردند. در بین راه رسول خدا(ص) را دیدم. گفتم ای پیامبر خدا، من دیگر آن کار که انجام دادم تکرار نخواهم کرد. رسول خدا به آنها امر کردند تا مرا آزاد کردند و من هنوز درد آن زنجیر را احساس می‌کنم.

امام صادق(ع) به او فرمودند: وصیت کن. عبدالله گفت: به چه چیزی وصیت کنم؟ مالی ندارم و زن و فرزند فراوان داشته و قرض دارم. امام صادق(ع) به او فرمودند: قرض تو بر گردن من و خانواده‌ات همچون خانواده من هستند. پس وصیت کن. ما از مدینه خارج نشدیم مگر اینکه دیدیم عبدالله بن علی مرده است. ابو عبدالله(ع) خانواده او را به خانواده خود ملحق کرده، دینش را پرداخت و دختر خود را به همسری پسر او درآورد[۴۲].

البتّه آنچه بیشتر به ذهن می‌آید این است که این نوع از فعالیت‌های امام صادق(ع) بیشتر در ایام منصور بوده،؛ چراکه در ایام منصور جاسوس‌های فراوانی حرکت امام صادق(ع) را زیر نظر داشتند که امام(ع) مجبور می‌شد تا اجتماعات خانه خود را این‌گونه سرّی برقرار نماید تا بتواند نقش الهی خود را در رابطه با امّت از طریق نخبگان صالحی که برای ایفای این نقش موفّق شده بودند به انجام برساند[۴۳].

محاصره امام صادق(ع) اندکی قبل از شهادت‌

منصور فشارهای خود را بر امام صادق(ع) بیشتر کرده، خود را آماده به شهادت رساندن آن حضرت می‌کرد. فضل بن ربیع از پدرش روایت می‌کند که گفت: منصور مرا خواست و گفت: جعفر بن محمد در سلطنت من فتنه ایجاد می‌کند. خداوند مرا بکشد اگر او را نکشم. من به نزد امام صادق(ع) رفتم و گفتم: امیر المؤمنین را اجابت کن. آن حضرت وضو گرفته و لباس نو پوشیدند. من آن حضرت را به نزد منصور آورده اجازه دخول گرفتم. منصور گفت: او را داخل کن که خداوند مرا بکشد اگر او را نکشم. هنگامی که چشم منصور به آن حضرت افتاد از جای خود برخاسته به استقبال امام صادق(ع) آمد و گفت: ای مرد عرصه پرهیزکاری و ای کسی که از هرگونه خیانت و نیرنگی مبرّا هستی، خوش آمدی ای برادر و پسر عموی من.

پس آن حضرت را بر تخت خود نشاند و رو به آن حضرت کرده حال آن حضرت را جویا شد. و سپس گفت: حاجت خود را از من بخواه، امام صادق(ع) فرمودند: حقوق اهل مکه و مدینه مدّتی است که به تأخیر انداخته، دستور بده تا به آنان بدهند. گفت: انجام می‌دهم. سپس گفت: ای کنیز، آن تحفه را بیاور. کنیز یک روغن‌دان (غالیه‌دان) شیشه‌ای که در آن روغن خوشبو بود آورده، او به دست خود آن را پیچیده و به حضرت داد. حضرت بیرون آمد و من به دنبال او آمدم. عرض کردم: ای پسر پیامبر خدا، من تو را در حالی آوردم که شک نداشتم او تو را می‌کشد. امّا او کاری کرد که دیدی اما دیدم که لب‌های تو در هنگام دخول حرکت می‌کرد. چه چیز می‌گفتی؟ آن حضرت فرمودند: «گفتم: «اللَّهُمَّ احْرُسْنِي بِعَيْنِكَ الَّتِي لَا تَنَامُ وَ اكْنُفْنِي بِرُكْنِكَ الَّذِي لَا يُرَامُ وَ اغْفِرْ لِي بِقُدْرَتِكَ عَلَيَّ وَ لَا أَهْلِكَ وَ أَنْتَ رَجَائِي»»؛ خداوندا، مرا به آن چشمت که هرگز خواب بدان راه ندارد حراست کن و مرا با تکیه‌گاه تزلزل ناپذیرت حمایت کن. با قدرتی که بر من داری نگهداریم کن و در حالی‌که امیدم به تو است هلاکم مکن‌[۴۴].

این اوّلین‌باری نبود که منصور به دنبال امام صادق(ع) می‌فرستاد. بلکه او بارها این کار را کرده بود و هربار نیز قصد کشتن آن حضرت را داشته است‌[۴۵]. در حدیثی که در پی می‌آید، امام صادق(ع) عمق فاجعه‌ای که در آن شرایط با آن رودررو بوده و آزاری که منصور بر آن حضرت وارد می‌کرده است این‌گونه تصویر نموده است. عنبسه نقل نموده است: از امام صادق(ع) شنیدم که می‌فرمود: من تنهایی و به ستوه آمدنم از مردم مدینه را به نزد خداوند شکوی می‌کنم. تا آن هنگام که شما یاران، نزد من بیایید و من از دیدارتان شادمان گردم، ای کاش که این طاغوت به من اجازه می‌داد تا من در طائف ساختمانی اختیار کرده در آن ساکن شده و شما یارانم را در آن ساکن می‌کردم و به او تضمین می‌دادم که از جانب ما هیچ مشکلی برای او ایجاد نخواهد شد[۴۶].[۴۷]

امام صادق(ع) در ملکوت اعلی‌

در زمان منصور دوانیقی بلاها و محنت‌ها یکی پس از دیگری بر نواده پیامبر و شخصیت بزرگ اندیشه اسلامی امام صادق(ع) باریدن گرفت. آن حضرت انواع محنت‌ها و بلایایی که علویان متحمّل آن می‌شدند یا خود آن حضرت متحمّل آن فشارها و بدرفتاری‌ها می‌شدند به چشم می‌دیدند.

طاغوت زمان گاه و بیگاه آن حضرت را به حضور خود می‌طلبید و با ناسزاگویی و تهدید با آن حضرت برخورد می‌کرد. او احترام مقام علمی و بزرگی سنّی امام صادق(ع)، همچنین روگردانی آن حضرت از دنیا و میل آن‌ حضرت به عبادت و نشر علم را وقعی نمی‌نهاد. در نظر او امام یک شبح ترسناک جلوه می‌کرد. اکنون به‌طور ایجاز آخرین مراحل زندگی امام و شرح وفات و شهادت آن حضرت را بیان می‌داریم.

امام صادق(ع) نزدیک شدن مرگ خود را به مردم اعلام کرد. آن حضرت به آنها گفت که وعده دیدار پروردگار نزدیک شده است. از آن جمله روایات این است:

  1. شهاب بن عبدربه گوید: امام صادق(ع) به من فرمود: حال تو چگونه است هنگامی که محمد بن سلیمان خبر مرگ مرا به تو بدهد؟ شهاب گوید: به خدا قسم که من تا آن زمان نمی‌دانستم که محمد بن سلیمان کیست. امّا روزی در بصره نزد والی آن شهر به نام محمد بن سلیمان بودم. ناگاه نامه‌ای را به من نشان داد و گفت: ای شهاب، خداوند تو را و ما را در مصیبت پیشوایت جعفر بن محمد اجر دهد. شهاب گوید: من به یاد کلام امام(ع) افتادم و گریه راه گلوی مرا بست‌[۴۸].
  2. امام صادق(ع) خبر نزدیک شدن مرگ خود را به منصور هم دادند. هنگامی که منصور دوانیقی قصد کشتن آن حضرت را کرد امام صادق(ع) به او فرمودند: با من مدارا کن، پس به خدا سوگند که روزهای زیادی از مصاحبت من و تو باقی نمانده است، سپس آن حضرت از نزد منصور بیرون رفت، ناگهان منصور به عیسی بن علی گفت: به پا خیز و برو از او بپرس آیا مرگ من نزدیک شده است یا او؟

عیسی رفت و به امام صادق(ع) رسید و سخن منصور را برای آن حضرت‌ بازگو کرد، امام(ع) به او فرمودند: «نه، مرگ من نزدیک شده است»[۴۹]. زمانی نگذشت که این خبر امام(ع) به حقیقت پیوست و مرگ آن حضرت فرارسید.

امام صادق(ع) همچون استخوانی در گلوی طاغوت زمان، منصور دوانیقی بود. او از وجود امام صادق(ع) احساس تنگی و ناراحتی می‌کرد. وی این مطلب را به دوست و صاحب اسرار خود محمد بن عبدالله اسکندری این گونه بیان کرد: محمد بن عبدالله اسکندری گوید: بر منصور وارد شدم و او را غمگین یافتم، به او گفتم: در چه فکری هستی؟ منصور پاسخ داد: ای محمد، از اولاد فاطمه صد و اندی کشته شده‌اند -البتّه همه آنها را خود منصور به قتل رسانده بود- امّا آقا و امامشان هنوز باقی مانده است. گفتم: منظور تو چه کسی است؟

منصور پاسخ داد: جعفر بن محمد صادق. محمد سعی بسیاری کرد تا منصور را از این تصمیم منصرف کند. وی به منصور گفت: جعفر بن محمد مردی است که از شدّت عبادت ضعیف شده و اشتغال به عبادت خدا وی را از طلب ملک و خلافت روگردان کرده است. امّا منصور کلام او را نپذیرفت و به او گفت: ای محمد، می‌دانی که می‌دانم که تو او را قبول داشته و به امامت او اعتقاد داری. امّا بدان که سلطنت عقیم است‌[۵۰].

منصور دوانیقی دایره فشار را بر امام صادق(ع) تنگتر کرد. او منزل آن حضرت را با جاسوس‌های فراوان احاطه کرد. آنان هر کاری که از امام صادق(ع) صادر می‌شد ثبت و ضبط کرده و به منصور گزارش می‌دادند. از امام صادق(ع) درباره مشکلاتی که از این فشارها متحمّل می‌گردید این‌گونه روایت شده است که فرمود: سلامتی کمیاب شده، تا جایی که راه به‌دست آوردن سلامتی مخفی شده است. امّا اگر در این زمانه سلامتی پیدا شود در گمنامی است و اگر در گمنامی پیدا نشد شاید که در سکوت پیدا شود، سعادتمند کسی است که در نفس خود خلوتی بیابد که به خود مشغول شود[۵۱]. امّا منصور بی‌اعتنا به ننگ و آتش جهنّم مصمّم بر قتل امام(ع) شد[۵۲]. او سمّ مهلکی را برای حاکم مدینه فرستاد و او نیز آن سم را به امام صادق(ع) نوشانید، هنگامی که امام از آن سم خوردند اعضای دستگاه گوارش آن حضرت پاره‌پاره شد و آن حضرت با دردهای سخت دست به گریبان شده و دیگر یقین کردند که به آخرین مراحل حیات و زندگی شریف خود نزدیک شده‌اند.

هنگامی که امام(ع) نزدیک شدن مرگ را احساس کردند شروع به وصیت کردند که از میان آن وصیت‌ها به چند فقره از آن اشاره می‌کنیم:

  1. آن حضرت وصیت کردند که به حسن بن علی معروف به افطس هفتاد دینار بپردازند، کسی به آن حضرت گفت: آیا بر مردی که با شمشیر به تو حمله کرده است، پول می‌بخشی؟ امام صادق(ع) فرمودند: «وای بر تو، آیا قرآن‌ نمی‌خوانی؟! که می‌فرماید: ﴿وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ[۵۳][۵۴]. امام صادق(ع) بالاترین حدّ پایبندی را به دین اسلام داشته و به تمام ارزش‌ها و اهداف این دین بزرگ ایمان داشته‌اند. آن حضرت از عواطف و هواهای نفسانی به دور بودند. آن حضرت در آخر عمر شریف خود به نیکویی کردن به مردی وصیت می‌کنند که قصد کشتن آن حضرت را داشته است.؛ چراکه احسان به آن شخص مستلزم انجام فریضه واجب صله رحم است که خداوند متعال همگان را به آن سفارش کرده است.
  2. آن حضرت وصایای خاصّی نیز داشته‌اند. ایشان امر امامت مردم را به پنج نفر واگذار کردند که عبارت از: منصور دوانیقی، محمد بن سلیمان، عبدالله، فرزند بزرگوارشان امام موسی بن جعفر(ع) و همسر گرامی آن حضرت بانو حمیده بودند. امام(ع) این وصیت را برای حفظ و نگهداری امام کاظم(ع) از حیله و دشمنی حکومت ستمگر بیان فرمودند که به زودی نیز اندکی بعد از وفات آن حضرت سرّ این کار معلوم شد، آنجا که منصور به عامل یثرب نامه‌ای نوشت و دستور داد تا وصی امام(ع) را به قتل برساند، حاکم یثرب در جواب نامه منصور نوشت او به پنج نفر وصیت کرده است که تو هم یکی از آنها هستی. منصور در جواب او گفت: راهی برای کشتن این عدّه وجود ندارد[۵۵].
  3. آن حضرت تمام وصایای واقعی خود را به فرزندش امام‌ کاظم(ع) نموده و آن حضرت را به تجهیز و غسل و تکفین و نماز خواندن بر جنازه خود سفارش کردند. همچنین او را به عنوان امام بعد از خود منصوب کردند و به دنبال عدّه‌ای از خواص شیعه فرستاده و آنها را به اطاعت و پیروی از آن حضرت دستور دادند.
  4. آن حضرت بی‌بی حمیده همسر گرامی‌شان را‌طلبیده و به او دستور دادند تا گروهی از همسایگان و دوستان و پیروان آن حضرت را در نزد او حاضر کنند. سپس به آنها فرمودند: همانا که شفاعت ما به کسی که نماز را سبک بشمارد نمی‌رسد[۵۶].

مرگ به زودی به نواده خاندان نبوّت و رهبر نهضت فکری اسلام نزدیک می‌شد. در آخرین لحظات حیات نیز امام صادق(ع) اهل بیت خود را به مکارم اخلاق و صفات نیکو سفارش کرده و آنها را از مخالفت با اوامر و احکام الهی برحذر می‌داشت. آن حضرت همچنین سوره‌ها و آیاتی از قرآن کریم را زیر لب تلاوت می‌فرمود. سپس آخرین نگاه را بر فرزند برومند خود امام موسی کاظم(ع) انداخته و روح پاکیزه‌اش به‌سوی پروردگارش پرکشید.

شهادت امام صادق(ع) از مهمترین حوادثی بود که عالم اسلام در آن زمان به آن امتحان شد. مرگ آن حضرت سرتاسر دیار اسلامی را در آن زمان به لرزه انداخت. از خانه هاشمیان صدای شیون و ناله برخاست و مردم با عجله به سمت خانه امام(ع) حرکت کردند. بعضی از آنها بهت‌زده و بعضی دیگر حال گریه و نوحه برای فقدان از دست رفته بزرگی داشتند که پناه و ملجأ همه مسلمانان بود. امام موسی کاظم(ع) با قلبی مجروح شروع به تجهیز جسد مطهّر پدر نمود. او جنازه پدر را غسل داده و او را با دو پارچه شطوی‌[۵۷] که آن حضرت به آنها احرام می‌بست، همچنین پیراهن و عمّامه‌ای که از امام زین العابدین(ع) بود کفن نموده و در انتها آن را با بردی که خود امام موسی کاظم(ع) به چهل دینار خریداری کرد پیچید، و بعد از فراق از تجهیز، بر امام صادق(ع) نماز خواند و صدها نفر از مسلمانان در این نماز به آن حضرت اقتدا کردند.

سپس جسد مقدّس امام صادق(ع) را بر سر دست و در هاله‌ای از تکبیر به سمت بقیع تشییع کردند. در این‌حال مردم غرق در گریه بودند. آنان فضائل و برکات امام(ع) را بر امّت و توان علمی‌ای که به جامعه بخشید و شامل همه انواع علوم بود با یکدیگر یاد می‌کردند. جسد مطهّر را به بقیع مقدّس برده و در منزل ابدی در کنار جدّش امام زین العابدین(ع) و پدرش امام محمد باقر(ع) به خاک سپرده و به همراه او علم و حلم و هرچه باعث شرافت هر انسانی می‌باشد به خاک سپردند[۵۸].

اکنون مناسب است که کلام را در این باب به مرثیه‌ای که ابو هریره عجلی که از اصحاب آن حضرت بوده است ختم کنیم که گفت: در حالی‌که آنان می‌رفتند و او را بر دوش و شانه‌های خود حمل می‌کردند، به آنها می‌گویم: آیا می‌دانید که چه چیزی را به‌سوی خاک می‌برید، فردا خاک‌پاشان بر آن قبر خاک خواهند پاشید اما سزاوار است این خاک‌ها را بر فرق سر خود بریزند[۵۹].[۶۰]

امام صادق(ع) در عصر منصور دوانیقی

منصور دوانیقی دومین خلیفه عباسی است که پس از خلافت ۴ ساله برادرش سفاح به حکومت رسید. در دوران حکومت برادر مشوّق او در قتل و خونریزی بود و وقتی زمامدار شد مصمم شد با موج خون و ترور موانع خلافت را مرتفع سازد. او از چهره‌هایی بود که انسانیت را در سلطه حکومتش زیر پا گذاشته بود، خدمتکارانی که مبلغ نهضت عباسی بودند از قبیل ابومسلم خراسانی به دست او کشته شدند و هیچگونه وفا و پیمان اخلاقی و انسانی برای او معنی نداشت. طبعاً دنیادوست و شیفته قدرت و مکنت دنیا بود ولی با همه عشق به دنیا بسیار بخیل بود. به حضرت صادق(ع) عرض کردند که منصور از وقتی به خلافت رسیده جز لباس خشن نپوشیده و غذای خوب نمی‌خورد! فرمود: وای بر او با این همه قدرت که خدا در اختیارش گذاشته و این همه ثروت که برایش می‌آورند؟! گفتند این کار را به واسطه بخل و علاقه‌ای که به جمع‌آوری ثروت دارد می‌کند؟ فرمود: خداراشکر که اگر منصور ترک دین خدا را نمود خدا هم او را از مالش محروم کرد. یعنی بخیلش کرد[۶۱]. در برخورد با امام صادق(ع) با همه شناختی که از جایگاه امامت داشت و اتصال او را به منبع غیب می‌دانست ولی در آزار و شکنجه حضرت فروگذار نبود. ده‌ها مورد احضار و تهدید به قتل و جسارت و اهانت را نسبت به حضرت روا داشت.

منصور جاسوسانی معین نمود تا رفت‌وآمدهای شیعیان را به خانه حضرت زیر نظر بگیرند و در پی گزارش‌های این جواسیس امنیت مالی و جانی شیعیان به خطر افتاد. به طوری که به نقل از واقدی می‌نویسد: معتب از غلامان امام صادق(ع) بود که منصور او را دستگیر و هزار ضربه شلاق به او زد تا جان داد. در اثر تشدید اینگونه فشارها شیعیان بدون اعتنا از کنار یکدیگر یا حتی امام صادق(ع) می‌گذشتند و کلام یا سلامی به زبان نمی‌آوردند تا شناخته نشوند. بدیهی است که در این شرایط تعداد یاران با استقامت به قدری محدود گردید که امام صادق(ع) تنهایی خود را به خدا شکایت کرده و آرزو نمود تا بتواند این تعداد اندک را در طائف اسکان دهد[۶۲]. یکی از یاران امام صادق(ع) به نام عنبسه بن مصعب گوید: شنیدم امام صادق(ع) فرمود: بین اهل مدینه از تنهایی‌ام به خدا شکایت می‌کنم! مگر اینکه شما یاران بیایید، شما را ببینم و با شما انس بگیرم و ای کاش این طاغوت «منصور عباسی» به من فرصت می‌داد که در طائف عمارتی برپا کنم. خود در آن ساکن شوم و شما را نیز در آنجا سکونت دهم و من به او تضمین می‌دهم در صورت موافقت وی از ناحیه ما گزندی متوجه خلافت او نشود[۶۳]. شدت کینه‌ورزی منصور به امام صادق(ع) ریشه در مقام‌پرستی و حب دنیای او داشت. منصور می‌انگاشت امام روزی قدرت ظاهری و خلافت پوشالی او را از او خواهد ربود و ادعای امامت او یعنی قبضه کردن خلافت غاصبانه منصور و لذا نه‌تنها امام را دقیقاً زیر نظر داشت، بلکه از آتش زدن منزل او هم ابایی نداشت.[۶۴]

تبعید امام صادق توسط منصور

در پی شکست قیام ابراهیم بن عبدالله در بصره و پس از کشته شدنش، منصور دستور داد بنی‌الحسن را به عراق کوچ دهند. علاوه بر آن دستور داد امام صادق(ع) هم همراه آنان باشد، امام این رخدادها را حکایت کرده و گفته: چون ابراهیم در باخمرا کشته شد ما از مدینه خارج شدیم و هیچ یک از افراد بالغ خاندان ما در مدینه نماند تا به کوفه رسیدیم. در آنجا یک ماه ماندیم و در این مدت انتظار می‌کشیدیم ما را بکشند. روزی ربیع حاجب سوی ما آمد و گفت این علویون کجایند؟ گفت: از میان خود دو تن خردمند برگزینید و نزد امیرالمؤمنین فرستید! پس من و حسن بن زید بر خلیفه وارد شدیم، چون با او روبرو شدیم به من گفت: تویی که غیب می‌دانی؟ گفتم: کسی جز خدا غیب نمی‌داند، گفت: تویی که خراج را برایت می‌آورند؟ گفتم: ای امیرالمؤمنین خراج را برای تو می‌آورند. گفت: می‌دانید برای چه شما را فراخواندم؟ گفتم: نه! گفت: تصمیم گرفته‌ام خانه‌هایتان را ویران کنم و در دل‌هایتان وحشت افکنم... بعد منصور امام را آزاد کرد و به مدینه برگرداند[۶۵]. قیام علویون نتیجه طبیعی ظلم‌هایی بود که منصور و والیانش بر امت اسلامی به ویژه علویون روامی‌داشتند، علویون که نسبت به ظلم‌ستیزی از سایرین انگیزه‌دارتر بودند، نسبت به مفاسد حکومتی و ظلم‌هایی که از جانب خلیفه اعمال می‌شد حساسیت ویژه داشتند و لذا برای قطع دست ظالم به گرداب مبارزه وارد می‌شدند، گرچه غالباً با قوای سرکوب‌گر مواجه شده و شکست می‌خوردند ولی ترکش قیام‌های علویون، حضرت صادق(ع) را هم می‌گرفت و لذا بعد از قیام محمد و ابراهیم فرزندان عبدالله بن الحسن محدودیت‌های ویژه‌ای برای امام ایجاد شد.[۶۶]

تهدیدها و تحقیرهای امام صادق(ع) توسط منصور

منصور پس از غلبه بر قیام محمد نفس زکیه در سال ۱۴۶ هجری به حجاز آمد و امام صادق(ع) را نزد خویش احضار کرد، این دیدار در ربذه صورت گرفت. امام آنچه را در این دیدار رخ داده است برشمرده و گفته است: وقتی پس از کشته شدن محمد بن عبدالله بن حسن مرا پیش ابوجعفر منصور بردند بر سرم فریاد کشید و با من به درشتی سخن گفت. آنگاه گفت: ای جعفر از کار محمد بن عبدالله که شما او را نفس زکیه می‌خواندید و آنچه بر سرش آمد آگاه شدی. من اینک منتظرم که از ناحیه شما یکی بجنبد تا صغیر را به گناه کبیر تعقیب کنم[۶۷]. منصور دستور داده بود تا دارایی‌ها و املاک بنی‌الحسن و بسیاری از علویان و بنی‌هاشم را مصادره کنند[۶۸]. ازاین‌رو امام صادق(ع) از منصور خواست تا کشتزارش را که عیسی بن موسی دستور مصادره‌اش را داده بود به او برگردانند تا از آن امرار معاش کند. چون امام صادق(ع) این را از منصور خواست، منصور به خشم آمد و به رویش فریاد کشید: این سخن را با من می‌گویی؟ آنگاه گفت: همداستانی مردم مدینه را برای جنگ با من دیده‌ای؟ من عزم کرده‌ام که کسی را به سوی آنان بفرستم تا چشمانشان را کور کند و نخلستان‌هایشان را برچیند. امام صادق(ع) با آرامی و بردباری با این تهدید و بیم‌دهی روبه‌رو شد و به نصیحت منصور پرداخت و فرمود: ای امیرمؤمنان سلیمان را بخشیدند او سپاسگزاری کرد. ایوب به بلا گرفتار شد بردباری پیشه کرد، یوسف قدرت یافت و بخشید. از هر یک از آنان که می‌خواهی پیروی کن که خداوند تو را از تبار کسانی قرار داده است که می‌بخشند و درمی‌گذرند[۶۹].

راوی می‌گوید: داخل شدم بر امام صادق(ع) و افرادی نزد حضرت بودند، سلام کرده و نشستم گفتم: یابن رسول الله برای استفاده آمده‌ام فرمود: سؤال کن ولی مختصر، گفتم: قبل از آنکه خداوند آسمان را بنا کند و زمین را بگستراند یا نور و ظلمت را بیافریند کجا بودید؟ امام فرمود: قبیصه از این سخن چرا حالا سؤال می‌کنی؟ نمی‌دانی محبت ما کتمان شد و دشمنی‌ها آشکار شد، همانا ما دشمنانی داریم از جن که احادیث ما را برای دشمنانمان از انس می‌رسانند و همانا ماهی‌ها گوش دارند مثل گوش مردم، امام به جوّ خفقان حکومت و جاسوسی نیروهای نفوذی دشمن اشاره می‌کند[۷۰].[۷۱]

احضار امام صادق(ع) توسط منصور

ابن شهرآشوب از محمد بن سنان از مفضل بن عمر روایت می‌کند که منصور چندبار تصمیم به کشتن امام صادق(ع) گرفت ولی هرگاه آن حضرت را برای کشتن احضار می‌کرد، هیبتی از امام را می‌دید و از انجام قصد خود منصرف می‌شد، ولی در عوض مردم را از رفتن خدمت امام منع می‌کرد و از جلوس آن حضرت و رفت‌وآمد مردم با ایشان جلوگیری می‌نمود به حدی که گاهی مسئله‌ای در نکاح یا طلاق یا غیر آن برای شیعیان پیش می‌آمد حکمش را نمی‌دانستند و لذا شخصی که مبتلا به چنین مسئله‌ای بود مجبور می‌شد از زوجه خود دوری گزیند. در کتاب طب الائمه آمده: حضرت رضا(ع) از حضرت موسی بن جعفر نقل کرد که چون منصور تصمیم به کشتن حضرت صادق(ع) گرفت، دستور داد فرماندار مدینه ایشان را بفرستد. او به دستور عمل کرد ولی منصور آنقدر که عجله در کشتن امام داشت خیال می‌کرد دیر فرستاده، بالاخره امام صادق(ع) وارد شد منصور از دیدن آن حضرت لبخندی زده احترام کرد و ایشان را پهلوی خود نشاند. گفت: یا ابن رسول الله به خدا قسم وقتی دنبال شما فرستادم تصمیم کشتن شما را داشتم، همین که چشمم به شما افتاد چنان شیفته شما شدم که اکنون خیال نمی‌کنم هیچ یک از خانواده‌ام نزد من محبوب‌تر از شما باشد ولی این حرف‌ها چیست که می‌شنوم از ما بدگویی می‌کنی؟ امام فرمود: یا امیرالمؤمنین هرگز من بدگویی شما را نکرده‌ام. منصور خنده‌ای نموده گفت: تو خیلی راستگوتری از کسانی که درباره‌ات سخن‌چینی کرده‌اند. اینک در خدمت شمایم این هم انگشترم برای امضاء اختیار داری هرچه مایلی برای رفع گرفتاری‌های کوچک و بزرگ خود تعیین نما. هرچه تعیین کنی رد نخواهم کرد.

منصور جایزه‌ای گران در اختیار امام گذاشت، اما ایشان قبول نکرده فرمودند: وضع ما خیلی خوب و نیازی نداریم، اگر می‌خواهی به من کمکی بکنی بده به خویشاوندان من، آنهایی که به دربار تو رفت‌وآمد ندارند و دست از کشتن آنها بردار. منصور گفت: قبول می‌کنم صدهزار درهم داده خواهش کرد بین آنها تقسیم نماید. امام فرمود: واقعاً صله رحم به‌جای آوردی. وقتی خارج شد بزرگان قریش از پیرمردها و جوان‌ها از هر فامیل با احترام تمام آن حضرت را مشایعت کردند و جاسوس منصور نیز همراه آن حضرت بود. آن مرد عرض کرد آقا من کاملاً متوجه شما شدم وقتی پیش منصور آمدی دیدم لب‌هایتان حرکت می‌کند دعایی می‌خواندی آن دعا چه بود؟ فرمود وقتی چشمم به او افتاد این دعا را خواندم: «يَا مَنْ لَا يُضَامُ وَ لَا يُرَامُ، بِهِ تَواصَلُ الأَرحامُ، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اكْفِنِي شَرَّهُ بِحَوْلِكَ وَ قُوَّتِكَ» به خدا قسم جز این چیزی نگفتم. جاسوس این جریان را برای منصور گزارش کرد. خود منصور گفت: به خدا آن دعایش هنوز تمام نشده بود که هر کینه‌ای در دل من بود از بین رفت. در احضار مشابهی وقتی منصور امام صادق(ع) را‌طلبید ربیع وزیر دربار منصور می‌گوید: من حضور داشتم وقتی امام صادق(ع) پیش منصور آمد لب‌هایش حرکت می‌کرد، هرچه بیشتر می‌خواند خشم منصور فرومی‌نشست تا او را نزدیک خود جای داد. وقتی خارج شد من از پی آن حضرت رفتم عرض کردم: آقا این مرد تصمیم بدی گرفته بود و خیلی از شما ناراحت بود وقتی وارد شدی لب‌هایت حرکت می‌کرد هرچه می‌خواندی خشم او فرومی‌نشست چه دعایی می‌خواندی؟ فرمود: دعای جدم حسین بن علی(ع) را خواندم.«يَا عُدَّتِي عِنْدَ شِدَّتِي وَ يَا غَوْثِي فِي كُرْبَتِي احْرُسْنِي بِعَيْنِكَ الَّتِي لَا تَنَامُ وَ اكْنُفْنِي بِرُكْنِكَ الَّذِي لَا يُرَامُ» ربیع گفت: این دعا را حفظ کردم هر گرفتاری که پیدا کردم همین دعا را می‌خواندم برطرف می‌شد[۷۲]. شبی منصور به خواب نرفت، ربیع خادم را‌طلبید و او را برای احضار امام صادق(ع) فرستاد. ربیع گوید: به درب خانه امام رفتم و او را در خانه خلوتش یافتم و بدون اذن داخل شدم و دیدم گونه‌های مبارکش را خاک‌آلود، دست‌ها به دعا و تضرع برداشته است و اثر خاک در چهره و صورتش آشکار بود[۷۳].

سید بن طاووس از کتاب عتیق از محمد بن ربیع حاجب روایت می‌کند، روزی منصور در قصر خود در قبه الخضرا نشست و این موضوع مربوط به قبل از کشتن محمد و ابراهیم است و منصور را روز مخصوصی بود که در آن کاخ می‌نشست و آن روز را روز کشتار می‌نامیدند، پس از آن جعفر بن محمد را از مدینه احضار کرده بود، منصور آن روز را تا شب و شب را تا بعد از نیمه در کاخ ماند و سپس پدرم ربیع را‌طلبید و گفت ای ربیع تو مقام و منزلت خود را نزد من می‌دانی و به اندازه‌ای تو را محرم رازهای خود ساخته‌ام که گاهی اسراری هست که تو را بر آن آگاه می‌کنم ولی از اهل حرم خود پنهان می‌دارم، ربیع گفت: این از فضل خداوند و فضل امیرالمؤمنین است و درستی و دولتخواهی مرا نیز پایانی نیست. منصور گفت: چنین است و تو همین ساعت نزد جعفر بن محمد فرزند فاطمه برو و به هر حال که او را دیدی نزد من بیاورد و مگذار تغییری در وضع خود بدهد. ربیع می‌گوید: گفتم «انا لله و انا الیه راجعون» واقعاً چه پیشامد بدی، اگر من آن حضرت را بیاورم با این خشم که دارد او را خواهد کشت و آخرتم بر باد می‌رود، اگر بهانه‌ای بیاورم و این مأموریت را انجام ندهم من و اولادم را خواهد کشت و اموالم را متصرف می‌شود، اکنون بین دنیا و آخرت قرار گرفته‌ام. ولی دلم به دنیا متمایل شد. محمد گفت: پدرم ربیع مرا خواست که از همه فرزندانش سختگیرتر و بی‌رحم‌تر بودم. گفت: برو پیش جعفر بن محمد درب نزن از دیوار بالا برو که لباس خود را تغییر ندهد، ناگهان بر او وارد شو به همان حالی که هست آن حضرت را بیاور. من وقتی رفتم که کمی از شب باقی نمانده بود، نردبان گذاشتم و از دیوار وارد خانه آن حضرت شدم، وقتی وارد اطاقش شدم مشغول نماز بود و پیراهنی بر تن داشت و حوله‌ای بر کمر بسته بود. نمازش را که سلام داد عرض کردم: بفرمایید امیرالمؤمنین شما را می‌خواهد. گفت بگذار لباس‌هایم را بپوشم. گفتم: به من اجازه نداده‌اند! فرمود: اجازه بده بروم غسل کنم و خود را تمیز نمایم. گفتم: غیرممکن است وقت خود را نگیرید من نمی‌گذارم این وضع را کوچکترین تغییری بدهید.

همانطور سر و پای برهنه با همان پیراهن و حوله‌ای که داشت ایشان را آوردم. آن وقت حدود هفتاد سال داشت. سر و پای برهنه با همان پیراهن و لباس بیرون آوردم درحالی‌که امام پیاده و ما سواره بودیم حرکت کردیم و چون قسمتی از راه آمد خسته شد، دلم به حال آن حضرت سوخت عرض کردم سوار شو. سوار قاطر یکی از همراهان من شد، بالاخره پیش ربیع رفتم شنیدم منصور به پدرم می‌گفت دیر کرد و پیوسته او را به عجله وادار می‌نمود. همین که چشم پدرم ربیع به جعفر بن محمد افتاد به آن حال گریه‌اش گرفت. ربیع مردی شیعه مذهب بود، امام صادق(ع) فرمود: ربیع می‌دانم تو به ما خانواده علاقه داری بگذار دو رکعت نماز بخوانم و دعا کنم. عرض کردم بفرمایید. دو رکعت نماز مختصر خواند، پس از نماز دعایی کرد که نفهمیدم چه بود ولی دعایی طولانی بود، منصور پیوسته در این مدت ربیع را سرزنش می‌کرد و به عجله وادار می‌نمود. همین که دعای طولانی امام تمام شد ربیع بازوی آن حضرت را گرفته پیش منصور برد، داخل ایوان که رسید ایستاد و لب‌هایش حرکت کرد به دعایی که من نشنیدم. او را وارد کرد مقابل منصور ایستاد. منصور گفت: جعفر تو دست از حسد و ستمگری خود و آشوب بر بنی‌عباس برنمی‌داری؟ خداوند پیوسته تو را گرفتار شدت حسد و رنج می‌کند ولی به آرزوی خود نخواهی رسید. امام فرمود: به خدا سوگند از آنچه تو می‌گویی من بی‌خبرم و چنین کاری نکرده‌ام، در زمان حکومت بنی‌امیه که می‌دانی آنها از همه مردم با ما و شما خانواده دشمن‌تر بودند و هیچ حقی در حکومت و جانشینی پیغمبر نداشتند، به خدا قسم من برای آنها آشوب‌طلبی نمی‌کردم و از طرف من گزندی به ایشان نرسید با ستمی که به من روا می‌داشتند.

منصور سر به زیر انداخت، پس از لحظه‌ای سر برداشت و گفت: دروغ گفتی و خلاف واقع سخن راندی، پس از آن گوشه مسند خود را بلند کرد و یک بسته کاغذ بیرون آورد و نزد امام پرتاب کرد و گفت: این نامه‌های توست که به اهل خراسان نوشته‌ای و آنان را به شکستن بیعت من و بیعت کردن با خود خوانده‌ای! گفت: ای امیرالمؤمنین به خدا سوگند من ننوشته‌ام و چنین اراده نکرده‌ام و طرز رفتار من چنین نیست و من پیروی و اطاعت تو را همواره بر خود لازم می‌شمارم و اکنون هم به سنی رسیده‌ام که اگر بخواهم با تو مخالفتی کنم ضعف مرا از آن بازمی‌دارد، اگر می‌خواهی مرا زندان کن تا مرگ من برسد؛ زیرا مرگ من نزدیک است. گفت: نه چنین نمی‌کنم پس از آن دست به شمشیر برد و به اندازه یک وجب آن را برهنه ساخت و دست به قبضه آن گرفت، ربیع گفت: من گفتم «انا لله» کار امام تمام شد! ولی منصور شمشیر را غلاف کرد و گفت: ای جعفر با این موی سپید و این نسب ارجمند خود حیا نمی‌کنی که سخن باطل بگویی و ایجاد اختلاف میان مسلمین کنی؟ آیا می‌خواهی خون مسلمان‌ها را بریزی و میان رعیت و بزرگان فتنه برپا کنی؟ امام صادق(ع) فرمود: به خدا قسم من چنین کاری نکره‌ام و این نامه‌ها را ننوشته‌ام. اینها خط و مهر من نیست. منصور دیگر بار به اندازه یک ذراع شمشیر را برهنه نمود من گفتم: «انا لله» کار امام به پایان رسید و اکنون کشته خواهد شد و با خود گفتم اگر منصور مأموریتی به من محول کند نافرمانی او را خواهم کرد؛ زیرا گمان می‌کردم به من دستور می‌دهد شمشیر بگیرم و امام صادق(ع) را بکشم! باز منصور شروع به عتاب کرد و آن حضرت عذرخواهی می‌نمود، پس از آن تمام شمشیر جز مقدار اندکی از آن را از غلاف بیرون کرد، من گفتم: «انا لله» امام از دست رفت، ولی منصور شمشیر را غلاف کرد و ساعتی سر به زیر افکند و سپس سر برداشت و گفت: گمان می‌کنم راست می‌گویی.

ربیع می‌گوید: به امام عرض کردم از منصور نترسیدی با تصمیمی که گرفته بود؟ فرمود: ترس از خدا مقدم است بر ترس از منصور، خداوند در دل من خیلی بزرگتر است از منصور[۷۴]. امام صادق(ع) در عصر منصور به انواع گرفتاری‌ها و رنج‌ها مبتلا شد. او شاهد سختی‌ها و گرفتاری‌های مسلمانان و انواع سرکوبی و شکنجه‌های علویان بود و سالم ماندن وی از چنگ منصور «علی‌رغم احتیاط و خودداری امام از شرکت از صحنه‌های سیاسی» باعث شگفتی است و دلیل بر این مطلب سخن مشهور آن بزرگوار است «راز سلامت را تا آنجا جستم که دیگر بیش از آن ممکن نبود، دیدم اگر سلامتی به چیزی مربوط باشد شاید در گمنامی باشد، اما اگر در گمنامی هم جستی و نیافتی ممکن است در خاموشی باشد و خوشبخت کسی است که با خود خلوت کند و به این خلوت سرگرم باشد» منصور بارها تصمیم گرفت تا خون امام را بریزد اما خداوند مکر او را به خودش بازگرداند و چندین بار او را احضار کرد درحالی‌که از خشم برآشفته بود و قصد کشتن او را داشت ولی خداوند شر او را دفع کرد[۷۵]. صفوان بن مهران گفت: مردی از قریش که از بنی‌مخزوم بود پس از کشته شدن محمد و ابراهیم فرزندان عبدالله بن حسن پیش منصور دوانیقی از حضرت صادق(ع) سخن‌چینی کرد و گفت: جعفر بن محمد غلام خود معلی بن خنیس را برای جمع‌آوری اموال پیش شیعیان خود می‌فرستد و محمد بن عبدالله «نفس زکیه» را کمک می‌کند. منصور از خشم نزدیک بود دست خود را گاز بگیرد. فوری نامه‌ای به عموی خود داوود که آن زمان فرماندار مدینه بود نوشت که جعفر بن محمد را بفرستد و اجازه تأخیر ندهد. داوود نامه منصور را خدمت حضرت صادق(ع) فرستاده گفت: فردا آماده حرکت باش مبادا تأخیر بیاندازی.

صفوان جمال گفت: آن روز من در مدینه بودم. حضرت صادق(ع) از پی من فرستاد، وقتی خدمتش رسیدم فرمود: شتر سواری خود را آماده کن فردا صبح ان‌شاءالله عازم عراق هستم. همان دم از جای حرکت کرد من در خدمتش بودم وارد مسجد پیامبر شد بین نماز ظهر و عصر بود چند رکعت نماز خواند پس از آن شروع به دعا کرد دست‌های خود را بلند نموده گفت: «یا من لیس له ابتداء.»... من از آن حضرت درخواست کردم دعا را برایم تکرار کند آن حضرت دو مرتبه خواند و من نوشتم، فردا صبح شتر آماده کردم و به جانب عراق حرکت کردیم وارد شهر منصور«هاشمیه» شد، اجازه ورود خواست، اجازه داد. صفوان گفت: کسانی که در مجلس منصور حضور داشتند برایم نقل کردند که وقتی چشم منصور به حضرت صادق(ع) افتاد او را احترام کرد و نزدیک خود نشاند و جریان آن مرد را توضیح داد که به من خبر داده‌اند معلی بن خنیس غلام شما مأمور جمع‌آوری اموال است برای شما.

حضرت صادق(ع) فرمود به خدا پناه می‌برم از چنین کاری. گفت قسم می‌خوری که چنین نکرده‌ای؟ فرمود: آری! قسم به خدا می‌خورم که چنین چیزی نبوده. منصور گفت: باید قسم به طلاق زنان و آزادی بندگان بخوری! امام فرمود: تو راضی نیستی که قسم به خدای یکتا بخورم. منصور گفت: اظهار علم فقه برای من نکن. فرمود: پس اطلاعات فقهی خود را کجا به‌کار برم یا امیرالمؤمنین؟ منصور گفت: این سخنان را رها کن! من اکنون کسی که این حرف‌ها را درباره‌ات زده حاضر می‌کنم. آن مرد را آوردند وقتی روبرو با حضرت صادق(ع) شد گفت: هرچه گفته‌ام درست است این همان جعفر بن محمد است. حضرت صادق(ع) فرمود: قسم می‌خوری که هرچه گفته‌ای درست است؟ گفت: آری. شروع کرد به قسم خوردن «والله الذی لا اله الا هو الطالب الغالب الحی القیوم» حضرت صادق(ع) فرمود: نه عجله نکن! هرطور که من می‌گویم قسم بخور. منصور گفت: این قسم چه عیبی دارد؟ فرمود: خداوند زنده و کریم است وقتی بنده‌اش او را بستاید از او خجالت می‌کشد که فوری کیفرش نماید، ولی بگو «ابرا الی الله من حوله و قوته و الجأ الی حولی و قوتی انی لصادق بر فیما اقول» بیزارم از نیرو و قدرت خدا و متکی به قدرت و نیروی خود می‌باشم اگر آنچه گفته‌ام صحیح نباشد. منصور گفت: طور که اباعبدالله می‌گوید قسم بخور. آن مرد همانطور قسم یاد کرد هنوز سخنش تمام نشده بود که بر روی زمین افتاد و مُرد. منصور ترسید و بدنش به لرزه افتاد. گفت: همین فردا در صورتی که مایل هستی برو به حرم جدت مدینه! اگر مایلی اینجا بمان در احترام تو فروگذاری نخواهیم کرد، دیگر سخن کسی را درباره تو نمی‌پذیرم[۷۶].

علی بن میسر گفت: وقتی حضرت صادق(ع) پیش منصور آمد. منصور یکی از غلامانش را مأمور کرد که هر وقت امام صادق(ع) وارد شد گردنش را بزند. امام وقتی وارد شد و چشمش به منصور افتاد با خود ذکری گفت که کسی نفهمید قسمت آخر را بلند خواند «يَا مَنْ يَكْفِي خَلْقَهُ كُلَّهُمْ وَ لَا يَكْفِيهِ أَحَدٌ اكْفِنِي شَرَّ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَلِيٍّ» منصور غلام خود را ندید غلام نیز او را نمی‌دید. به امام صادق(ع) عرض کرد در این هوای گرم شما را به زحمت انداختم خوب است برگردید. امام از آنجا خارج شد منصور به غلامش گفت: چرا دستور مرا انجام ندادی؟ گفت: به خدا قسم او را ندیدم یک چیزی بین من و او فاصله شد. منصور گفت: اگر این جریان را به کسی بگویی تو را می‌کشم[۷۷]. ربیع وزیر دربار منصور گفت: به حضرت صادق(ع) گفتم که منصور در مورد شما گفته است تو را خواهم کشت و یک نفر از خانواده تو را در روی زمین نخواهم گذاشت! چنان مدینه را ویران کنم که یک دیوار باقی نماند. امام فرمود: از حرف او نترس! بگذار هرچه می‌خواهد سرکشی کند. همین که امام را بین دو پرده آوردم، شنیدم منصور می‌گوید: زود او را وارد کنید. حضرت صادق(ع) را وارد کردم. دیدم منصور گفت: به‌به پسرعموی عزیز و آقای بزرگوار، دست امام را گرفته پهلوی خود روی تخت نشانده کمال توجه را به او نموده و گفت: می‌دانی چرا از پی شما فرستادم؟ از پی شما فرستادم تا این پول‌ها را بین خانواده خود تقسیم کنی. ده هزار دینار است. امام عذر خواست که به دیگری واگذارد او را قسم داد که باید خودت تقسیم کنی. بعد امام را در آغوش گرفته جایزه‌ای داد و خلعت بخشید و بعد گفت: ربیع چند نفر مأمور را تعیین کن ایشان را به مدینه برسانند. پس از رفتن امام صادق(ع) به منصور گفتم: یا امیرالمؤمنین تو از دست او آنقدر خشمگین بودی که حساب نداشت چه شد که خشنود شدی؟ گفت: همین که وارد شد اژدهای دمانی را دیدم که نیش خود را بیرون آورده و با زبان معمولی انسانی می‌گوید اگر سر خاری به بدن پسر پیامبر بزنی تمام گوشت بدنت را از استخوان جدا می‌کنم. از او ترسیدم و آنچه دیدی انجام دادم بدین جهت بود[۷۸].

ربیع دربان مخصوص منصور گفت: روزی منصور مرا خواست گفت: جعفر بن محمد را حاضر کن! به خدا قسم او را خواهم کشت. به دنبال ایشان فرستادم وقتی آمد. عرض کردم یابن رسول الله اگر وصیتی داری بکن. فرمود تو برایم اجازه بگیر. پیش منصور رفتم و اطلاع دادم که جعفر بن محمد حاضر است. گفت او را داخل کن. همین که چشم حضرت صادق(ع) به منصور افتاد دیدم لب‌هایش به کلماتی حرکت کرد، اما من نفهمیدم چه بود. پیش رفت تا به منصور سلام کرد، از جای حرکت نمود او را در بغل گرفت و در پهلوی خود نشانید. به امام گفت: هر حاجت داری بگو. جعفر ابن محمد(ع) نامه‌هایی که اشخاص داده بودند پیش منصور گذاشت و درباره گروه دیگری نیز درخواست‌هایی کرد، تمام آنها را منصور برآورد، باز منصور گفت: احتیاجات خود را بگو. فرمود: مرا پیوسته احضار نکن که پیش تو بیایم. امام فرمود: ای ربیع من دیشب پیامبر(ص) را در خواب دیدم، به من فرمود: جعفر از منصور می‌ترسی؟ عرض کردم بلی یا رسول‌الله! فرمود: وقتی چشمت به او افتاد بگو: «بِسْمِ اللَّهِ أَسْتَفْتِحُ، وَ بِسْمِ اللَّهِ أَسْتَنْجِحُ، وَ بِمُحَمَّدٍ أَتَوَجَّهُ، اللَّهُمَّ ذَلِّلْ لِي صُعُوبَةَ أَمْرِي وَ كُلَّ صُعُوبَةٍ، وَ سَهِّلْ لِي حُزُونَةَ أَمْرِي وَ كُلَّ حُزُونَةٍ، وَ اكْفِنِي مَئُونَةَ أَمْرِي وَ كُلَّ مَئُونَةٍ»[۷۹]. در عیون اخبار الرضا آمده: حسن بن فضل از حضرت رضا(ع) نقل کرد که فرمود: منصور حضرت صادق(ع) را احضار نمود برای کشتن شمشیر و پوست تخت و جلاد آماده شد، به ربیع گفت: هر وقت من با او صحبت کردم و یک دستم را روی دیگری زدم تو گردنش را بزن. اما همین که جعفر بن محمد وارد شد و چشم منصور به او افتاد از جای خود حرکت کرد گفت: مرحبا! خوش آمدی! مزاحم شما نشدم مگر برای اینکه قرضتان را پرداخت کنم و مشکلات شما را برطرف نمایم.

بعد سؤال خوشمزه‌ای مربوط به خانواده آن حضرت نمود و گفت خدا قرض شما را پرداخت نمود و حاجتتان برآورده شد و جایزه شما پرداخت گردید. در این موقع رو به جانب ربیع نموده گفت: فوری باید جعفر بن محمد(ع) پیش خانواده خود برگردد. ربیع گفت: وقتی امام صادق(ع) بیرون آمد به ایشان گفتم: آقا شمشیر و پوست تخت مرا برای شما گسترده بودند، وقتی آمدید لب‌هایتان حرکت می‌کرد چه دعایی خواندید؟ فرمود: بلی من وقتی در چهره‌اش تصمیم بدی را مشاهده کردم این دعا را خواندم: «حَسْبِيَ الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبِينَ وَ حَسْبِيَ الْخَالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ وَ حَسْبِيَ الرَّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقِينَ وَ حَسْبِيَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ، حَسْبِي مَنْ هُوَ حَسْبِي، حَسْبِي مَنْ لَمْ يَزَلْ حَسْبِي، حَسْبِيَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ»[۸۰]. در مهج الدعوات آمده: فضل بن ربیع از پدر خود نقل کرد که منصور ابراهیم بن جبله را فرستاد تا جعفر بن محمد را بیاورد. ابراهیم گفت: وقتی خدمت آن حضرت مأموریت خود را عرض کردم دست به دعا برداشته چنین گفت: «اللَّهُمَّ أَنْتَ ثِقَتِي...». ربیع گفت: همین که به مقر حکومت منصور رسید، به منصور آمدن جعفر بن محمد را اطلاع دادم. مسیب بن زهیر ضبّی را خواست و شمشیر به او داده گفت: وقتی جعفر بن محمد وارد شد و من با او به سخن پرداختم همین که اشاره کردم گردنش را بزن، در این مورد دیگر اجازه نخواه، من خدمت آن حضرت رسیدم سابقه دوستی داشتیم در ایام حج خدمت ایشان می‌رسیدم. عرض کردم آقا این ستمگر تصمیم بدی درباره شما گرفته، اگر وصیتی داری بفرما. فرمود نترس همین که چشمش به من بیفتد تمام ناراحتی او برطرف می‌شود. در این موقع امام دست به پرده گرفت و فرمود: «یا اله جبرئیل... تا آخر دعا» سپس وارد شد و لب‌های خود را به کلماتی تکان داد که من نفهمیدم، چشمش که به منصور افتاد مثل آبی بود که بر روی آتش بریزند و خاموش شود. خشمش فرو نشست تا حضرت صادق(ع) نزدیک او رفت و کنار تختش رسید. دست امام را گرفت و بالای تخت پهلوی خود نشاند.

گفت: یا اباعبدالله واقعاً شرمنده‌ام از اینکه شما را به زحمت انداختم و اینجا تشریف آوردید، خواستم شکایت خویشاوندانت را بکنم که با من قطع رابطه نموده و به من تهمت می‌زنند و مردم را بر من می‌شورانند، اگر کس دیگری متصدی این مقام شود که با آنها خویشاوندی نداشته باشد از او اطاعت می‌کنند و سخنش را به گوش می‌گیرند. حضرت صادق(ع) فرمود: یا امیرالمؤمنین باید از اجداد پاک خود درس بگیری و از آنها پیروی کنی، ایوب مبتلا به بیماری شد صبر کرد به یوسف ستم روا داشتند بخشید، سلیمان را قدرت دادند شکر کرد[۸۱]. در مهج الدعوات آمده: مخرمه کندی گفت: وقتی منصور دوانیقی به ربذه وارد شد. در آن زمان حضرت صادق(ع) نیز در ربذه بود، منصور گفت: چه کسی مرا از دست جعفر راحت می‌کند؟ اشخاص را تحریک می‌کند و خود کناره‌گیری می‌نماید. محمد بن عبدالله بن حسن را تحریک می‌نماید می‌گوید اگر پیروز شد که مقام امامت مال من است اگر کشته شد من جان خویش را حفظ نموده‌ام. به خدا قسم او را می‌کشم! بعد رو کرد به ابراهیم بن جبله. گفت: پسر جبله حرکت کن برو پیش جعفر بن محمد لباسش را دور گردنش بپیچ و او را به زور بکش پیش من بیاور. ابراهیم گفت من آمدم به منزل حضرت صادق(ع) در آنجا نبود به جستجوی آن حضرت به مسجد ابوذر رفتم، جلو درب مسجد خدمت ایشان رسیدم، خجالت کشیدم امر منصور را انجام دهم. آستینش را گرفته عرض کردم امیرالمؤمنین شما را خواسته.

امام فرمود: إنا لله و إنا إلیه راجعون اجازه بده دو رکعت نماز بخوانم. در این موقع به شدت شروع به گریه کرد من پشت سر آن حضرت بودم این دعا را شروع کرد به خواندن «اللهم انت ثقتی... تا آخر دعا». رو به من نموده فرمود: هرچه به تو دستور داده‌اند انجام بده. گفتم: به خدا قسم دستور او را انجام نمی‌دهم گرچه کشته شوم. دست آن حضرت را گرفتم و بردم یقین داشتم او را خواهد کشت. همین که پشت پرده رسید این دعا را خواند: «یااله جبرئیل... تا آخر». ابراهیم گفت: همین که امام را وارد کردم منصور حرکت کرده نشست و همان سخنان خود را تکرار نمود که مردم را تحریک می‌کنی به خدا سوگند تو را خواهم کشت... امام فرمود: یا أمیرالمؤمنین چنین کاری نکرده‌ام با من مدارا کن به خدا قسم به زودی از تو مفارقت می‌جویم. منصور گفت: برگرد برو. وقتی امام رفت به عیسی بن علی گفت: برو از او بپرس این جدایی با مرگ من است یا او. دوید تا خود را به امام رسانیده گفت: یا اباعبدالله امیرالمؤمنین می‌پرسد این جدایی با مرگ اوست یا شما؟ فرمود: نه با مرگ من است، وقتی به منصور جواب رساندم گفت: راست می‌گوید. ابراهیم گفت: بعد من از پی آن حضرت رفتم دیدم نشسته منتظر من است از من تشکر کرد به واسطۀ خوش‌رفتاری که با او کرده بودم و شروع به حمد و ستایش خدا نموده دعا را خواند[۸۲]. عبدالله بن ابی لیلی گفت: در ربذه با منصور بودم که از پی حضرت صادق(ع) فرستاده بود. منصور از پی من فرستاده بود همین که جلو درب رسیدم شنیدم می‌گوید زود او را بیاورید عجله کنید خدا مرا بکشد اگر او را نکشم! خدا خون مرا بریزد اگر خونش را نریزم. از دربان پرسیدم که را می‌گوید؟ گفت: منظورش جعفر بن محمد است. در همین موقع دیدم چند نفر مأمور آن حضرت را می‌آورند قبل از اینکه پرده بالا رود دیدم لب‌هایش حرکت می‌کند امام وارد شد، همین که چشم منصور به آن حضرت افتاد، گفت: به‌به پسرعمو! مرحبا به پسر پیامبر! مرتب از او احترام می‌کرد تا او را کنار خود روی جایگاه مخصوص خویش نشاند. بعد غذا خواست. سرم را بلند کردم درست دقت نمودم دیدم لقمه سرد شده گوشت را به دهان ایشان می‌گذارد. نیازهای آن حضرت را برآورد و اجازه بازگشت داد. پس از خارج شدن امام از پی ایشان رفتم عرض کردم آقا می‌دانید که شما را دوست می‌دارم و گرفتار منصور شده‌ام که مجبورم پیش او بروم؟ من می‌شنیدم اول منصور چه می‌گفت و بعد چه کرد، وقتی شما آمدید دیدم لب‌هایتان حرکت می‌کرد قطعاً دعایی می‌خواندید که منصور آنقدر تغییر کرد. اگر ممکن است همان دعا را به من بیاموزید تا هر وقت پیش منصور می‌روم بخوانم. فرمود بسیار خوب. من این دعا را خواندم: «مَا شَاءَ اللَّهُ مَا شَاءَ اللَّهُ- لَا يَأْتِي بِالْخَيْرِ إِلَّا اللَّهُ مَا شَاءَ اللَّهُ مَا شَاءَ اللَّهُ لَا يَصْرِفُ السُّوءَ إِلَّا اللَّهُ مَا شَاءَ اللَّهُ مَا شَاءَ اللَّهُ كُلُّ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ مَا شَاءَ اللَّهُ- لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ»[۸۳].

محمد عبدالله بن اسکندری گفت: من از ندیمان مخصوص منصور بودم و تنها اسرارش را به من می‌گفت، روزی پیش منصور رفتم دیدم خیلی ناراحت و غمگین است و نفس‌های سرد می‌کشد. گفتم: این ناراحتی از چیست یا امیرالمؤمنین؟ گفت: ای محمد! تاکنون بیش از صد نفر از اولاد فاطمه کشته شده‌اند اما رئیس و پیشوای آنها مانده. گفتم: کیست رئیس آنها؟ گفت: جعفر بن محمد. گفتم: یا امیرالمؤمنین او مردی است که عبادت فرسوده‌اش کرده و متوجه پرستش خدا است کاری به سلطنت و ریاست ندارد. گفت من می‌دانم تو او را امام می‌دانی ولی چه کنم که سلطنت نازا است و خویشاوندی برنمی‌دارد، من قسم خورده‌ام که امشب تا صبح از دست او آسوده شوم. محمد گفت: از این تصمیم منصور خیلی ناراحت شدم به‌طوری‌که زمین برایم تنگ می‌نمود. جلادی را خواست به او گفت وقتی اباعبدالله را حاضر کردم و مشغول صحبت با او شدم، همین که شب کلاه را از سرم برداشتم گردنش را بزن! همین علامت بین من و تو باشد. همان ساعت حضرت صادق(ع) را حاضر نمود من داخل حیاط خدمتش رسیدم دیدم لب‌هایش به دعایی در حرکت است نفهمیدم چه می‌خواند دیدم قصر در حرکت است مثل یک کشتی که داخل امواج دریا قرار گرفته باشد. منصور را دیدم با سر و پای برهنه مقابل امام راه می‌رود، دندان‌هایش به هم می‌خورد و تمام اعضای بدنش می‌لرزد، گاهی قرمز و گاهی زرد می‌شود. بازوی امام صادق(ع) را گرفته بالای تخت سلطنت کشاند و خودش دو زانو در مقابلش نشست، مثل بنده‌ای که مقابل آقای خود بنشیند. می‌گفت یا ابن رسول‌الله چرا زحمت کشیده‌ای در این ساعت اینجا تشریف آورده‌ای؟ امام فرمود: به جهت اطاعت خدا و پیامبر و فرمانبرداری از تو آمده‌ام، خدا عزت تو را طولانی کند. منصور گفت: من شما را نخواستم پیک اشتباه کرده بعد گفت: هر حاجت داری بخواه. فرمود: خواهش می‌کنم بعد از این اگر کاری نداشتی مرا احضار نکن. منصور گفت: بسیار خوب جز این نیز هرچه بخواهی انجام می‌دهم. حضرت صادق(ع) فوری خارج شد. من خدا را سپاسگزاری کردم. منصور دستور داد برایش لحاف بیاورند خوابید تا نیمی از شب گذشته بیدار نشد وقتی بیدار شد من پهلوی سرش نشسته بودم خوشحال گردید به من گفت: نرو تا من نمازهای قضا شده‌ام را بخوانم آن وقت برایت جریانی را نقل کنم.

پس از انجام نمازها به من گفت: وقتی اباعبدالله(ع) را احضار نمودم و تصمیم بدی درباره‌اش گرفتم. ناگاه اژدهایی را دیدم که با دم خود تمام قصر مرا محاصره نموده، لب بالای خود را بالای قصر و لب پایین را به پایین قصر گذاشته با زبان فصیح عربی گفت: منصور به خدا سوگند اگر کوچک‌ترین ناراحتی نسبت به حضرت صادق(ع) روا داری خود و تمام قصر و ساکنان آن را می‌بلعم، هوش از سرم پرید و به لرزه افتادم و دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. گوید: به منصور گفتم این عجیب نیست یا امیرالمؤمنین برای کسی که اسم‌ها و دعاهایی را می‌داند که اگر به شب بخواند مثل روز روشن می‌گردد و به روز بخواند چون شب تیره می‌گردد اگر بر امواج دریاها بخواند آرام می‌شوند[۸۴]. منصور دوانیقی در سال صد و چهل و هفت برای انجام حج رهسپار مکه گردید وارد مدینه شد. به ربیع گفت: بفرست از پی جعفر بن محمد او را با زور بیاورند، خدا مرا بکشد اگر او را نکشم. ربیع خود را به غفلت زد یعنی فراموش کرده، باز برای مرتبه دوم به خاطرش آورد که شخصی را بفرست او را به زور بیاورند باز خود را به غفلت زد. در مرتبه سوم پیغامی سخت برای ربیع فرستاد و چند فحش رکیک نیز به او داد، گفت: باید فوری کسی را بفرستی جعفر را بیاورند. از پی امام صادق(ع) فرستاد همین که آن حضرت آمد به ایشان عرض کرد یا ابا عبدالله خود را به خدا بسپار که چنان خشمگین است جز خدا کسی نمی‌تواند جلو او را بگیرد.

امام صادق(ع) فرمود: «لا حول و لا قوه الا بالله» ربیع به منصور خبر داد که جعفر بن محمد آمده است وقتی وارد شد منصور با خشم تمام گفت: ای دشمن خدا مردم عراق تو را امام گرفته‌اند و زکات مال خود را برایت می‌فرستند، مخالف سلطنت منی و فتنه‌انگیزی می‌کنی. خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم. امام فرمود: یا امیرالمؤمنین خدا به سلیمان قدرت داد او شکر کرد ایوب را مبتلا نمود صبر کرد به یوسف ستم کردند برادران را بخشید، تو از همین خانواده هستی. منصور این سخنان را که شنید گفت: نزدیک بیا تو اباعبدالله هستی، دامنت از هر عیب پاک است و از آشوب و فتنه‌انگیزی به دوری! خداوند بهترین پاداش خویشاوندی را به تو بدهد دست امام را گرفته پهلوی خود نشاند. دستور داد عطر آورند. عطرپاش مخصوص را آوردند، خودش چنان سر و صورت امام را عطرآگین کرد که از محاسن شریفش عطر قطره قطره می‌ریخت، بعد گفت: در پناه خدا تشریف ببرید. به ربیع دستور داد که جایزه و خلعت حضرت صادق(ع) را تقدیم کن. آن حضرت را در پناه خدا به منزل برسان. ربیع گفت: به همراه حضرت صادق(ع) رفتم، در بین راه گفتم قبل از آمدن شما آنچنان منصور را خشمگین دیدم که سابقه نداشت، بعد از رفتن باز حالتی بی‌سابقه پیدا کرده بود، شما وقتی وارد شدی چه گفتی؟ امام فرمود: وقتی وارد شدم گفتم «اللَّهُمَّ احْرُسْنِي بِعَيْنِكَ الَّتِي لَا تَنَامُ وَ اكْنُفْنِي بِرُكْنِكَ الَّذِي لَا يُرَامُ وَ اغْفِرْ لِي بِقُدْرَتِكَ عَلَيَّ وَ لَا أَهْلِكُ وَ أَنْتَ رَجَائِي اللَّهُمَّ أَنْتَ أَكْبَرُ وَ أَجَلُّ مِمَّا أَخَافُ وَ أَحْذَرُ اللَّهُمَ‌ بِكَ أَدْفَعُ فِي نَحْرِهِ وَ أَسْتَعِيذُ بِكَ مِنْ شَرِّهِ» دیدی که خداوند پس از این دعا با او چه کرد؟[۸۵]

در مهج الدعوات می‌نویسد: یاسر غلام ربیع گفت: از ربیع شنیدم می‌گفت: سالی که منصور به حج رفت وقتی به مدینه رسید، یک شب تا صبح بیدار بود مرا خواست گفت: هم‌اکنون به سرعت می‌روی در صورتی که بتوانی تنها بهتر است جعفر بن محمد را بیاوری. بگو پسرعمویت سلام رسانده و می‌گوید گرچه بین ما و شما فاصله زیادی است و اختلاف سلیقه داریم ولی بالاخره برگشت به یک قرابت و خویشاوندی نزدیک می‌نماییم، از شما تقاضا دارد در صورت امکان تشریف بیاورید آنجا اگر قبول نکرد و گفت: ما برویم آنجا اشکالی ندارد سخت نگیر و عذر او را بپذیر مبادا درشتی کنی. ربیع گفت: رفتم به در خانه‌اش دیدم در اطاق خلوت خود نشسته بدون اجازه وارد شدم دیدم امام صورت بر خاک گذاشته و در حال ابتهال و زاری است گرد و خاک زمین که چهره خود را بر آن گذاشته روی صورتش اثر نموده. به احترام این حالی که داشت چیزی نگفتم تا نماز و دعایش تمام شد بعد رو به من نمود، عرض کردم سلام علیک یا اباعبدالله. گفت علیک السلام برادر به چه کار آمده‌ای؟ گفتم: پسرعمویت سلام رسانده و چنین و چنان گفته است.

امام فرمود: وای بر تو ربیع! ﴿أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلَا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلُ فَطَالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ[۸۶]، وای بر تو ربیع! ﴿أَفَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا بَيَاتًا وَهُمْ نَائِمُونَ * أَوَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا ضُحًى وَهُمْ يَلْعَبُونَ * أَفَأَمِنُوا مَكْرَ اللَّهِ فَلَا يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ[۸۷]، سلام مرا به امیرالمؤمنین برسان. باز مشغول نماز و مناجات خویش شد. عرض کردم آقا آیا بعد از سلام گله‌ای از او نداری و یا درخواست او را نمی‌پذیری؟ فرمود: چرا به او بگو: ﴿أَفَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّى * وَأَعْطَى قَلِيلًا وَأَكْدَى * أَعِنْدَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرَى * أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِمَا فِي صُحُفِ مُوسَى * وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّى * أَلَّا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى * وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى * وَأَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَى[۸۸] بگو به خدا قسم یا امیرالمؤمنین ما از دست تو در بیم و هراسیم و به واسطه وحشت، ما خانواده و زنانمان که خود بهتر آنها را می‌شناسی در ترس و وحشت هستند مجبورم که پرده از این راز بردارم اگر دست از ما برنداری پنج مرتبه در شبانه روز پس از هر نماز شکایت تو را پیش خدا می‌کنم خودت از پدر و از جدت نقل کردی برای ما که پیامبر اکرم فرمود چهار دعا است که به پیشگاه پروردگار می‌رسد و محجوب نخواهد ماند، دعای پدر برای فرزندش، برادر پشت سر برادرش، و دعای مظلوم و دعای شخصی که با اخلاص خدا را بخواند[۸۹].

روایت شده زمانی که منصور تصمیم به کشتن حضرت صادق(ع) گرفت، چند نفر از غیر عرب که زبان نمی‌فهمیدند و درک نداشتند آماده کرد و به آنها خلعت‌های فاخر و جایزه‌های گران داد و آنها صد نفر بودند. به مترجم گفت: به آنها بگو من دشمنی دارم که امشب پیشم خواهد آمد وقتی وارد شد او را بکشید.... مأمورین سلاح‌های خود را به دست گرفتند و آماده انجام مأموریت خود شدند، منصور از پی امام فرستاد که تنها پیش او بیاید. به مترجم گفت: به آنها بگوید که دشمن من همین شخص است او را پاره پاره کنید. همین که امام داخل شد آنها صدایی شبیه سگ درآوردند و اسلحه خود را بر زمین انداختند، دست‌های خود را به پشت سر نهادند و به سجده افتاده صورت به خاک می‌مالیدند.

منصور که این جریان را دید از خودش ترسید. گفت: آقا برای چه تشریف آورده‌اید؟ فرمود: به دستور تو آمدم من غسل خویش را نموده و کفن پوشیده‌ام! منصور گفت: غیر ممکن است! پناه به خدا می‌برم از چنین تصمیمی به سلامتی برگرد! امام(ع) برگشت، آنها همینطور در سجده بودند. منصور به مترجم گفت: بپرس چرا دشمن پادشاه را نکشتید؟ گفتند: ما را دستور می‌دهد سرپرست و آقای خود را که هر روز به کارهای ما چنان رسیدگی می‌کند مانند پدری که مواظب فرزندان خویش است بکشیم، ما جز او آقایی نداریم. منصور از گفتار آنها ترسید شبانه آنها را به محل خود بازگردانید. سپس امام صادق(ع) را به وسیله زهر شهید نمود[۹۰]. در تمام این وقایع تلخ یعنی احضار امام معصوم و حجت خدا، دعای مستجاب حضرت بود که تقدیر اجل را به تأخیر می‌انداخت و الا منصور مثل گرگی خشمگین چشم دیدن امام را نداشت و وقتی به دنیا و مطامع آن می‌نگریست، امام صادق(ع) را خار سر راه منافع و لذاتش مشاهده می‌کرد و لذا بارها تصمیم به شهادت حضرت گرفت.[۹۱]

تشکیل جلسه علمی جهت تحقیر امام توسط منصور

منصور با کینه‌ای که از امام صادق(ع) در دل داشت و حسادتی که نسبت به مقام علمی و معنوی او پیدا کرده بود و از طرف دیگر گرایش مردم را نسبت به جاذبه اخلاقی و علمی حضرت مشاهده می‌کرد، سخت در تعقیب تحقیر علمی امام بود. خیلی سعی می‌کرد علمای اهل سنت را یک‌جا جمع کند و با طرح سؤالات غامض و پیچیده مقام عالی حضرت را پایین آورد و به زعم خودش او را رسوا کند. ولی هر بار که این محفل نامبارک را تدارک می‌دید خلاف نظراتش تحقق می‌یافت و هیبت امام بیشتر در دلها جای میگرفت و به قیمت عزت امام تمام می‌شد و به مصداق آن کلام نورانی که فرمود «مَنْ خَافَ مِنَ اللَّهِ خَافَ عَنْهُ كُلُّ شَيْ‌ءٍ وَ مَنْ لَمْ يَخَفْ مِنَ اللَّهِ خَافَ عَنْ كُلُّ شَيْ‌ءٍ» هر کس از خدا بترسد همه چیز از او می‌ترسد و هر کس از خدا نترسد از همه چیز می‌ترسد. خوف الهی آنچنان در دل امام جای گرفته بود که خداوند عزت و سطوتش را در دل همگان ایجاد کرده بود.

منصور دوانیقی جلسه‌ای از علمای درباری ترتیب داده بود و به آنها گفته بود مسائل مشکل را فکر کنید و از امام صادق(ع) بپرسید، با هم بپرسید جواب که داد لبخند بزنید مسخره کنید، هو کنید، ۴۰ مسئله مشکل آماده کرده بودند. علمای اعلام نشسته بودند، از امام صادق(ع) دعوت کردند، بنا بود وقتی آمد کسی پیش پایش بلند نشود و جا هم به او ندهند تا کفش‌کن بنشیند، امام وقتی وارد شد خود منصور به استقبالش پیاده دوید، همه برخاستند و بالاترین جا را به او دادند، سکوت مرگباری بر جلسه حاکم شد، هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت. امام خودش سکوت را شکست به اعلم العلمایش قتاده گفت: بگو، سؤال کن، برای چه مرا خوانده‌اید؟ قتاده گفت: یابن رسول‌الله خوردن پنیر چگونه است؟ به‌طور ناخودآگاه چیزی را که با او مبارزه می‌کردند لقب یابن رسول الله به زبان آمد، امام خندید و فرمود: مرا دعوت کرده‌اید از پنیر سؤال کنید؟ خودشان خجالت کشیدند «خدا بخواهد کسی را عزت دهد همه دست به دست هم دهند نمی‌توانند ذلیل کنند» امام فرمود: قتاده می‌دانید شما در چه جایی نشسته‌اید در جای «بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ». ابوحنیفه نیز در مقام اعتراف به مرتبه بلند فقاهت حضرت صادق(ع) پس از مناظره‌ای که منصور ترتیب داده بود می‌گوید: أَنَّ أَعْلَمَ النَّاسِ أَعْلَمُهُمْ بِاخْتِلَافٍ النَّاسِ دانشمندترین مردم کسی است که به آرای مختلف علما در مسائل احاطه داشته باشد. ابوالقاسم بغار در مسند ابی‌حنیفه نقل می‌کند که حسن بن زیاد گفت: از ابوحنیفه پرسیدند فقیه‌ترین مردم که تا به حال دیده‌ای کیست؟ گفت: جعفر بن محمد. وقتی منصور امام را احضار نمود از پی من فرستاده گفت: مردم خیلی فریفته جعفر بن محمد شده‌اند، از آن مسائل مشکل خود مقداری آماده کن. من چهل مسأله تهیه دیدم بعد منصور از پی من فرستاد آن وقت در حیره بود. وارد شدم، جعفر بن محمد طرف راستش نشسته بود، همین که چشمم به آن حضرت افتاد چنان هیبت و جلالش مرا گرفت، بیشتر از هیبتی که از منصور داشتم، سلام کردم امام اشاره کرد بنشین! نشستم.

در این موقع منصور گفت: یا اباعبدالله این شخص ابوحنیفه است. فرمود: بلی او را می‌شناسم. منصور به من گفت: خوب است مسائل خود را از ابا عبدالله بپرسی! من شروع کردم به سؤال کردن جواب می‌داد می‌فرمود شما اینطور می‌گویید ولی اهل مدینه چنین می‌گویند، اما ما چنین می‌گوییم، گاهی حرف ما را می‌پذیرفت و گاهی حرف اهل مدینه را گاهی نیز هر دو را رد می‌کرد. بالاخره چهل مسأله را پرسیدم حتی یکی را فروگذار نکرد. سپس فرمود: ابوحنیفه مگر داناترین مردم کسی نیست که از اختلاف مردم اطلاع داشته باشد!؟[۹۲] صفوان جمال گفت: در حیره خدمت حضرت صادق(ع) بودم که ربیع آمد و گفت: امیرالمؤمنین شما را می‌خواهد. چیزی نگذشت که امام برگشت. عرض کردم چه زود برگشتید. فرمود سؤالی از من کرد که راجع به خصوصیات آن سؤال شما از ربیع بپرس. صفوان گوید: من با ربیع سابقه دوستی داشتم. پیش او رفتم و جریان را پرسیدم. گفت داستان عجیبی بود. گفت: عرب‌ها در بیابان برای جمع‌آوری یک نوع قارچ به نام دنبلان کوهی جستجو می‌کردند. موجود عجیبی یافتند که روی زمین افتاده بود. پیش من آوردند. من برای خلیفه بردم. همین که چشمش به آن افتاد گفت: آن را فوری ببر و جعفر بن محمد را صدا بزن. من از پی جعفر بن محمد(ع) رفتم وقتی آمد منصور از امام پرسید در آسمان چیست؟ فرمود: توده متراکمی از هوا. پرسید آیا در هوا موجودی هست؟ فرمود آری. پرسید ساکنین هوا چه نوع موجوداتی هستند؟ فرمود موجوداتی که بدنشان مانند ماهی و سر آنها چون پرندگان تاجی مانند خروس و آویزی نیز زیر گلو چون خروس دارند مانند پرندگان دارای بالند از رنگ‌های مختلف، سفیدتر از نقره جلا داده شده. خلیفه گفت: طشت را بیاورید. طشت را که آوردم همان اوصافی که بیان کرد در آن موجود جمع بود. چشم امام که به آن افتاد فرمود: این همان موجودی است که ساکن هوا است. اجازه بازگشت به ایشان داد. وقتی خارج شد منصور گفت: ربیع این شخصی که وجودش عقده‌ای است در گلوی من و ناراحتم نموده از دانشمندترین مردم است[۹۳].[۹۴]

امام صادق(ع) در شکنجه علویون توسط منصور

علویون چهره‌هایی ظلم‌ستیز بودند که مشاهده مفاسد و ظلم‌های حکومت عباسیون بر آنها غیر قابل تحمل و خیلی سخت و ناگوار بود. تصور اینکه گروهی به نام «الرضا من آل محمد» علیه ظلم بنی‌امیه مردم را دعوت به خیزش و قیام وادارند و از توان و استعداد علویون هم برای یک جنبش ارزشی بهره ببرند، سرانجام بعد از قبضه کردن خلافت و چشیدن شهد مقام و موقعیت، علویون را روانه سیاه‌چال‌های زندان کنند و گروه گروه آنها را اعدام نمایند. آنها که در طول تاریخ حکومت امویان و عباسیان پرچم مبارزه را بر دوش کشیده‌اند و برای احیای امر به معروف و نهی از منکر قیام کرده و شکنجه سختی را به جان خریده‌اند، با روی کار آمدن عباسیون بیش از هر زمانی در چالش‌های خلافت خودکامه منصور گرفتار شدند. بنی‌الحسن که داعیه خلافت داشتند و با عباسیان در دوران مبارزه ائتلاف کرده بودند با خیانت عباسیان مواجه شدند و بعد از تثبیت قدرت آنها مورد تعقیب قرار گرفتند.

تلخ‌ترین صحنه‌ای بود که به تصور نمی‌آمد انتقام از آمران به معروف و ناهیان از منکر در دستور کار همه حکومت‌های دیکتاتوری و خودکامه بوده است و عباسیون هم از این قاعده مستثنی نبودند. علویون جوانان انقلابی و متعصبی بودند که می‌دیدند حاکمانی که خود را سایه خدا و نماینده عدالت او در روی زمین می‌پنداشتند، بعد از به خلافت رسیدن، شب‌ها در عیش و نوش و بی‌حیایی و سرمستی فرو رفته و روزها در جستجوی زیبارویان آوازه‌خوان می‌باشند، تا بزمشان را با نوازندگیشان شاد کنند و به آنها جایزه دهند و می‌دیدند که بیت‌المال مسلمین را سخاوتمندانه به افراد هرزه و بی‌حیا بذل و بخشش کرده و در راه مفاسد اخلاقی و شهوترانی صرف می‌کنند، ولی فقر و نومیدی و ذلت، چهره زندگی اکثریت جامعه فقیر و بینوا را چنگ می‌زند.

وقتی که می‌دیدند مصالح عمومی امت اسلامی به هیچ وجه مورد توجه نبوده و تمامی شئون و امور اجتماعی اسلام به دست فراموشی سپرده شده است و حکام فقط به لذت‌ها و شهوت‌ها روی آورده‌اند و مقدرات مردم به دست غلامان و کنیزان و زنان سپرده شده‌اند و آنها هم مطابق خواسته‌ها و تمایلات نفسانی دخل و تصرف می‌کنند، وقتی که می‌دیدند امور اجتماعی دین فراموش شده و از آن همه خطوط برجسته‌ای که اسلام در سایه حکومت خود ترسیم کرده بود از گسترش عدل و داد و رفاه عمومی و ایجاد امنیت و آرامش میان مردم هیچ نشان و رنگی باقی نمانده است، این انگیزه‌ها باعث شد دست به انقلاب بزنند و درصدد تحقق عدالت و رفع خطر از سرنوشت اجتماعی مسلمین برآیند. علویون غالباً با انگیزه‌های الهی وارد صحنه‌های خطر و مبارزه شدند، آنها متعبدانی بودند که حافظ قرآن و در عبادت و پرستش مشهور و زبانزد بودند. به عنوان نمونه یکی از علویون را که چهره بی‌نظیری در عبادت معرفی شده شخصی است به نام علی بن الحسن بن حسن بن حسن بن علی(ع) آنقدر در عبادت حضور قلب داشت که نقل شده زمانی که در راه مکه مشغول به نماز بود یک افعی از پایین لباسش داخل شد و از گریبانش سر به در آورد مردم او را صدا کردند، افعی افعی! علی همچنان به نماز بود تا افعی از لباسش بیرون شد و در آن حال حرکتی و تغییر حالتی در او پیدا نشد[۹۵].

این انقلابیون دردمند که در پرتو اسلام احساس مسئولیت و دلسوزی می‌کردند خواب راحت را از منصور دوانیقی خبیث ربوده بودند. منصور مثل هر حاکم جاه‌طلب و دنیاخواهی مردمی می‌خواست مثل بره به دنبال او بدوند و هیچگونه اعتراضی نسبت به کاستی‌ها و ضعف‌ها نداشته باشند و هیچ مزاحمتی را از طرف مردم نسبت به خوشگذرانی و عیاشی‌هایش مشاهده نکند و لذا منصور برای رفع مزاحمت از آتش پاره‌هایی که با الهام از نهضت سیدالشهداء ظلم‌ستیز بار آمده بودند، تصمیم گرفت با همه قوا این علویون حق‌خواه را سرکوب کند. منصور چهره‌هایی مثل علی بن الحسن را که به مقام عبادت و پرستش او اشاره شد دستگیر کرد و به زندان انداخت. زندانی که علویون در آنجا از فرط تاریکی، شب و روز را تمیز نمی‌دادند و وقت نماز را نمی‌دانستند مگر به تسبیح و ادعیه. علی بن الحسن چون او همیشه مشغول ذکر بود و به اعتبار اذکاری که شبانه‌روز به آنها موظف بود دخول اوقات نماز را می‌فهمید. احمد بن سعید از موسی بن عبدالله روایت کرده که گفت: وفات علی بن الحسن در زندان منصور در حال سجده بود و همچنان در سجده بود تا از دنیا رفت، عبدالله بن الحسن که خیال می‌کرد او به خواب رفته گفت: برادرزاده‌ام را از خواب بیدار کنید و چون او را حرکت دادند دیدند از دنیا رفته بود. عبدالله گفت: خدایت از تو خشنود گردد که من تاکنون چنین می‌پنداشتم که تو از این چنین خوابگاه «و مرگ» بیمناکی[۹۶]. وفات او در سیاه‌چال منصور در روز ۲۳ محرم سال ۱۴۶ (ه‍. ق) رخ داد.

حسین بن زید بن علی بن الحسین(ع) ملقب به ذی‌الدمعه است. امام صادق(ع) او را پسرخوانده خود قرار داده و بزرگ کرد و دختر ارقط را به همسری او درآورد. او با هیچ کس همنشین نمی‌شد و کسی با وی مصاحبت نمی‌کرد مگر اینکه مورد اطمینان باشد و از این جهت او را ذی‌الدمعه می‌گفتند که زیاد می‌گریست. همسرش به او گفت: تو چقدر زیاد گریه می‌کنی؟ در جواب گفت: آیا آن دو تیر و آن آتش برای من جای خوشحالی گذاشته‌اند که جلو گریه مرا بگیرد؟ مقصود از دو تیر تیرهایی است که پدرش زید و برادرش یحیی را با آنها کشتند و از آتش آن آتشی است که بدن پدر بزرگوارش زید را در آن سوزاندند[۹۷]. علویون غالباً بنی‌الحسن بودند «بنی‌الحسن را بچه‌های امام حسن که از نسل حسن بن الحسن المثنی می‌دانند آن فرزندی از امام مجتبی که در کربلا مجروح شد و بین شهدا افتاده بود و عصر عاشورا وقتی خواستند سرش را از تن جدا کنند او را زنده یافتند و ابوحسان اسماء بن خارجه دایی‌اش او را به کوفه برد و او را معالجه کردند تا خوب شد آنگاه به مدینه پیوست»[۹۸].

و بنی‌الحسن از نسل او می‌باشند که با جدیت علیه مفاسد اجتماعی عباسیون وارد مبارزه شده و با استفاده از پایگاه اجتماعی ارزشمندی که در بین مردم داشتند، بعضی از آنها سال‌ها زندگی مخفیانه و دربدری را سپری می‌کردند و بسیاری از آنها با وضع دلخراشی در زندان‌های مخوف به شهادت رسیدند. در این نوشتار اشاره‌ای به حیات انقلابی بعضی از این علویون می‌شود. عبدالله بن حسن بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب از علویون صبور و مقاوم بود که در چنگ منصور اسیر شد. عمر بن عبدالله از عمر بن شبه به سندش از حارث بن اسحاق روایت کرده که گفت: ریاح حاکم دست‌نشانده منصور، بنی حسن و محمد بن عبدالله بن عمرو را طبق دستور منصور از مدینه به سوی ربذه بیرون برد و چون به قصر نفیس «سه میلی مدینه» رسیدند آهنگران را خواست و دستور داد برای هر یک از آنها کند و زنجیری بیاورند و غل و زنجیری که به گردن و دست و پای عبدالله بن حسن انداختند تنگ بود و از این جهت او را به سختی آزرد و جای آنها زخم شد و بدین جهت عبدالله بن حسن ناله می‌کرد، برادرش علی بن حسن که چنان دید او را سوگند داد تا کند و زنجیرش را باز کند و زنجیر او که گشاده‌تر بود عوض کند و او قبول کرد بدین ترتیب ریاح آنها را به ربذه برد[۹۹].

روزی که عبدالله بن حسن از دنیا رفت چهل و شش سال از عمرش گذشته بود. وفاتش در روز عید قربان سال ۱۴۵ (ه‍. ق) اتفاق افتاد[۱۰۰]. منصور با یک مکر و حیله، نیرویی نفوذی را در خانه موسی بن عبدالله به عنوان غلام سیاه فرستاد. بعد از شناسایی آنها را دستگیر ساخته به نزد محمد بن سلیمان بردند، محمد بن سلیمان به آنها گفت: خدا خویشاوندی شما را با من قطع کند و شما را زنده نگذارد، همه شهرهای روی زمین را گذاردید و بدین شهری که من در آن حکومت دارم آمده‌اید؟ اینک اگر من بخواهم خویشاوندی شما را با خود مراعات کنم باید از امیرالمؤمنین نافرمانی کنم و اگر بخواهم از او فرمانبرداری کنم ناچارم پیوند خویش را با شما نادیده بگیرم. آنگاه به سخن خود ادامه داده گفت: و البته این کار به خدا سوگند که برای من شایسته است. سپس آنان را به نزد منصور فرستاد، منصور دستور داد پانصد تازیانه به موسی زدند و موسی تازیانه‌ها را خورد و هیچگونه بی‌تابی و جزعی از خود نشان نداد. برخی گفته‌اند: موسی بن عبدالله «پس از این جریان» همچنان در زندان بود تا اینکه مهدی «پسر منصور در زمان خلافت خود» او را از زندان آزاد کرد و برخی گفته‌اند، وی متواری گشت تا سرانجام مرگش فرا رسید[۱۰۱]. علی بن حسن بن زید گوید: منصور هنگامی که بر پدرش حسن بن زید خشم می‌گرفت، او را با پدرش به زندان افکند و علی همچنان با پدر در زندان بود تا اینکه در همان‌جا «قبل از پدر» از دنیا رفت.

حمزه بن اسحاق بن علی: ابوجعفر منصور بر او خشم گرفت و او را دستگیر کرده در حضور مردم از وی اظهار تنفر کرد و به زندانش افکند و او در زندان منصور از دنیا رفت[۱۰۲]. ابراهیم بن حسن گوید: احمد بن سعید نقل کرده گوید: ابراهیم بن حسن از همه کس در زمان خود به پیغمبر خدا الگو:ص شبیه‌تر بود. مرگ ابراهیم نیز در همان زندان هاشمیه در سال صد و چهل و پنج اتفاق افتاد و هنگام مرگ شصت و هفت سال از عمرش می‌گذشت و او نخستین کسی بود از زندانیان زندان هاشمیه که در آنجا از دنیا رفت. اُشنانی به یک واسطه از بندقه بن محمد بن جحاده دهان نقل کرده که: عبدالله بن حسن را دیدم «آنچنان زیبا و محتشم بود که» گفتم: به خدا این مرد آقای مردم است، گویی از سر تا پا غرق در نور بود. عبدالله بن حسن در زندان هاشمیه در سال صد و چهل و پنج کشته شد و از عمر او هفتاد و پنج سال گذشته بود[۱۰۳]. حسن بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب، مادرش فاطمه بنت الحسین(ع) بود و مردی خداپرست و فاضل و پارسا و در مورد امر به معروف و نهی از منکر با زیدیه هم عقیده بود. حسن بن حسن نیز در همان زندان هاشمیه«در کوفه» در ماه ذی‌القعده به سال صد و چهل و پنج در سن شصت و هشت سالگی از دنیا رفت[۱۰۴]. عباس بن حسن بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب: یکی از دلاوران و جوانمردان بنی‌هاشم بود. از عمران بن ابی فروه روایت شده که عباس بن حسن را همچنان که در دهلیز خانه‌اش بود دستگیر ساختند، مادرش عایشه دختر طعمه که شاهد جریان بود فریاد زد: بگذارید تا یک بار او را ببویم و یک بار دیگر او را به سینه خود بفشارم، مأمورین گفتند: محال است نه به خدا سوگند نمی‌گذاریم! بلکه چنین پنداریم که تو در این جهان زنده نیستی. عباس بن حسن بیست و سوم رمضان سال صد و چهل و پنج، در سن سی و پنج سالگی در زندان منصور از دنیا رفت[۱۰۵].

محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی معروف به دیباج بود. محمد را به خاطر زیبایی و حسنی که داشت دیباج می‌نامیدند. از زبیر بن بکار روایت شده که مردم دسته‌دسته به تماشای محمد می‌آمدند تا زیبایی او را بنگرند. عمر بن ابراهیم از ابن عایشه روایت کرده که گفت: منصور برای اینکه عبدالله بن حسن را ناراحت سازد، پسرش محمد بن عبدالله «دیباج» را با تازیانه زد و دستور داد شتر او را جلوی روی عبدالله بن حسن قرار دهند و عبدالله که محمد را خیلی دوست می‌داشت هرگاه نگاهش به پشت و پهلوی خون‌آلود محمد می‌افتاد و جای آن تازیانه‌ها را می‌دید «شدیداً» متأثر و بی‌تاب می‌شد[۱۰۶]. از ابوزید از موسی بن سعید از پدرش روایت کرده که هنگامی که محمد را بدان وضع تازیانه زدند جامه‌اش «به وسیله خون‌هایی که از تنش بیرون آمد» به پشت او چسبیده بود و خشک شده بود، وقتی خواستند آن جامه را از تنش بیرون آرند و از آن رنج آسوده‌اش سازند، عبدالله بن حسن فریاد می‌زد: نه نه! اینطور جامه را بیرون نیاورید، بعد دستور داد مقداری روغن زیتون آوردند و جامه را با آن روغن چرب کردند تا زخم‌ها را رها کرد سپس از تنش بیرون کردند[۱۰۷]. از سلیمان بن داوود بن حسن روایت شده که گفت: من ندیدم که عبدالله بن حسن از مصیبتی بی‌تاب شود جز یک روز که شتر محمد بن عبدالله دیباج ناگهان حرکت کرد و محمد آماده نبود و چون پای محمد در زنجیر و گردنش به غل بسته بود همان حرکت ناگهانی شتر باعث شد که محمد از میان کجاوه سرازیر شود و من متوجه شدم که غل گردنش را به سختی فشار می‌دهد و محمد بی‌تابی می‌کند و عبدالله بن حسن را در آن وقت دیدم که جزع می‌کرد و سخت به گریه افتاد[۱۰۸].

از موسی بن عبدالله از جدش روایت کرده گفت: هنگامی که ما را به ربذه بردند، منصور کسی را به نزد پدرم فرستاد که یک نفر را انتخاب کن و او را به نزد من بفرست و بدان که او را هرگز پس از این نخواهی دید و به سوی تو بازنخواهد گشت، این پیغام که رسید برادرزاده‌هایش هر یک پیش رفته و آمادگی خود را برای رفتن نزد منصور اعلام داشتند و عبدالله برای هر یک پاداش نیک از خدا درخواست کرد و به آنها گفت: من خوش ندارم که خاندان شما را به مرگ شما داغدار کنم، آنگاه رو به من کرد و گفت: ای موسی تو به دنبال این کار برو. موسی گوید: من که در آن زمان جوانی نورس بودم به نزد منصور رفتم و چون چشم او به من افتاد گفت: خدا هیچ دیده‌ای را به دیدار تو روشن نگرداند، ای غلام تازیانه را حاضر کن و پس از این فرمان داد آنقدر به من تازیانه زدند که من بیهوش شدم و ندانستم چه مقدار مرا زدند تا اینکه گفت دیگر نزنند. چون به هوش آمدم مرا نزد خود خواند، من که نزدیک او رفتم گفت: می‌دانی این چه بود؟ این خشم درونی من بود که لبریز شده و نتوانستم از آن جلوگیری کنم و مقداری از آن را بر تو ریختم و به دنبال آن به خدا مرگ است مگر آنکه از آن جلوگیری کنی. من گفتم ای امیرالمؤمنین به خدا من گناهی ندارم و در کارهای آنها دخالتی ندارم و از آنها کناره می‌گیرم، گفت پس برو و دو برادرت «محمد و ابراهیم» را نزد من آر[۱۰۹].

عمر بن عبدالله به سندش از محمد بن حسن روایت کرده که گفت: چون بنی‌الحسن را به نزد ابوجعفر منصور بردند، نگاهش به محمد افتاد، به او گفت دیباج اصفر تو هستی؟ گفت: آری، منصور گفت: به خدا سوگند به وضعی تو را بکشم که هیچ یک از خاندانت را آنچنان نکشته باشم، سپس دستور داد ستونی را شکافتند و محمد را زنده زنده در وسط آن گذارده، سپس آن را مرمت کردند[۱۱۰]. علی بن محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب: دیگر از علویون علی بن محمد است. علی بن محمد را نزد منصور آوردند و او فرمان داد که علی را با سادات بنی حسن به زندان افکندند و با آنها بود تا در همان‌جا از دنیا رفت[۱۱۱]. عمر بن عبدالله از جویره بن اسماء روایت کرده که چون فرزندان حسن بن علی(ع) را خواستند نزد ابوجعفر منصور بردند «مقداری زنجیر آوردند و علی بن حسن به نماز ایستاده بود و نماز می‌خواند، در میان زنجیرها زنجیر سنگینی بود که به نزد هرکدام از آنها می‌بردند که او را در آن زنجیر کشند، خود را کنار می‌کشید و درخواست می‌کرد او را با زنجیری دیگر دربند کنند، در این وقت نماز علی بن حسن تمام شد و رو به آنها کرده و گفت: خیلی از این زنجیر بی‌تابی نشان دادید، سپس پاهای خود را دراز کرد و آمادگی خود را برای بستن با آن زنجیر اعلام داشت. مأمورین «که چنان دیدند» پیش آمده او را با آن زنجیر دربند کردند[۱۱۲].

از سلیمان بن داوود بن حسن و حسن بن جعفر روایت شده که گفت: هنگامی که ما را به زندان منصور انداختند علی بن حسن نیز با ما بود، زنجیرهایی که ما را بدان بسته بودند گشاد بود و هرگاه می‌خواستیم نماز بخوانیم یا بخوابیم زنجیرها را بیرون آورده و به کناری می‌گذاشتیم و چون می‌دیدیم زندانبان می‌آید از ترس فوراً دست و پای خود را درون آن زنجیرها می‌گذاشتیم ولی علی بن حسن در این کار با ما همراهی نمی‌کرد و هیچگاه زنجیر خود را برنمی‌داشت و چون عمویش عبدالله بن حسن سبب این کار را از او می‌پرسید و می‌گفت: ای فرزند تو چرا چنین نمی‌کنی؟ در پاسخ می‌گفت: نه به خدا سوگند این زنجیر را برنخواهم داشت تا با همین زنجیرها من و منصور در پیشگاه خداوند درآییم و خداوند از او بپرسد که آخر به چه جرمی مرا به این زنجیر بسته است؟! علی بن ابراهیم از یکی از آن هشت نفری که از زندان منصور نجات یافتند نقل کرده که گفت: هنگامی که ما را به زندان انداختند، علی بن حسن گفت: خدایا اگر این گرفتاری به خاطر خشمی است که تو بر ما کرده‌ای پس آن را سخت‌تر فرما تا از ما خشنود گردی! عبدالله بن حسن که این سخن را از او شنید رو به او کرد و گفت: خدایت رحمت کند این چه سخنی است! آنگاه حدیثی از فاطمه صغری از پدرش از حضرت فاطمه دختر رسول خداالگو:ص روایت کرد که آن حضرت فرمود: پدرم رسول خداالگو:ص به من فرمود: هفت تن از فرزندان من در کنار شط فرات دفن می‌شوند که پیشینیان به آنها نرسیده و بازماندگان نیز به آنها نخواهند رسید[۱۱۳].

علی بن ابراهیم از حسن بن محمد روایت کرده که منصور، بنی‌الحسن را به زندانی افکند که شصت شبانه‌روز تمام شب و روز را تمیز نمی‌دادند و اوقات نماز خود را جز از روی اذکار و تسبیحات علی بن الحسن نمی‌شناختند، عبدالله بن حسن از آن وضع به تنگ آمد و به علی بن الحسن گفت می‌بینی ما به چه وضع سخت و بلایی گرفتار شده‌ایم؟ آیا از پروردگار خود نمی‌خواهی، تا ما را از این تنگنا و این وضع رهایی بخشد؟ علی بن حسن مدتی سکوت کرد، آنگاه در پاسخ او گفت: عموجان ما را در بهشت مقامی است که بدان مقام نخواهیم رسید، جز به تحمل این بلاها یا سخت‌تر از اینها و منصور نیز در دوزخ جایگاهی دارد که بدان نخواهد رسید جز به اینکه این شکنجه‌ها و یا سخت‌تر از این را به ما بدهد، اینک اگر مایلی بردباری کن تا این اندک نیز بگذرد و از این جهان برویم و از این غم آسوده گردیم و پس از مردن مانند آن است که هیچ غم و بلایی در کار نبوده و اگر می‌خواهی به درگاه خدای عزوجل دعا کنیم تا تو را از این اندوه برهاند و در نتیجه از عذاب منصور نیز کاسته شود. عبدالله «فکری کرده» گفت: نه این را نمی‌خواهم و با این وصف بردباری و شکیبایی می‌کنم. از این گفتگو سه روز گذشت که همگی در زندان شهید شدند[۱۱۴].

علویون به علی بن حسن از دید عابد مستجاب الدعوه‌ای می‌نگریستند که در شدائد به او پناه می‌بردند. محمد بن علی بن حمزه روایت کرد که یعقوب و اسحاق و محمد و ابراهیم فرزندان حسن بن حسن هر کدام به نوعی در زندان منصور به قتل رسیدند و از جمله آنکه ابراهیم بن حسن را زنده به گور کردند و سقف را بر سر عبدالله بن حسن خراب کردند[۱۱۵]. احمد بن سعید از عبدالله بن موسی روایت کرده که وی گفته است: من از عبدالرحمن بن ابی الموالی که با فرزندان حسن بن حسن در زندان بود پرسیدم صبر و تحمل فرزندان حسن در زندان و بلاهای آن چگونه بود؟ در پاسخ گفت: آنها مردمانی صابر و شکیبا بودند و به خصوص در میان آنها مردی بود همچون طلای گداخته که هر اندازه آتش بیشتر در او اثر می‌کرد پاکی و صفایش بیشتر می‌شد و آن مرد اسماعیل بن ابراهیم بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب بود که هرچه بلا و مصیبتش زیادتر می‌شد صبر و بردباریش افزون‌تر می‌گشت[۱۱۶]. محمد بن خلف از واقدی روایت کرده که گوید: عبدالرحمن بن ابی الموالی از کسانی بود که با بنی الحسن «عبدالله بن حسن و برادران و فرزندانش» رفت و آمد داشت و مخفیگاه محمد و ابراهیم را می‌دانست و به نزد آنها می‌رفت و معروف شد که او از کسانی است که برای آنها بیعت می‌گیرد، این مطلب به گوش منصور رسید، هنگامی که بنی‌الحسن را دستگیر کرد او را نیز به همراه آنان دستگیر ساخت.

واقدی گوید: خود عبدالرحمن برایم نقل کرد که چون منصور، بنی‌الحسن را دستگیر کرد و آنها را به ربذه برد، به ریاح دستور داد که مرا نیز دستگیر کند و چون مرا به ربذه بردند، بنی‌الحسن را دیدم که همه را به زنجیر بسته و در آفتاب نگه داشته‌اند، در همان حال منصور مرا‌طلبید چون بر او داخل شدم عیسی بن علی را دیدم که نزدش نشسته، منصور رو به عیسی بن علی کرده گفت: این اوست؟ عیسی پاسخ داد: آری! ای امیرالمؤمنین خود اوست و اگر بر او سخت‌گیری جای آنها را به تو خواهد گفت. در این هنگام من پیش رفتم و به منصور سلام کردم، منصور گفت: خدایت سلامتی ندهد، آن دو فاسق و آن دو دروغگوی پسران دروغگو کجایند؟ در پاسخش گفتم: ای امیرالمؤمنین اگر به راستی سخن گویم سودی برای من دارد؟ گفت: بگو! گفتم: زنم مطلقه باشد اگر جای آن دو را بدانم. منصور سخنم را باور نکرد و دستور داد تا مرا تازیانه بزنند، در این وقت تازیانه را آوردند و مرا به چوب بستند و تا آنجا که یادم هست چهارصد تازیانه به من زدند پس از آن دیگر نفهمیدم تا اینکه از زدن، دست بازداشتند و مرا بلند کرده به نزد سایرین بردند[۱۱۷]. چون محمد بن عبدالله کشته شد، عبدالله بن عطاء متواری گشت و همچنان از اینجا به آنجا می‌گریخت تا مرگش فرا رسید و چون جنازه‌اش را برای دفن به مدینه آوردند و جعفر بن سلیمان «حاکم مدینه» خبر یافت، دستور داد او را از تابوت بیرون آوردند و آن را به دار کشیدند و پس از اینکه جمعی با او در این باره صحبت کردند و وساطت نمودند، پس از سه روز اجازه داد که او را از دار پایین آورده دفن کنند[۱۱۸].

یکی از قیام‌هایی را که منصور با انحصار‌طلبی و حاکمیت خشن خود وحشیانه سرکوب کرد، قیام مردم شمال خراسان بود که توسط ابومسلم سرکوب شد. قیامی که به طرفداری از علویون آغاز گشت و حمایت خود را از آل محمد اعلام می‌داشت. قیام کنندگان که مشاهده کردند رهبران عباسی و نخستین خلفای هیئت حاکمه دست کمی در کشتار و ستمگری از امویان ندارند اعتراض خود را در بیان شعاری اینگونه منعکس ساختند: «ما از رنج مروانیان اکنون خلاصی یافتیم، ستم آل عباس بر ما روا نیست، فرزندان پیامبر باید که خلیفه پیامبر باشند»[۱۱۹]. کثیری از مردم شهرهای شمال خراسان به ویژه بخارا به صاحب دعوت که به نام شریک بن شیخ المهری نامیده می‌شد و از طرفداران علویون بود پیوستند، شریک بن شیخ المهری شیعه مذهب بود و مردم را به خلافت فرزندان امیرالمؤمنین علی دعوت می‌کرد و بسیاری از مردم شهرهای شمال خراسان به او پیوستند. امیر بخارا«عبدالجبار» و امیر خوارزم«عبدالملک بن هرثمه» و امیر برزم «مخلد بن حسین» با او بیعت کردند و قیام را آشکار کردند. شریک بن شیخ به مخالفت با ابومسلم برخاست و گفت: ما با آل محمد بیعت نکرده‌ایم که خون‌ها بریزیم و به غیر حق عمل کنیم.

مردم را به آل علی دعوت کرد و بیش از سی هزار نفر از او اطاعت کردند. وقتی خبر قیام به ابومسلم رسید سردار اغفال شده عباسیان ده هزار نیرو را به فرماندهی زیاد بن صالح به بخارا فرستاد تا قیام مردم بخارا را سرکوب کند و خود از مرو خارج شد و به زیاد بن صالح گفت اگر لشکر نیاز داشتی خبر ده تا بفرستم. شریک بن شیخ با لشکری عظیم در بخارا اردو زد و همه اهل بخارا زیر بیرق او درآمدند و علیه زیاد بن صالح و ابومسلم متفق شدند و ۳۷ روز جنگیدند و سرانجام با خدعه، شریک بن شیخ المهری کشته شد و بسیاری از مردم بخارا کشته شدند و قیام شیعی توسط ابومسلم به شکل فجیعی به خاک و خون کشیده شد[۱۲۰]. ابراهیم امام راه را برای ابومسلم ترسیم کرد و به او گفت: ای اباعبدالرحمن تو مردی از ما اهل‌بیت هستی پس وصیت من را به یاد داشته باش... ابومسلم از خود گرایش شدید شعوبی نشان داد و خشم خود را بر اعراب ابراز و در زجر و آزارشان زیاده‌روی کرد تا آنجا که شش هزار عرب به جز آنهایی را که در جنگ کشته بود به وسیله زجرکشی و شمشیر هلاک کرد[۱۲۱].[۱۲۲]

امام صادق(ع) در برابر عوام‌فریبی منصور

قدرتمندان جاه‌طلب وقتی به قدرت می‌رسند، تدابیر لازم را برای حفظ و بقای قدرت چندروزه خود به کار می‌برند. در کنار اِعمال زور و تحکم یکی از مسائلی که در فریب افکار عمومی جایگاه دارد موضوع عوام‌فریبی است. جذب افراد وجیه و محبوب مردم توسط قدرت‌ها، سوژه‌ای است برای اغفال عوام و چراغ سبز خواص و چهره‌های خوش‌نام به قدرت‌های ستمگر بزرگ‌ترین خیانت است به مردم، همانگونه که امام سجاد(ع) به محمد بن شهاب زهری نامه نوشت و او را توبیخ کرد که حضور شما در کنار خلیفه باعث کسب وجاهت ظالم و انحراف عامه مردم می‌شود. منصور دوانیقی در راستای این اغفالگری خیلی تلاش کرد تا بتواند امام صادق(ع) را به خود متمایل کند و از حضور امام در دربار خلیفه خیزش‌های مردمی و علویون را در نطفه خفه کند و هر بدگمانی به ستمگری عباسیان را به خوش‌بینی بدل نماید، ولی هربار با جواب قاطع و رسواگر حضرت مواجه شد. منصور به امام صادق(ع) نوشت: چرا مانند مردم به ملاقات ما نمی‌آیی؟ حضرت برایش نوشت: ما چیزی نداریم که بترسیم تصرف کنی و پیش تو مطلبی که به درد آخرت بخورد پیدا نمی‌شود و تو در سختی نیستی که به تو تبریک گفته و در مصیبتی نیستی که تسلیت بگوییم. منصور دو مرتبه نوشت بیا ما را نصیحت کن! حضرت بار دیگر نوشت: «مَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا لَا يَنْصَحُكَ وَ مَنْ أَرَادَ الْآخِرَةَ لَا يَصْحَبُكَ» آن کس که طالب دنیاست تو را نصحیت نمی‌کند و آن کس که طالب آخرت است با تو رفاقت نمی‌کند[۱۲۳].

امام در این جملات عمیق و ارزشمند به چند محور مهم اشاره می‌کند، اولاً: منصور را از تمامی ارزش‌های آخرتی و توشه سفر قیامت تهی و خالی معرفی می‌کند. ثانیاً: به او می‌فهماند که مقام و موقعیت خلافت دنیایی تو نعمت خدا نیست بلکه تازیانه و عذاب الهی است که تو با تلاش به دست آورده‌ای و با سختی حفظش می‌کنی و با حسرت به جایش می‌گذاری. ثالثاً: تضاد بنیادی بین فرهنگ جعفری و خلافت منصور را گوشزدش می‌کند که فرهنگ امامت با فضای اسراف و زور و عوام‌فریبی سازگار نیست و امام هرگز نمی‌تواند وزر و وبال حکومت تو را تحمل کند. این فاصله گرفتن امام از حکومت از طرفی و محبوبیت و مقبولیت امام در بین اقشار مختلف مردم از طرف دیگر باعث شد که امام در محدودیت‌های فوق‌العاده قرار گرفت. امامی که طبق نقل تاریخ بیش از چهارهزار شاگرد از محضر درسش بهره می‌بردند به تعطیلی کشیده شد و بعد هم از حضور در اجتماع مردم منع گردید و مردم از حضور در بیت امامت ممنوع شدند و مدتی نور امامت را پشت ابر غلیظ خفقان نگه داشتند.

وقتی امام صادق(ع) از جلوس برای جواب سؤالات مردم ممنوع گردید، این موضوع برای شیعیان بسی سخت و گران آمد تا آنکه خداوند به دل منصور انداخت از امام صادق(ع) درخواست کند که آن حضرت تحفه‌ای به او بدهد که هیچ کس مانند آن را دارا نباشد، امام عصایی را که از پیامبر اکرم به یادگار مانده بود و یک ذرع طولش بود برای منصور فرستاد، منصور از این تحفه بسیار مسرور شد و دستور داد آن را چهار پاره کردند و به چهار گوشه «تخت خود» جای داد و سپس گفت: پاداش شما جز این نیست که آزادت بگذارم و متعرض تو و شیعیانت نشوم تا علم خود را برای آنان بگویی! لذا مجلس خود را تشکیل بده و فتوای خود را برای مردم بیان کن ولی در شهری که من هستم مباش. بدین جهت بود که علم امام صادق(ع) در میان مردم پخش شد[۱۲۴].[۱۲۵]

امام صادق(ع) در سب امیرالمؤمنین

در طول ۱۷ سالی که حضرت صادق(ع) در عصر خلفای عیاش و هرزه اموی به سر می‌برد، متأثر از سیاست‌گذاری معاویه مبنی بر لعن و سب امیرالمؤمنین، فضای جامعه آلوده به ناسزاگویی بود. بخشنامه‌های معاویه از طرفی و یاوه‌سرایی روحانیون درباری که بر بالای ۷۰ هزار منبر امیرالمؤمنین علی(ع) را سب می‌کردند آنچنان عقول مردم ساده‌لوح را با تبلیغات سوء آلوده کردند که سبّ امیرالمؤمنین علی(ع) در ردیف فرائض و نوافل قرار گرفت و خلفای بعد از معاویه هم نه‌تنها از شدت آن فضاسازی مسموم نکاستند، بلکه در بعضی از ادوار تشدید هم نمودند و در عصر امامت حضرت باقر(ع) که عمر بن عبد العزیز سب علی(ع) را ممنوع اعلام کرد، منع ایشان گرچه بسیار مؤثر بود ولی در بعضی شهرها و روستاها تا سال‌های متمادی هنوز از سب علی(ع) عقب‌نشینی نکردند. مثلاً در منطقه حران که نزدیک موصل است با اینکه سب از طرف حکومت کوتاه عمر عمر بن عبدالعزیز ممنوع شد ولی آنها رسماً اعلام کردند «الاصلوه الا بلعن ابی‌تراب» نمازی که لعن علی بن ابیطالب در آن نباشد نماز نیست. این نوع سوءتربیت از طرف حکومت‌های جبار مردم را از تعالیم اهل‌بیت فاصله می‌داد و امام صادق(ع) را در تحقق اهداف خود با مشکل مواجه می‌نمود.

در امالی شیخ طوسی آمده: عبدالله بن سلیمان تمیمی گفت: پس از کشته شدن محمد و ابراهیم فرزندان عبدالله بن حسن، منصور فرمانداری به مدینه فرستاد به نام شیبه بن عفان، روز جمعه اول فرمانداریش به مسجد پیامبر رفت و بر فراز منبر اول حمد و ستایش خدا را کرد، سپس گفت: علی بن ابیطالب اختلاف بین مردم انداخت و با مؤمنین به جنگ پرداخت، خواست خلافت را بگیرد صاحبان خلافت مانع او شدند، خدا نیز این مقام را بر او حرام نمود، با عقده خلافت از دنیا رفت. این فرزندانش در فتنه‌انگیزی از او پیروی می‌کنند و ادعای مقامی که شایسته آن نیستند می‌نمایند، هرکدام در یک گوشه از زمین در خون آغشته شده کشته می‌شوند.

این سخن بر مردم گران آمد ولی هیچ‌کدام نتوانستند حرفی بزنند، امام صادق(ع) از جای حرکت کرد که لباسی همدانی و گرم در تن داشت، فرمود: ما نیز خدا را ستایش نموده درود بر پیامبر خاتم و جمیع انبیاء و مرسلین می‌فرستیم، آنچه نسبت خوب به ما دادی شایسته آن هستیم ولی نسبت‌های ناروا شایسته تو و کسی است که تو را به این منصب گمارده است. متوجه باش درست دقت کن تو که بر مرکب دیگری سوار شده‌ای و نان دیگری را می‌خوری سرافکنده و شرمساری شایسته تو است. آنگاه رو به مردم کرده فرمود: می‌دانید سبک‌ترین اعمال در ترازوی قیامت مربوط به چه شخصی است و چه کسی از همه بیشتر زیان می‌کند؟ کسی که آخرت خود را به دنیای دیگری بفروشد. آن شخص همین مرد فاسق است، مردم چیزی نگفتند. فرماندار از مسجد خارج شد و هیچ پاسخی نداد[۱۲۶].[۱۲۷]

امام صادق(ع) در قدرت‌طلبی و ظلم منصور

منصور دوانیقی دومین خلیفه عباسی است که در عصر برادرش سفاح خط‌دهی و تأثیرگذاری خاصی بر حکومت عباسیون داشت. اخلاقاً بسیار تندرو و بی‌رحم بود. در عصر خلافت سفاح بارها او را به تسویه حساب و ترور چهره‌های شاخصی مثل ابوسلمه خلال و ابومسلم خراسانی دعوت کرد، ولی مصالح عباسیان که تازه به قدرت رسیده بودند و تازه ظلم امویان را به زیر کشیده بودند اقتضا نمی‌کرد سفاح دست به تصفیه خونین بزند و لذا امتناع می‌کرد تا اینکه پس از حکومت کوتاه عمر برادرش، قدرت به منصور واگذار شد. در طول خلافت بیست ساله‌اش در خونریزی و ظلم و فشار چیزی فروگذار نکرد. بعد از ترور ابوسلمه و قتل ابومسلم توانست با سیاسی‌کاری مشکل جانشینی خود را حل کند. سفاح، منصور و عیسی بن موسی را به ترتیب به جانشینی خود برگزید! چون منصور به خلافت رسید درصدد آمد عیسی را از ولی‌عهدی خلع کند و فرزند خودش مهدی را به جای او آورد! اما عیسی راضی نمی‌شد و منصور که به این امر اصرار داشت در میان جمع عیسی را سرزنش می‌کرد و دستور می‌داد خاک بر سرش بریزید و یک بار مسمومش کردند تا آنکه روزی عیسی و فرزندانش را احضار و فرمان داد که فرزند را در حضور پدر خفه کنند، چون مأمورین شروع به کار کردند عیسی تسلیم شد و از ولی‌عهدی انصراف داد و منصور مهدی را به جانشینی خود برگزید. در برخورد با امام صادق(ع) مدت‌ها آن حضرت را از نشستن با مردم و آموزش دین و نیز مردم را از رفت و آمد و سؤال از آن حضرت منع کرد، تا آنجا که به نقل مفضل بن عمر آن چهره درخشان و معروف شیعی، هرگاه مسئله‌ای در باب زناشویی و طلاق و امثال اینها برای شیعیان پیش می‌آمد به آسانی نمی‌توانستند به پاسخ آن حضرت دست یابند[۱۲۸].

در راستای این قدرت‌طلبی است که منصور سعی در کشف اسرار تشکیلات حضرت صادق(ع) برمی‌آید و با گماشتن جاسوسان و صرف هزینه‌ها تلاش می‌کند سوژه‌ای برای برخورد با حضرت را پیدا کند. صفوان بن یحیی از جعفر بن محمد بن اشعث نقل کرد که او گفت: می‌دانی چرا ما به امامت حضرت صادق(ع) اعتقاد پیدا کردیم با اینکه از این قسمت اطلاعی نداشتیم و در جریان نبودیم؟ پرسیدم چه بود؟ گفت: یک روز منصور دوانیقی به پدرم محمد بن اشعث گفت: مایلم یک نفر را پیدا کنی که بتواند مأموریتی که به او می‌دهم انجام دهد. پدرم گفت: تهیه کردم! فلان بن مهاجر دایی من است و از عهده این کار برمی‌آید. گفت: او را بیاور. پدرم دایی خود را آورد، منصور به او چند هزار دینار داده گفت: به مدینه می‌روی، عبدالله بن حسن و خویشاوندانش از آن جمله جعفر بن محمد الصادق(ع) را ملاقات می‌کنی و می‌گویی من مردی غریب از اهل خراسانم که در آنجا شیعیان شما زیادند! این پول‌ها را برای شما فرستاده‌اند، به هر کدام فلان مبلغ را بده! وقتی پول را گرفتند بگو من پیک هستم مایلم نوشته‌ای از شما دست من باشد! هرچه داده‌ام رسید بدهید و امضا کنید. ایشان به مدینه رفت و در برگشت پیش منصور آمد، پدرم محمد بن اشعث آنجا بود. منصور پرسید چه شد؟ گفت: رفتم و پول‌ها را دادم اینک رسید آن را با خط خودشان آورده‌ام جز جعفر بن محمد.

خدمت ایشان رفتم در مسجد پیامبر نماز می‌خواند با خود گفتم: پس از تمام شدن نماز به او خواهم گفت، نمازش را زود تمام کرده رو به من نموده گفت: فلانی از خدا بترس و اهل‌بیت پیغمبر را فریب مده! به دوست خود بگو از خدا بپرهیزد و خاندان پیامبر را فریب ندهد! اینها تازه از زیردست دولت مروانیان آسوده شده‌اند همه محتاجند. عرض کردم آقا این حرف‌ها چیست که می‌فرمایید؟ مرا کناری کشید آهسته تمام جریان را نقل کرد! به طوری که من خیال می‌کردم او نفر سوم ما بوده و در تمام جریان حضور داشته است[۱۲۹]. عبدالرحمن بن زیاد از وطن خود به قصد دیدار منصور آمد و در آستانه کاخ او یک ماه ماند و نتوانست وارد شود، پس از اینکه اجازه دادند وارد شد و چون مجلس آرام گرفت منصور رو به او کرد و گفت چکار داری؟ گفت: بر شهرهای ما ظلم و جور حاکم شده است، من آمدم تا جریان را به اطلاع شما برسانم! اما دیدم تمام ستم‌ها از کاخ تو برمی‌آید! در آنجا اعمال ناروا و ظلم و جور را آشکارا می‌دیدم، تصور می‌کردم که به دلیل دوری آنجا از دربار توست اما هر چه نزدیک‌تر شدم دیدم که کار بدتر است[۱۳۰]. تحلیلی واقع‌بینانه را با جسارت و شهامت رودرروی یک دیکتاتور ذکر کرده است. واقعیت همین است که وقتی ستمگری بر مشی ظالمانه حکومت را به پیش می‌راند، اذناب و هم‌پیمانانش رفتار او را کپی‌برداری کرده و بر موج خشونت سوار می‌شوند و مردم را زیر می‌گیرند. فضای ستمگری در عصر منصور آنچنان همه شهرها را پر کرده بود که مردم در سوز دل مظلومانه‌شان می‌گفتند: بنی‌امیه بر ما ظلم می‌کردند و عباسیان به اسم حکومت عدل و داد زمامدار شدند. کاش عدل بنی‌عباس رخت برمی‌بست و ظلم امویان برمی‌گشت. اینقدر به نام عدل و اسلام بر مردم جفا کردند. محمد بن ابی‌عمیر شاگرد امام صادق(ع) است او را به زندان انداختند و ۴ سال حبس بود، خواهر محمد از ترس حکومت کتب برادر را دفن کرد! بعضی گفته‌اند در اطاقی نگه داشت باران بر آنها بارید و بیش از ۹۴ جلد کتاب که همه احادیث ائمه بودند محو شدند[۱۳۱]. خسارت فرهنگی و محو کتب حدیث آن هم به اعتبار محمد بن ابی‌عمیر که شایسته‌ترین شاگرد مکتب امام صادق(ع) بود کمتر از قتل و غارتگری نیست و منصور در رأس همه این جنایت‌هاست. در کتاب منتقله الطالبین به قلم ابواسماعیل ابراهیم بن ناصر بن طباطبا اصفهانی متوفی سال ۴۷۹ (ه‍. ق) از ابتدا تا انتهای کتاب به ترتیب نام بلاد و مناطق مختلف حدود یک‌هزار و دویست تن از سادات علوی و غیر علوی با ذکر سلسله نسب و وسائط پدری تا به معصوم معرفی می‌کند که در عصر خفقان عباسیان از شکنجه و آزار حکام جور به مناطق امن پناهنده شده‌اند[۱۳۲].[۱۳۳]

امام صادق(ع) در شناخت منصور به حقانیت حضرت

عشق به دنیا و تعلقات آن چشم را از دریافت هر آنچه غیر اوست کور می‌کند. خلیفه‌ای چون منصور که با ولع به خلافت و نوشیدن شهد شیرینش به آن دست یافته از اینکه ببیند امام صادق(ع) در بین مردم به واسطه فضلش محبوب است به او رشک می‌برد، از اینکه ببیند در بین مردم به واسطه نسبش با پیامبر اکرم محبوب است به او رشک می‌برد، از اینکه ببیند بالقوه استعداد خلافت الهیه را دارد، به او حسادت می‌ورزد، از اینکه می‌بیند خلافت حق مسلم اوست، علم دارد ولی نه‌تنها ریشه‌های حسادت و دنیاطلبی به او اجازه نمی‌دهد که امام به خلافت برسد، بلکه حضور امام در جامعه مسلمین برای او غیر قابل تحمل است. صدوق در امالی حکایت نموده از منصور دوانیقی که گفت: به مسجدی برای نماز رفتم و در صف جماعت ایستادم! جوانی در کنار من بود عمامه به سر بسته خواست رکوع کند عمامه از سر او افتاد، در صورت او نظر کردم سر و صورت او را شبیه خوک دیدم و به خدا قسم ندانستم در نماز چه خواندم تا آنکه امام جماعت سلام نماز داد. به او گفتم: وای بر تو این چه حال است که در تو می‌بینم؟ پس گریه کرد و گفت من اذان‌گو بودم، زمانی که صبح می‌شد هزار مرتبه علی را لعنت می‌کردم! پس در خواب دیدم که گویا من در باغستانی هستم و در آنجا پیامبر اکرم و علی و امام حسن در سمت راست و امام حسین(ع) در سمت چپ آن حضرت و با او ظرفی است، پس پیامبر اکرم فرمود: ای حسن آب ده مرا پس آب داد ایشان را، سپس فرمود: آب بده جماعت را، پس نوشیدند، دیدم که گویا رسول الله فرمود: آب بده این مرد را و اشاره به من فرمود پس امام حسن عرض کرد: ای جد بزرگوار امر می‌فرمایید آب می‌دهم این مرد را و حال آنکه او لعن می‌کند پدر مرا هر روز هزارمرتبه؟ پیامبر نزدیک من آمد و فرمود چه شده است که لعن می‌کنی علی را؟ لعنت خدا بر تو باد و دیدم آن حضرت را که آب دهان انداخت بر صورت من و پای خود را به من زد و فرمود: خدا تغییر دهد نعمتی که در توست! پس از خواب بیدار شدم متوجه شدم که سر و صورتم به این حال درآمده است. سپس منصور گفت: ای سلیمان دوستی علی ایمان و بغض او نفاق است. به خدا قسم دوست نمی‌دارد او را مگر مؤمن و دشمن نمی‌دارد او را مگر منافق.

سلیمان گوید: «سلیمان یکی از بزرگان علماست که مخاطب منصور قرار گرفته است» به منصور گفتم: امان می‌خواهم یا امیرالمؤمنین! گفت: تو در امان هستی! گفتم: چه می‌گویی در حق قاتل حسین بن علی؟ جواب داد بازگشت او به سوی آتش است، گفتم: چه می‌گویی در حق جعفر بن محمد امام صادق(ع)، گفت: «الملک عقیم» سلطنت خویشاوندی برنمی‌دارد. در کتاب استدراک می‌نویسد که اعمش گفت: منصور مرا خواست، غسل کردم و کفن پوشیده حنوط به کار بردم، وقتی رفتم به من گفت: آن حدیثی که دو نفری از حضرت صادق(ع) شنیدیم در محله بنی‌حمان برایم نقل کن: گفتم: کدام حدیث؟ گفت: حدیث ارکان جهنم. گفتم: مرا معاف دار. گفت: چاره‌ای نیست باید نقل کنی! گفتم: جعفر بن محمد نقل کرد از آباء گرام خود که پیغمبر اکرم فرمود: جهنم دارای هفت در است و همان درها پایه و ارکان جهنم است که متعلق به هفت فرعون ستمگر است. اعمش گفت:

  1. نمرود پسر کنعان که فرعون ابراهیم خلیل بود.
  2. مصعب بن ولید فرعون موسی.
  3. اباجهل پسر هشام.
  4. اولی
  5. دومی
  6. یزید قاتل فرزندم حسین.

اعمش در اینجا سکوت کرد. منصور گفت: فرعون هفتم را بگو. گفتم: مردی از فرزندان عباس که عهده‌دار خلافت می‌شود لقب او دوانیقی است و اسمش منصور است. منصور گفت: همینطور حضرت صادق(ع) برای ما نقل کرد راست گفتی!

در این موقع سر خود را بلند نمود، بالای سرش پسربچه‌ای زیبا که مانند او را ندیده بودم ایستاده بود. گفت: اگر من یکی از درهای جهنم بودم بر این پسرک پیروز نمی‌شدم. آن پسر از فرزندان علی از نسل امام حسین(ع) بود. گفت: یا امیرالمؤمنین تو را به حق اجداد خود سوگند می‌دهم مرا ببخش، منصور قبول نکرد. به یکی از مأمورین دستور داد او را به قتل برساند. همین که مأمور دست به سوی او دراز کرد آن پسرک لب‌های خود را به دعایی حرکت داد که من نشنیدم مثل پرنده‌ای پرواز کرد. اعمش گفت: پس از چند روز او را دیدم! گفتم تو را قسم به امیرالمؤمنین می‌دهم که آن دعا را به من بیاموزی. گفت: آن دعای محبت است مخصوص ما خانواده است. آن همان دعایی است که امیرالمؤمنین وقتی در رختخواب پیغمبر خوابید در شب هجرت آن را خواند، دعا را نقل کرد. اعمش گفت: منصور درباره مردی فرمان سختی داد و در خانه‌ای نشست تا نتیجه دستور فرمان خود را ببیند! وقتی در را باز کردند کسی نبود، منصور گفت: نشنیدید چیزی بگوید؟ نگهبان او گفت: من شنیدم می‌گفت: «یا من لا اله غیره فأدعوه، و لا رب سواه فأرجوه نجنی الساعه» منصور گفت: به خدا قسم او پناه به کریمی برد او نجاتش داد[۱۳۴].[۱۳۵]

امام صادق(ع) در اختلاف عمیق بینش حضرت با منصور

ائمه اطهار با درک عمیق و بینش الهی خود در عالم ناسوت ملکوتی زیستند، در دنیا آخرتی بودند، به خلاف خلفای غاصب و ستمگری که همتشان شکم و شهوت بود، آنها حیواناتی اکول و درنده بودند که در عین حال حقیر در مقابل جیفه دنیا و این اختلاف مشرب فکری و بینش عمیق از هستی دو نوع حیات و زندگی را برای ائمه از یک طرف و غاصبان قدرت و خلافت از طرف دیگر ایجاد می‌کرد. سادگی در زندگی شاخه‌ای از درخت حیات است که به ریشه مستحکمی به نام آخرت‌نگری وصل است و ریخت و پاش و اسراف و عیاشی و خوشگذرانی هم به ریشه تنیده‌ای به نام خلودنگری در دنیا برمی‌گردد و صاحبان این دو بینش هرکدام راهی را در پیش می‌گیرند که با دیگری تفاوت بنیادی دارند. در کافی آمده: حضرت صادق(ع) وارد حمام شد. حمامی گفت: آقا حمام را برای شما خلوت کنم؟ امام فرمود: نه! به خلوت شدن احتیاجی نیست، مؤمن ساده‌تر و سبک‌تر از مقید بودن به این تشریفات است[۱۳۶].

شعیب گفت: چند نفر کارگر گرفتم برای حضرت صادق(ع) که در باغش کار کنند، قرار شد تا عصر کار کنند، بعد از تمام شدن وقت که از کار دست کشیدند، امام(ع) به معتب فرمود: اجرت اینها را قبل از اینکه عرقشان خشک شود بده[۱۳۷]. مردی به امام صادق(ع) عرض کرد: من همسایگانی دارم که دارای کنیزکانی هستند که آوازه‌خوانی می‌کنند و عود می‌نوازند، بسا پیش می‌آید من داخل توالت می‌شوم و به خاطر گوش دادن به ساز و آواز آن کنیزکان آنجا مکث طولانی می‌کنم، امام صادق(ع) به او فرمود: دیگر چنین کاری نکن، عرض کرد: به خدا سوگند چنین نیست که من از روی قصد با پای خود بدان جا روم که برای آن آواز و صدا رفته باشم بلکه آن صدا و آوازیست که با گوشم می‌شنوم، امام صادق(ع) به او فرمود: تو را به خدا تکرار مکن مگر نشنیده‌ای خدای عزوجل می‌فرماید: ﴿إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا[۱۳۸] همانا گوش و چشم و دل جملگی در پیشگاه خداوند مورد بازپرسی قرار می‌گیرند[۱۳۹].

در فرهنگ حیات طیبه امام صادق(ع) از باب مثال پرهیز از تشریفات زاید، مزد کارگر را قبل از خشک شدن عرقش پرداختن، پرهیز از استماع غنا و موسیقی، جزء ذات و شاکله زندگی اوست ولی در فرهنگ عباسیان با لذت‌های دنیا و تجملات آن چگونه عمل می‌شود؟ گویند برای منصور خوراکی از مغز و شکر فراهم کرده بودند که آن را خوشمزه یافت و گفت: ابراهیم «برادر محمد بن عبدالله که در بصره قیام کرد و خود محمد در مدینه قیام کرد» می‌خواهد مرا از این چیزها محروم کند[۱۴۰]. مسعودی می‌گوید: منصور پس از مرگش ششصد میلیون درهم و چهارده میلیون دینار در خزانه او بود، معذالک در مخارج بسیار ممسک و دقیق بود. با صاحب مطبخ خویش قرار کرده بود که سر و پوست و روده از او باشد و هیزم و ادویه مطبخ را فراهم کند[۱۴۱].[۱۴۲]

قلع و قمع بنی‌الحسن توسط منصور

در اواخر دوران امویان همه هاشمیان اعم از علویون و عباسیان در جلسه‌ای اجتماع کردند، در آن جلسه عبدالله بن حسن و دو پسرش محمد و ابراهیم حضور داشتند از امام صادق(ع) هم در آن جلسه دعوت شده بود و از عباسیان هم سفاح و منصور دوانیقی و جمعی دیگر بودند، از آشفتگی عصر امویان سخن گفتند و مصمم به قیام شدند. ضعف امویان و جنایات آنها به بحث گذاشته شد و استراتژی مبارزاتی را در آن جلسه ترسیم کردند، بعد گفتند باید رهبری داشته باشیم که با وی بیعت کنیم، بر بیعت با محمد بن عبدالله «پسر عبدالله بن حسن» هم‌رأی شدند و بیعت کردند! تنها امام صادق(ع) در آن جلسه بیعت نکرد و به اصرار عبدالله بن حسن برای بیعت با فرزندش وقعی ننهاد و امام در برابر پافشاری عبدالله بن حسن فرمود: خلافت به محمد نمی‌رسد بلکه سفاح و منصور خلیفه خواهند شد و امام جلسه را ترک کرد. پس از سپری شدن دوران سخت مبارزه در اواخر عمر امویان، عباسیان توانستند با زیرکی و نفوذ در مناطق مختلفی مثل خراسان و با استفاده از مبلغانی که در مناطق مختلف اعزام کرده بودند خلافت را به دست آورند، وقتی کار خلافت بر سفاح مستقر شد، محمد و ابراهیم از بیعت با او خودداری کردند، هربار که سفاح احوال محمد و ابراهیم را از پدرشان می‌گرفت که آنها برای بیعت حاضر نشدند، عبدالله بن حسن طفره می‌رفت. وقتی که ابوالعباس سفاح در شهر انبار بود علویون دسته‌جمعی به نزد او رفته و خلافت را به او تبریک گفتند، تنها محمد و ابراهیم نزد وی نرفتند! سفاح متوجه شد و رو به پدر آنها عبدالله کرد و گفت چه چیز باعث شد که آن دو با دیگر فامیل خود نزد من نیایند؟ جواب داد یا امیرالمؤمنین نیآمدن آنها به دلیل نارضایتی از شما نبود! سفاح با مقداری تشویش قلبی عذر آنها را پذیرفت.

وقتی بنی‌الحسن از نزد سفاح خارج می‌شدند بخشش‌های زیادی به آنها کرد و جاسوسی را بر آنها گماشت و به او گفت: خود را در خلوت به آنها متمایل کن و برای من گزارش جامعی به همراه بیاور. عبدالله بن الحسن وقتی به مدینه برگشت فرزندانش اطرافش جمع شدند و راجع به ریز و درشت مطالب از او پرسیدند و او همه را برای ایشان شرح داد و آنها را وادار به قیام می‌کرد. در حالی که آن مرد«فرستاده سفاح» حاضر بود و تمام آنچه بین آنها گفتگو می‌شد همه را به خاطر سپرد. هنگامی که بازگشت، آنچه از بنی‌حسن شنیده و دیده بود همه را برای ابوالعباس بازگو کرد. دل سفاح از حقد و کینه نسبت به ایشان پر شد و منصور نیز سخت خشمگین گردید[۱۴۳]. بعد هم که منصور به خلافت رسید باز محمد و ابراهیم از بیعت با او سر باز زدند، آنها داعیه خلافت داشتند و خود را برای قبضه کردن خلافت محق می‌دانستند و منصور متوجه بود که عدم حضور آنها در تشکیلات عباسی و عدم بیعتشان زنگ خطری است علیه خلیفه و لذا ممنصور آنها را در ردیف رقبای خود می‌نگریست. منصور سیاستش این بود که رقبا را باید از میان برداشت حتی اگر به اندازه ابومسلم برای استقرار خلافت رنج کشیده باشند.

منصور پس از آنکه دو رقیب بزرگ خود ابومسلم و عبدالله بن علی را از میان برداشت، بر آن شد تا کار محمد و ابراهیم را که خطری برای او بودند یکسره کند. محمد مدتی در مدینه بود بعد به سوی عدن و از آنجا به سند رفت و پس از مدتی به کوفه و عاقبت به مدینه بازگشت. منصور برای دستگیری محمد، حاکم مدینه را عوض کرد و محمد بن خالد قسری را باز بعد از مدتی کنار زد و ریاح بن عثمان را به جای محمد بن خالد فرستاد. در این فاصله نامه‌هایی بین منصور و محمد معروف به نفس زکیه رد و بدل شد، در نامه محمد بن عبدالله بن حسن به منصور آمده: تلك الرسالة التي بعثها محمد بن عبدالله بن الحسن بن علي معروف بالنفس الزكية الى الخليفة العباسي الثاني أبي جعفر منصور فقد جاء فيها:... فان الحق حقنا و انما ادعيتم هذا الامر بنا و خرجتم له بشيعتنا و حظيتم بفضلنا و ان ابانا عليا كان الوصي و كان الامام فكيف ورثتم ولايته و ولده احيا؟...[۱۴۴]. حق، حق ماست و شما به نام ما ادعای این کار کرده‌اید و به کمک شیعیان ما درباره آن قیام کرده‌اید و به برکت ما توفیق یافته‌اید، پدر ما علی وصی بود و امام بود چگونه ولایت او را به ارث برده‌اید؟ در صورتی که فرزندان وی زنده‌اند. منصور دوانیقی در جوابش نوشت: ... و اما قولك انكم بنو رسول الله فان الله يقول في كتابه ما كان محمد ابا احد من رجالكم و لكنكم بنو ابنته و انها لقرابة قريبه و لكنها لا تجوز الميراث و لا ترث الولاية ولا تجوز لها الامامة فكيف تورث بها.. لقد جاءت السنة التي لا اختلاف فيها بين المسلمين ان الجد ابا الام و الخال والخالة لا يرثون[۱۴۵]. ... گفته بودی که شما فرزندان پیامبر خدایید! خدا در قرآن می‌فرماید: محمد پدر هیچ یک از مردان شما نیست، شما فرزندان دختر وی هستید، این قرابتی نزدیک است اما نه سبب میراث می‌شود و نه موجب ولایت و امامت. چگونه به سبب آن ارث توانی برد... و سنتی که درباره آن میان مسلمانان خلاف نیست، چنین است که پدربزرگ مادری و دایی و خاله ارث نمی‌برند.... عبدالله بن حسن به دلیل مخفی شدن محمد و ابراهیم مورد اذیت و آزار منصور قرار گرفت. منصور عبدالله محض را عبدالله المذله لقب داده بود. منصور عبدالله را با نوزده نفر از اولاد امام حسن در زندان هاشمیه محبوس کرد.

در تاریخ یعقوبی آمده که منصور آنان را به دیوارها میخکوب می‌کرد. محمد و ابراهیم فرزندان عبدالله مدت‌ها مخفیانه به مبارزه پرداختند و بعد هم مجبور به قیام شدند و با سرکوب قیام آنها توسط منصور کشته شدند. حمید بن قحطبه، محمد بن عبدالله ملقب به نفس زکیه را، سال ۱۴۵ کشت و سرش را نزد عیسی بن موسی آورد، وی آن سر را نزد ابی‌جعفر منصور فرستاد و ابوجعفر منصور آن را در کوفه نصب کرد و به دور شهرها گردانید[۱۴۶]. علی هاشمی متولی صبحانه منصور بود، می‌گوید: روزی منصور مرا صدا زد وقتی به مجلسش حاضر شدم کنیزی زردچهره را در حضورش یافتم که به انواع شکنجه عذاب شده بود و منصور به او می‌گفت: وای بر تو اگر به صداقت با من سخن نگویی، اگر با من به راستی سخن گویی صله رحم او را به جا آورم و بسیار به او احسان و انعام نمایم. علی هاشمی گوید: من پرسیدم که قضیه چیست؟ گفتند: منصور از این کنیز محل اختفای محمد بن عبدالله محض را جستجو می‌نماید و او انکار می‌کند و می‌گوید: از مکان او خبر ندارم. منصور دستور داد تا او را آنقدر زدند که بی‌هوش روی زمین افتاد و خوف آن می‌رفت که روح از بدنش مفارقت کند، وقتی به هوش آمد به انکار خود باقی بود با اینکه مکان او را می‌دانست[۱۴۷]. محمد بن عبدالله به سندش از خود محمد روایت می‌کند که گفت: هنگامی که در کوه رضوی پنهان بودم، همراه من کنیزی ام ولد بود. روزی وی مشغول شیر دادن طفل خود بود که به ناگاه متوجه شدم ابن استوطا یکی از وابستگان اهل مدینه برای دستگیری من به کوه مزبور می‌آید، من از آنجا گریختم و آن کنیزک نیز در کوه در پی من فرار کرد و در این گیرودار آن کودک از آغوشش افتاد و قطعه قطعه شد[۱۴۸].

منصور در سال ۱۴۰ حج گذاشت تا آنچه را بر مسجدالحرام افزوده شده بنگرد و منصور خبر یافته بود که محمد بن عبدالله شورش کرده است، پس چون به مدینه رسید از وی جستجو کرد و بر او دست نیافت و آنگاه عبدالله بن حسن و جماعتی از خاندانش را دستگیر کرد و آنان را به زنجیر کشید و بر شتران بی‌جهاز سوار کرد و به عبدالله گفت: جای پسرت را به من نشان ده وگرنه به خدا قسم تو را می‌کشم. عبدالله گفت: به خدا قسم به سخت‌تر از آنچه خدا خلیل خود ابراهیم را بدان آزمود، آزموده شدم و گرفتاری من از گرفتاری او بزرگ‌تر است، چون خدای عزوجل او را فرمود تا پسرش را سر برد و آن اطاعت خدای عزوجل بود، با وجود این گفت: «إن هذا لهو البلاء المبین» راستی که این است آن امتحان بزرگ و تو از من می‌خواهی که پسرم را به تو نشان دهم تا او را بکشی با اینکه کشتن او «باعث» خشم خداست[۱۴۹].

منصور به او گفت: ای پسر لخناء «زن بدبو» گفت: تو «به من» چنین می‌گویی؟ کاش می‌دانستم کدام یک از فاطمه‌ها لخناء بوده است ای پسر سلامه! فاطمه دختر حسین، یا فاطمه دختر پیامبر خدا، یا جده‌ام فاطمه دختر اسد بن هاشم جده پدرم، یا فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم جده جده‌ام! گفت: هیچ‌کدام از اینان[۱۵۰]. منصور، عیسی بن موسی را با چهارهزار سپاهی به مدینه فرستاد و چند تن از بنی‌هاشم و سایر نزدیکان خود را همراه او روانه کرد که عبارت بودند از: محمد بن ابی‌العباس، و محمد بن زید بن علی بن الحسین، و قاسم بن حسین بن زید، و محمد بن عبدالله جعفری، و حمید بن قحطبه. چون خبر حرکت عیسی بن موسی به محمد رسید، روی همان خندقی که رسول خدا(ص) کنده بود خندقی حفر کرد و جلوی هریک از کوچه‌ها نیز که به خارج شهر منتهی می‌شد، خندق‌های دیگری حفر کرد. عیسی در آن روز به حمید بن قحطبه گفت: گویا تو سهل‌انگاری می‌کنی و به او فرمان داد جنگ با محمد بن عبدالله را او شخصاً به عهده گیرد و در سپاه محمد، عیسی بن زید متصدی جنگ با عیسی بن موسی شد و محمد در جایگاه خود بود و بدین ترتیب جنگ شروع شد و رفته‌رفته کار سخت شد و ناچار محمد بن عبدالله نیز خود پا به میدان گذارده، شروع به جنگ کرد. دو لشکر روبه‌روی هم قرار گرفتند بدین ترتیب که حمید بن قحطبه «با لشکریان خود» در برابر محمد بن عبدالله، و کثیر بن حصین در مقابل یزید و صالح «پسران معاویه بن عبدالله بن جعفر» و محمد بن ابی‌العباس و عقبه بن مسلم در برابر قبیله جهینه.

پس از اینکه جنگ شروع شد، یزید و صالح از کثیر بن حصین امان خواستند، و کثیر در این باره از عیسی بن موسی اجازه خواست ولی او موافقت نکرد و از این رو یزید و صالح که اطلاع یافتند عیسی بن موسی با امان دادن به آنها مخالفت کرده گریختند. آن روز تا ظهر جنگ کردند و مردم خراسان «که همراه حمید بن قحطبه بودند» مردم مدینه را تیرباران کردند و همین سبب شد که بسیاری از آنها مجروح و زخمی گردند و از اطراف محمد بن عبدالله پرااکنده شوند. محمد که چنان دید به محله مروان آمد و نماز ظهر را در آنجا خواند و پس از آن غسل و حنوط کرد و آماده مرگ شد. عبدالله بن جعفر بن مسور که چنان دید به او گفت: تو را طاقت جنگ با اینان نیست هرچه زودتر راه مکه را در پیش گیر و به آنجا برو. محمد در پاسخ گفت: اگر من از شهر خارج شوم و مرا نبینند اینها یکسره مردم را مانند واقعه حره قتل عام خواهند کرد. سپس خطاب به او کرده گفت: ای اباجعفر من بیعت خود را از گردن تو برداشتم به هر جایی که خواهی برو. عمر بن عبدالله از مسعود رحال روایت کرده که گفت: در آن روز هنگامی که محمد شروع به کارزار کرد، من او را می‌نگریستم که ناگاه مردی را دیدم به او رسید و شمشیری به پایین گوش چپش زد، محمد از این ضربت به زانو درآمد، دیگران از پشت رسیدند و به سر او ریختند، حمید بن قحطبه از پشت فریاد زد: او را نکشید، آنها به کناری رفته و حمید پیش آمد و سر محمد را برید[۱۵۱].

منصور همان جنایتکاری است که علویین را در میان دیوارها به جای سنگ و آجر قرار می‌داد و زنده به گورشان می‌کرد و چشمانشان را با میخ کور کرده و از حدقه بیرون می‌آورد. او زندانیان را غذا نمی‌داد تا در زندان‌ها از گرسنگی می‌مردند. جنازه‌ها را دفن نمی‌کردند که دیگران بر اثر بوی گند آن از بین می‌رفتند. زندان‌های منصور به گونه‌ای بود که زندانیان جایی برای قضای حاجت نداشتند. هر کس می‌مرد، می‌گذاشتند تا بپوسد. سپس زندان را بر سر افراد باقی مانده، که در زنجیر بودند، خراب می‌کردند[۱۵۲]. هارون الرشید نیز از منصور تبعیت کرد و سوگند یاد کرد که اهل‌بیت و شیعیانشان را به کلی ریشه‌کن کند. این سخن از او مشهور است که گفت: تا کی بر آل ابوطالب صبر کنم، به خدا سوگند ایشان را می‌کشم، پیروانشان را هم می‌کشم و تباه و نابودشان می‌سازم. رشید با علویین برخورد شدید می‌کرد. همواره در جستجوی آنان بود و پس از جستن، آنان را می‌کشت[۱۵۳]. منصور دوانیقی یک جایی داشت که می‌گفت این خزانه‌های مهم من است و به همسر مهدی که بعداً خلیفه شد وصیت کرده بود و کلید را به دست او داد و گفت که بعد از من در خزانه را باز کن و هیچ کس غیر از تو و مهدی نداند! وقتی که مهدی خلیفه شد در آن خزانه را باز کن. بعد از وفات منصور اینها رفتند در خزانه را باز کردند به خیال اینکه منصور تمام طلاها را جمع کرده است. دیدند که یک سالن بزرگ است که تمام آن جسد بچه‌های آل‌بیت پیغمبر است که روی همه جسدها پلاک و نامشان نوشته است. در آنجا نوشته بود که اگر می‌خواهید حکومت شما ادامه پیدا کند با اینها اینطوری رفتار کنید. این منصور بود که به کمک خودِ آل‌بیت پیغمبر حاکم شده بود.

مسعودی در مروج الذهب می‌نویسد: منصور فرزندان امام مجتبی را جمع‌آوری نمود و دستور داد زنجیر و کند به پا و گردن آنان بزنند و همانند یزید که نسبت به اولاد امام حسین(ع) انجام داد، داخل کجاوه بی‌سرپوش و بی‌فرش سوارشان کنند، سپس آنان را در زیرزمینی زندان نمودند که شب و روز تشخیص داده نمی‌شد؛ لذا قرآن را ۵ قسمت کرده و هر نماز پنجگانه‌ای را پس از خواندن یک قسمت قرآن انجام می‌دادند. اولاد امیرالمؤمنین علی(ع) وسیله توالت نداشتند و ناچار بودند برای قضای حاجت از محل سکونت خود استفاده کنند؛ لذا بوی کثافت برایشان مشقت‌آور بود و بدن آنان ورم می‌کرد و این ورم از پا شروع می‌شد که به قلب می‌رسید، از شدت مرض و گرسنگی و تشنگی می‌مُردند[۱۵۴]. صاحب مقاتل الطالبین از ابراهیم بن ریاح نقل می‌کند که وقتی رشید مسلط بر یحیی بن حسن بن حسن بن علی شد در حالی که زنده بود ستونی روی او بنا کرد این عمل را رشید از منصور دوانیقی به ارث برد. صدوق در عیون اخبارالرضا روایت کرده که وقتی منصور در بغداد بناها برپا می‌کرد اولاد علی را شدیداً تحت تعقیب قرار داده بود و به هرکدام که دست می‌یافت آنها را در استوانه‌های مخوف و توخالی که از گچ و آجر ساخته شده بود می‌گذاشت و در بنای ساختمان به کار می‌بردند[۱۵۵]. منصور، در برخورد با علویون در نهایت قساوت و سنگدلی عمل کرد، از اینکه علویون را به جرم حق‌گویی و امر به معروف کردنشان زنده به گور کند یا زیر تازیانه چشم آنها را خالی کند و یا در آفتاب داغ با غل و زنجیر طاقت‌فرسا مدت‌ها به اسارت نگه دارد هیچ ابائی نداشت، گوشه‌هایی از جنایات او را در تاریخ این‌گونه می‌توان اشاره کرد: منصور، عبدالجبار بن عبدالرحمان آزدی را حکومت خراسان داد، «گرچه این قاتل بعداً به دست منصور اعدام شد» پس برادر خود عمر بن عبدالرحمان را به جای خویش رئیس پلیس گذاشت و مغیره بن سلیمان و مجاشع بن حریث را کشت و در تعقیب شیعیان بنی‌هاشم برآمد و از آنان کشتاری عظیم کرد و در تعقیب آنان اصرار ورزید و آنها را مثله می‌کرد[۱۵۶].

وقتی سر ابراهیم بن عبدالله را آورده بودند، منصور به وسیله ربیع سر را پیش پدرش عبدالله در زندان فرستاد. عبدالله نماز می‌خواند که سر را پیش او آوردند، ادریس برادرش گفت: «ای ابومحمد در نماز خود شتاب کن» عبدالله بدو نگریست و سر را گرفت و به دامن نهاد و گفت: «ای ابوالقاسم خوش آمدی به خدا تا آنجا که من می‌دانم تو از آنها بودی که خدای عزوجل درباره آنها گفته است: ﴿الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَلَا يَنْقُضُونَ الْمِيثَاقَ...[۱۵۷] آنها که به عهد خدا وفا کنند و پیمان نشکنند و آنها که چیزی را که خدا پیوسته خواسته پیوند دهند»[۱۵۸]. از عبدالرحمان بن عمران روایت شده که گفت: من و شعبانی در هاشمیه نزد ابوالازهر رفت و آمد داشتیم و رسم منصور آن بود که هرگاه نامه‌ای به ابوالازهر می‌نوشت نامه با این جملات شروع می‌شد: این نامه‌ای است از عبدالله، امیرالمؤمنین به ابوالازهر مولای او، و پاسخ ابوالازهر نیز با این جملات شروع می‌شد: این نامه است به سوی ابو جعفر از ابوالازهر بنده او. در این خلال سه روز شد که از طرف منصور نامه‌ای به او نرسید و ما در این سه روز با ابوالازهر بودیم، پس از سه روز نامه از منصور آمد و او بعد از اینکه نامه را خواند، داخل زندان بنی‌الحسن شد، من آن نامه را برداشتم و خواندم دیدم نوشته است: ای اباازهر آن دستوری را که درباره مذله به تو دادم فوراً انجام ده! پس از من شعبانی نامه را خواند و به من گفت: می‌دانی مذله کیست؟ گفتم: نه به خدا سوگند، گفت: مقصود او از مذله به خدا عبدالله بن حسن است، اکنون بنگر تا ابوالازهر چه می‌کند؟ طولی نکشید که ابوالازهر از زندان خارج شد و به ما گفت: به خدا عبدالله بن حسن از این جهان رفت، آنگاه کمی درنگ کرد و دوباره به زندان رفت و پس از مدتی اندوهناک بیرون آمد و به من گفت: به من بگو علی بن حسن چگونه مردی است؟ به او گفتم: آیا مرا راستگو می‌دانی؟ گفت: تو نزد من بالاتر از اینها هستی! گفتم: به خدا او بهترین مردی است که آسمان بر او سایه افکنده و زمین بر پشت خود گرفته است. ابوالازهر گفت: به خدا سوگند او هم از این جهان رفت[۱۵۹].

از عباس بن سلم روایت کرده که گفت: هرگاه کسی از مردم کوفه در نزد منصور متهم به طرفداری از ابراهیم می‌گشت، منصور «پدرم» سلم را به تعقیب او می‌فرستاد، و او نیز صبر می‌کرد، چون شب می‌شد و مردم به خواب می‌رفتند، نردبانی به در خانه آن شخص متهم می‌نهاد و ناگهان بر او وارد می‌شد و او را به قتل می‌رساند و انگشتری او را که مهرش بود برمی‌داشت. گویند: جمیل یکی از بستگان محمد بن ابی‌العباس به عباس بن سلم می‌گفت: اگر پدرت برای تو جز همان انگشتری‌های مقتولین اهل کوفه را به ارث نگذارده باشد تو ثروتمندترین مردم خواهی بود[۱۶۰]. منصور طبق نقل سیوطی اول کسی است که مرز اختلاف بین عباسیان و علویون را ایجاد کرد، با اینکه اینها جزء یک خانواده بودند[۱۶۱]. منصور یک پزشک نصرانی را به خدمت گرفته بود تا در قتل کسانی که نمی‌خواست علنی شوند او را یاری کند، این پزشک فردی سنگدل و درشت‌خو بود او تعدادی از نیکان را با وسایل پزشکی مطابق دستور منصور غافلگیر کرده و کشت. از جمله کسانی را که ناگهانی کشت محمد بن ابی‌العباس که منصور سفارش قتل او را داده بود. او زهر کشنده‌ای فراهم کرد و منتظر بیماری‌ای بود که محمد مبتلا شود تبی بر او عارض شد و به این پزشک مراجعه کرد و او نیز زهر را به وی داد وقتی که زهر را خورد تمام اعضای داخل بدن قطعه‌قطعه شد و فوری مرد. مادرش نزد منصور به شکایت رفت، منصور دستور داد تا سی تازیانه به پزشک زدند و چند روزی هم زندانی شد بعد از آزاد کردنش ۳۰۰ دینار به او دادند[۱۶۲].

علویون سه سال در مدینه در زندان ماندند درحالی‌که انواع شکنجه‌ها و سخت‌ترین رنج و قساوت‌ها را تحمل می‌کردند، زندان ایشان خشم نیکان و دینداران را در پی داشت و در محافل غم و رنج ایشان و آنچه از دست منصور بر سر آنان می‌آمد مورد گفتگو بود و خبرها و اطلاعاتی از ناراحتی و رمیدگی مردم از وی به گوشش می‌رسید. این بود که تصمیم گرفت به حج برود و از نزدیک جریان علویون را بررسی کرده و تصمیم بگیرد. در سال ۱۴۲ هجری سفری به حج رفت و پس از مناسک راه خود را از طریق ربذه قرار داد و در آنجا منزل کرد. ریاح «والی منصور در مدینه» به استقبال رفت. منصور دستور داد به مدینه برگردد و علویون را به نزد او آورد، این بود که ریاح فوری به مدینه برگشت و به زندان رفته و علویون را از زندان خارج کرد، در حالی که دست‌های آنها را با زنجیر بسته بود آنان را به مسجد پیامبر آورد. مردم ازدحام کردند گروهی از مردم می‌گریستند و جمعی بهت‌زده، گویی آنها را برق گرفته است و ریاح همواره آنها را ناسزا می‌گفت و نسبت ناروا می‌داد و از مردم خواست تا مردم هم ناسزا بگویند! اما مردم شروع به دشنام او و ناسزا گفتن به منصور نمودند. کاروان علویون از مدینه حرکت کرد، وقتی که به اندازه سه میل از آنجا دور شد آنها را از مرکب‌ها پیاده کردند و آهنگران را خواستند و هرکدام از آنها را به غل و زنجیر بستند، وقتی که کاروان به ربذه رسید علویون را از مرکب‌ها پیاده کردند در حالی که در قید زنجیر بودند و آفتاب بر آنها می‌تابید. منصور دستور داد تا عبدالله را نزد او ببرند[۱۶۳]. وقتی که عبدالله در برابر او قرار گرفت منصور شروع به دشنام و ناسزا و بد گفتن نمود و او را به چیزهایی متهم کرد که به دلیل زشتی نمی‌توان ذکر کرد. منصور دستور داد تا لباس‌های محمد بن عبدالله عثمان را از تنش کندند به طوری که کشف عورت شد و به مأمورانش فرمان داد تا او را بزنند مأمورین او را با تازیانه زدند پس از اینکه ۱۵۰ تازیانه خورد بسیار آزرده شد، منصور شاد و مسرور بود یکی از تازیانه‌ها به صورت او خورد، به جلاد گفت از چهره من دست نگه دار زیرا روی من از پیغمبر حرمت گرفته است! منصور به جلاد گفت: به سرش بزن به سرش، جلاد ۳۰ تازیانه به سرش زد یکی از آن تازیانه‌ها به چشمش خورد و چشم او بر صورتش جاری شد! بعد دستور داد حلقه چوبی شبیه ساجور «حلقه چوبی است که به گردن سگ می‌اندازند» بیاورند و به گردن او بستند و دست‌هایش را نیز به گردنش مهار کردند و او را بر روی زمین کشان‌کشان نزد یارانش آوردند در حالی که تنش مانند زنگی سیاه بود و در اثر تازیانه رنگش دگرگون شده و خون از بدنش جاری بود.

یکی از غلامان منصور به طرف او دوید و گفت: آیا مایلی که روپوش خودم را روی تو بیندازم؟ گفت: آری! خداوند به تو پاداش نیکو دهد. به خدا قسم که کندن لباس از تنم برای من دشوارتر از ضربت تازیانه‌هایی است که خورده‌ام! آن غلام لباسش را روی بدن وی انداخت[۱۶۴]. محمد با این حال آب‌طلبید، اما کسی به او آب نداد، کسی از ترس منصور جرأت نکرد به آنها نزدیک شود جز مردی از اهالی خراسان که دوید و به او آب خوراند. زیاد طول نکشید که منصور بر هودجی سوار و ربیع حاجب همراه او بود بیرون آمده و از نزد اسیران عبور کرد. عبدالله بن حسن شروع کرد به گفتن لطف و احسان زنانی که جدش پیامبر نسبت به عباس جد منصور در موقعی که عباس را با حالت اسارت حضور پیامبر آورده بودند کرد و گفت: ما با اسیران شما در روز بدر اینطور رفتار نکردیم منصور صورتش را برگرداند در حالی که از گفته او خشمناک بود لفظی را که برای دور کردن سگان می‌گویند گفت: «اخساء» و با ناراحتی از آنجا گذشت و دستور داد تا علویون را به عراق منتقل کنند، کاروان علویون صحرا را درمی‌نوردید و آنان را به سمت قبرها و سیاه‌چال‌ها شتابان می‌برد تا اینکه به محل «هاشمیه» در نزدیکی‌های کوفه رسیدند، منصور دستور داد آنها را در سردابی به زندان اندازند، زندانی که قبلاً ذکر شد شب و روزش تشخیص داده نمی‌شد و طوری بود که به علت تاریکی زیاد وقت نماز را تشخیص نمی‌دادند[۱۶۵]. سیاست منصور در برابر علویون با انواع شکنجه‌ها همراه بود و هیچ رعایت حرمت رسول خدا را درباره فرزندانش نکرد[۱۶۶]. همین که منصور علویون را دستگیر کرد و آنان را در سیاه‌چال‌ها زندانی نمود به والی خود دستور داد تا اموال ایشان را مصادره کند و بردگان آنها را بفروشد[۱۶۷].

اموال امام صادق(ع) را نیز مصادره کردند اما وقتی که منصور مرد مهدی عباسی آنها را به امام کاظم(ع) برگرداند[۱۶۸]. حاکم نیشابوری گفت: وقتی منصور دوانیقی خانه‌های بغداد را می‌ساخت شروع کرد به جستجوی سادات علوی با جدیت هرچه تمام‌تر هر کس را پیدا می‌کرد درون دیوارها و پایه‌ها قرار می‌داد که از گچ و آجر ساخته می‌شد. پسربچه زیبایی از سادات بنی‌الحسن دستگیر کرد که موهای مشکی داشت او را در اختیار بنّا گذاشت تا درون دیوار بگذارد و چند نفر از اشخاص مورد اعتمادش را گماشت که مواظب کار بنّا باشند و مشاهده نمایند آن پسربچه را داخل پایه دیوار بگذارد. بنا به دستور عمل نموده ولی خیلی دلش به حال او سوخت، در دیوار منفذ و سوراخی گذاشت تا هوا داخل شود و پسرک بتواند نفس بکشد، به او گفت ناراحت نباش صبر کن من به زودی تو را بیرون می‌آورم، تاریکی شب که همه جا را بگیرد از داخل دیوار خارج خواهی شد. شب که شد بنا آمد و پسر بچه سید را در آن تاریکی شب خارج نمود ولی به او سفارش زیاد کرد که مواظب خون من و کارگرانی که با من کار می‌کردند باش! مبادا بر باد دهی، به هر وسیله که ممکن است خود را مخفی نما و من در این دل شب تو را از داخل دیوار خارج کردم، مبادا جدت روز قیامت از من دادخواهی بکند. بعد با همان ابزار بنایی مقداری از موی سر آن پسر را چید باز سفارش نمود که خود را پنهان کن مبادا دیگر پیش مادرت برگردی. پسرک گفت: اگر چنین است که نباید پیش مادرم برگردم به مادرم خبر برسان که نجات یافته‌ام و فراری هستم تا نگران من نباشد، شاید کمتر گریه کند. پسرک فرار کرد نمی‌دانست به کجا برود بالاخره راه را گرفت بدون هدف پیش می‌رفت.

بنا گفت آن پسربچه محل مادرش را به من نشانی داده بود و از موی خود در اختیار من گذاشت. من به همان آدرس مراجعه کردم صدایی مانند صدای زنبور شنیدم. این صدای گریه مادرش بود پیش رفتم و جریان پسرش را نقل کردم و همان موی سرش را به او دادم او خوشحال شد و برگشتم[۱۶۹]. از اسحاق بن عیسی از پدرش روایت کرده که گفت: در همان اوقاتی که عبدالله بن حسن در زندان بود، روزی کسی را به نزد من فرستاد و تقاضای ملاقات کرد، من از منصور اجازه گرفتم و او رخصت داده به دیدنش رفتم، وی چون مرا دید از من آب سرد‌طلبید، من کسی را به خانه خود فرستادم و کوزه‌ای که در آن آب و یخ بود آوردند و عبدالله بن حسن آن را به دهان گذارد و مشغول خوردن بود که ابوالازهر «زندانبان منصور» سر رسید و همین که چشمش به عبدالله افتاد و دید مشغول آب خوردن است و کوزه بر دهان اوست، چنان لگدی به کوزه زد که دندان‌های پیشین عبدالله شکست و بیرون افتاد. من که آن منظره را دیدم به منصور گزارش دادم و از ابوالازهر شکایت کردم. منصور با کمال خونسردی در پاسخم نوشت: ای ابوالعباس از این گفتگوها درگذر و بدین چیزها اعتنا مکن[۱۷۰]. امام صادق(ع) گرچه بی‌مهری‌هایی را از بنی‌الحسن مشاهده کرده بود ولی مهر امامت و صله ارحام از طرف حضرت باعث شده بود تا عموزاده‌های خود را به دیده احترام بنگرد و از خطای آنها اغماض نماید، امام نسبت به تندروی‌های بنی‌الحسن از قبل پیش‌بینی کرده بود که با برخوردهای شدید منصور مواجه خواهند شد. امام ماهیت منصور را می‌شناخت و جزای آخرتی او را از زبان پیامبر اکرم شنیده بود.

منصور با حیله‌های مختلف سعی داشت اولاً: سرنوشت امام صادق(ع) را با سرنوشت بنی‌الحسن گره بزند ولی موفق نشد و امام با درایت و دوراندیشی توانست از این مکر و نیرنگ خود را دور کند. ثانیاً: سعی می‌کرد با استفاده از عوامل نفوذی و جاسوس‌ها مدارکی را به دست آورد تا آنها به دنبال قبضه کردن خلافت می‌باشند و در راستای آن به جمع‌آوری سلاح و پول و بسیج نیرو می‌باشند، از جمله منصور با درک این حقیقت که امام صادق(ع) در جایگاه حق امامت و سزاوار به خلافت است و رنج شکنجه و قتل بنی‌الحسن مؤاخذه آخرتی و عقوبت الهی دارد، فقط به‌خاطر قدرت‌طلبی و دنیاخواهی این حقیقت را زیر پا گذاشت و از آخرت خود برای آبادانی دنیای چندروزه‌اش صرف‌نظر کرد. نقل شده: وقتی خبر شهادت ابراهیم به منصور رسید منصور در حالی که شادمان و مسرور بود رو به حاضران مجلس کرد و گفت: به خدا قسم من کسی را از حجاج خیرخواه‌تر برای بنی‌مروان ندیده‌ام! مسیب بن زهره در حالی که می‌خواست به منصور وانمود کند که آنها بیشتر از اطاعت حجاج نسبت به بزرگان اموی مطیع او هستند گفت: یا امیرالمؤمنین حجاج در هیچ کاری از ما سبقت نگرفته است که ما عقب مانده باشیم! به خدا سوگند که خداوند در پهنای زمین کسی را نیافریده است که از پیامبر برای ما عزیرتر باشد در حالی که شما به کشتن اولاد او ما را فرمان دادی و ما دستور را اجرا کردیم، آیا ما خیرخواه تو نیستیم؟[۱۷۱]

اوج مظلومیت امام صادق(ع) در شرایطی است که با حاکمی روبروست که نه ارزش‌های انسانی برایش محترم است و نه ارزش‌های الهی و نه از خداوند در ارتکاب جنایاتش خوف و هراسی به دل راه می‌دهد و منصور چهره‌ای است که در زمان خلافت طولانی‌اش این حقیقت تلخ را به اثبات رساند که نه از خدا می‌ترسد و نه از بنده خدا شرم دارد، نه مبانی اخلاق و انصاف و رحم و شفقت را محترم می‌شمرد و نه مبانی آخرتی و دینی را پاس می‌دارد و لذا وقتی منصور اقدام به قلع و قمع بنی‌الحسن گرفت قلب امام را جریحه‌دار کرد. ابوالفرج اصفهانی از حسین بن زید نقل می‌کند که گفت من بین قبر و منبر پیامبر ایستاده بودم، دیدم فرزندان امام حسن را از خانه مروان خارج نمودند با ابوالازهر می‌خواهند به ربذه ببرند، حضرت صادق(ع) از پی من فرستاده پرسید چه خبر داری؟ گفتم: فرزندان امام حسن را بیرون آوردند و سوار محمل نمودند، فرمود: بنشین! من نشستم غلامی را خواست، بعد دعای زیادی کرد آنگاه به غلام خود فرمود: برو هر وقت آنها را سوار کردند بیا به من خبر بده. غلام آمده گفت: آنها را می‌آورند.

حضرت صادق(ع) از جای حرکت کرد و پشت پرده‌ای که از پشم سفید بافته شده بود ایستاد، عبدالله بن حسن و ابراهیم بن حسن و سایرین را آوردند در مقابل هر کدام از آنها یک نفر از سپاهیان بنی‌عباس قرار داشت و همین که چشم حضرت صادق(ع) به آنها افتاد اشکش جاری شد و بر روی محاسن مبارکش ریخت. روی به من نموده فرمود: به خدا دیگر بعد از این کار احترامی برای خدا نگه نمی‌دارند، به خدا انصار و فرزندان انصار به عهد خود وفا کردند آن پیمانی که در بیعت عقبه با پیامبر بستند. حضرت صادق(ع) فرمود: پدرم از پدر خود از جدش از علی بن ابیطالب نقل کرد که پیامبر به علی(ع) فرمود: از آنها در عقبه بیعت بگیر. عرض کرد چگونه بیعت بگیرم؟ فرمود: چنین بگیر که با خدا و پیامبر بیعت می‌کنند مشروط بر اینکه معصیت خدا را ننمایند و مطیع او باشند. سایر محدثین گفته‌اند بیعت بگیر بر اینکه از رسول خدا و خانواده و فرزندانش دفاع کنند، همانطوری که از خود و فرزندان خویش دفاع می‌کنند. به خدا قسم وفا نکردند تا پیامبر از میان آنها رفت بعد از او نیز احدی جلو دست کسی را نگرفت، خدایا انتقامی سخت از انصار بگیر[۱۷۲].

روایتی است که از خلاد بن عمیر کندی نقل شده که گفت: خدمت حضرت صادق(ع) رسیدم، آن حضرت فرمود: آیا شما خبری از اولاد امام حسن دارید که آنها را بردند، ما خبری داشتیم ولی مایل نبودیم این خبر را ما بگوییم و گفتیم ان‌شاءالله خدا آنها را نجات خواهد داد. فرمود: کجا نجات خواهند یافت؟ آن وقت چنان با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن که ما نیز گریه کردیم. بعد فرمود پدرم از فاطمه دختر حضرت حسین(ع) نقل کرد که گفت: از پدرم شنیدم می‌فرمود: گروهی از اولاد تو در کنار شط فرات کشته می‌شوند که گذشتگان بر آنها پیشی نگرفته‌اند و نه دیگران به آنها خواهند رسید، اکنون از فرزندان فاطمه جز آنها کسی باقی نمانده[۱۷۳].

عبدالله بن ابراهیم جعفری گفت: خدیجه دختر عمر بن علی نقل کرد که وقتی آنها را جلو درب مسجد همان در موسوم به باب جبرئیل نگه داشتند، حضرت صادق(ع) از پنجره خانه آنها را تماشا می‌کرد، بعد خود را رساند به درب مسجد، تمام ردایش از ناراحتی و اندوه روی زمین کشیده می‌شد، سه مرتبه فرمود: خدا شما انصار را لعنت کند با پیامبر اکرم چنین پیمانی نبستید و بیعت با این وضع نکردید. به خدا قسم چقدر کوشش کردم و علاقه نشان دادم که به این روز نیافتند اما چاره از دستم رفت نمی‌توان جلو قضا را گرفت. در این موقع از جای حرکت نموده از ناراحتی که داشت یک نعلین خود را به پا کرد و یکی را در دست گرفت، تمام ردایش روی زمین کشیده می‌شد، سپس داخل منزل خود شد و بیست روز تمام تب داشت. شبانه‌روز گریه می‌کرد به طوری که ترسیدیم جانش تلف شود[۱۷۴]. دل امام از غم گداخته و روحش را هاله‌ای از مصائب و آلام در میان گرفته بود و مدام برای این مصیبت و اندوهش اشک می‌ریخت.

در کتاب اقبال الاعمال می‌نویسد: عطیه بن نجیح بن مطهر رازی و اسحاق بن عمار گفتند: وقتی عبدالله بن حسن را به زندان بردند و منصور آنها را گرفت حضرت صادق(ع) نامه‌ای جهت تسلیت از این پیش‌آمد برای او نوشت: به نام خداوند بخشنده مهربان این نامه‌ای است برای بازمانده صالح و اولاد پاک امام حسن از طرف پسر برادر و پسرعمویش جعفر بن محمد. اگر تو و خانواده‌ات مبتلا به این گرفتاری شده‌اید، بدان که این حزن و اندوه و ناراحتی تنها برای تو نبوده به همان مقدار که تو ناراحت و اندوهگین شده‌ای من نیز همان مقدار در جزع و ناراحتی هستم جز اینکه توجه به دستور خدا می‌نمایم، درباره پرهیزکاران راجع به صبر و تسلیت یافتن. چنانچه در این آیه به پیامبر خود می‌فرماید: ﴿وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا[۱۷۵] باز می‌فرماید: ﴿فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَلَا تَكُنْ كَصَاحِبِ الْحُوتِ[۱۷۶] وقتی حمزه را گوش و بینی بریدند فرمود: ﴿وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُمْ بِهِ وَلَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ[۱۷۷] پیامبر به واسطه همین دستور، صبر کرد و از کیفر آنها گذشت. در این آیه می‌فرماید: ﴿وَأْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلَاةِ وَاصْطَبِرْ عَلَيْهَا لَا نَسْأَلُكَ رِزْقًا نَحْنُ نَرْزُقُكَ وَالْعَاقِبَةُ لِلتَّقْوَى[۱۷۸] در این آیه می‌فرماید: ﴿الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ * أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ[۱۷۹].

در آیه دیگر می‌فرماید: ﴿إِنَّمَا يُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسَابٍ[۱۸۰] در آیه دیگر حکایت از لقمان می‌کند که به فرزندش می‌گوید: ﴿وَاصْبِرْ عَلَى مَا أَصَابَكَ إِنَّ ذَلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ[۱۸۱] از قول موسی نیز نقل می‌کند که به قوم خود می‌گوید: ﴿قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ اسْتَعِينُوا بِاللَّهِ وَاصْبِرُوا إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُهَا مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ[۱۸۲] در آیه دیگر می‌فرماید: ﴿الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ[۱۸۳].

در آیه دیگر می‌فرماید: ﴿ثُمَّ كَانَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ[۱۸۴]؛ در این آیه می‌فرماید: ﴿وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ[۱۸۵]؛ در این آیه می‌فرماید: ﴿وَكَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَكَانُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ[۱۸۶]؛ در این آیه می‌فرماید: ﴿وَالصَّابِرِينَ وَالصَّابِرَاتِ[۱۸۷]؛ در جای دیگر می‌فرماید: ﴿وَاصْبِرْ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ[۱۸۸]؛ و از این قبیل آیات زیاد دیگری در قرآن. بدان عموجان! و پسر عموی عزیزم خداوند اهمیتی به ناراحتی در دنیا برای دوست خود نمی‌دهد، چیزی را بیشتر از ناراحتی و کوشش و گرفتاری با صبر برای ولی خود دوست ندارد و هرگز اهمیت به ثروت دنیا برای دشمن خود نداده، اگر چنین نبود دشمنان خدا دوستانش را نمی‌کشتند و آنها را پیوسته در وحشت و ناراحتی قرار نمی‌دادند در صورتی که خودشان آسوده و راحت و دارای قدرت و حکومت هستند و جدت علی بن ابیطالب را از روی ستم به واسطه قیام به حق نمی‌کشتند و همچنین عمویت حسین پسر فاطمه زهرا(س) را.

اگر چنین نبود خداوند در قرآن نمی‌فرمود: ﴿وَلَوْلَا أَنْ يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً لَجَعَلْنَا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمَنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفًا مِنْ فِضَّةٍ وَمَعَارِجَ عَلَيْهَا يَظْهَرُونَ[۱۸۹] و در این آیه نمی‌فرمود: ﴿أَيَحْسَبُونَ أَنَّمَا نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مَالٍ وَبَنِينَ * نُسَارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْرَاتِ بَلْ لَا يَشْعُرُونَ[۱۹۰] اگر چنین نبود در حدیث نمی‌آمد که اگر مؤمن محزون نمی‌شد، برای کافر یک روسری از آهن قرار می‌دادم که هرگز سرش درد نگیرد، باز در حدیث دیگر نمی‌فرمود دنیا در نظر خدا به اندازه پر مگسی ارزش ندارد، اگر چنین نبود به کافر شربت آبی نمی‌داد. باز در حدیث دیگر نمی‌فرمود: اگر مؤمن در قله کوهی باشد خداوند کافر یا منافقی را می‌فرستد تا او را اذیت کند وگرنه در حدیث نمی‌آمد که وقتی خدا مردمی را دوست داشته باشد یا بنده‌ای را بخواهد، بلا را بر او به شدت می‌بارد، از غمی خارج نمی‌شود مگر اینکه در غم دیگر فرو می‌رود. اگر این مطلب نبود در حدیث نمی‌آمد که از این دو جرعه آشامیدن نزد خدا چیزی محبوب‌تر نیست که بنده مؤمن در دنیا بیاشامد ۱- جرعه خشمی که فرو خورد. ۲- جرعه اندوهی در مصیبت که صبر کند با شکیبایی کامل و امید ثواب از خدا. اگر نه این بود اصحاب پیامبر برای کسانی که به آنها ستم روامی‌داشت تقاضای طول عمر و صحت بدن و کثرت مال و فرزند از خدا نمی‌کردند، اگر جز این بود به ما نمی‌رسید که پیغمبر اکرم(ص) هروقت به یکی از اصحاب خود امتیاز می‌بخشید و او را مورد لطف خویش قرار می‌داد طلب رحمت می‌کرد و استغفار می‌نمود و از خدا برای خود درخواست شهادت می‌کرد. اکنون عموجان و پسرعموها و برادرانم شکیبا باشید و راضی به قضای خدا و تسلیم در مقابل فرمان او، کارها را به خدا بسپارید و بر پیش‌آمدها صبر کنید و چنگ به فرمان او بزنید و سر به اطاعتش فرود آورید. خداوند صبر فراوان به شما عنایت کند و عاقبت ما و شما را ختم به سعادت و ثواب نماید و به نیرو و قدرت خودش از هر هلاکتی ما را نجات بخشد، او شنوا و نزدیک به ما است و درود بر روان پاک محمد مصطفی برگزیده تمام جهانیان و خاندان بزرگوارش[۱۹۱].[۱۹۲]

امام صادق(ع) در آتش زدن خانه حضرت توسط منصور

کوردلی که چشم دیدن نور هدایت را نداشت خشم خود را فرو می‌خورد و گاهی سرریزِ خشمش خانه امام را می‌سوخت. منصور که با چهره مدبر و با احتیاطی چون حضرت صادق(ع) مواجه بود و حضرت با حفظ تشکیلات شیعی خود هر نوع سوژه اتهام را از منصور گرفته بود، ولی قلب ناپاک منصور باعث می‌شد که وقتی آوازه فضل و حکمت امامت به گوشش می‌رسید از درون می‌سوخت و لذا بارها دستور داد حضرت را احضار کنند و گاهی احضار در شرایطی بود که حتی اجازه پوشیدن لباس مناسب خارج از منزل را هم به امام نمی‌دادند. منصور ربیع حاجب را مأموریت داد تا آن بزرگوار را حاضر کند و ربیع پسرش محمد را فرستاد و به او دستور داد که نزد امام برود و او را در هر حالی که یافت به همان حالت بیاورد! او گفت: نزد جعفر بن محمد برو و از دیوار خانه بالا رفته و در خانه را باز نکن و بی‌خبر وارد شو تا نتواند در وضع موجود تغییر دهد.... گاهی شعله خشم منصور آنچنان زبانه می‌کشید که دستور می‌داد خانه حضرت را به آتش بکشید! یکی از علویون منحرفی که در دستگاه منصور موقعیتی پیدا کرده بود شخصی است به نام حسن بن زید که منصور او را امیر مدینه کرده بود، ایشان در اجرای دستورات منصور از هیچ فرمانی رویگردان نبود و عباسیان را پشتیبانی می‌کرد. در زمانی که ایشان حاکم مدینه بود منصور او را مأمور کرد تا خانه امام صادق(ع) آتش بزند «امر ابوجعفر المنصور بحرق دارالامام جعفر بن محمد فاحرقت» و آن ناپاک خانه امام را آتش زد[۱۹۳].

کلینی از مفضل بن عمر روایت می‌کند که منصور به حسن بن زید والی مدینه و مکه پیام فرستاد که خانه جعفر بن محمد را آتش بزن و او خانه امام صادق(ع) را آتش زد، آتش درب و دهلیز خانه را فرا گرفت. امام در آتش قدم گذاشت و راه می‌رفت و می‌فرمود: «أَنَا ابْنُ أَعْرَاقِ الثَّرَى أَنَا ابْنُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللَّهِ» من فرزند اسمعیل و فرزند ابراهیم خلیل الله می‌باشم که او را در آتش افکندند و آتش بر او سرد شد[۱۹۴]. امام جایگاه معنوی خود را در احراق خانه به دشمنانش نشان داد که من در جایگاه امامت ابراهیم از سوختن مصونم و شما در جایگاه نمرود از خشم و کینه‌تان علیه اولیاء خدا حریم ندارید.[۱۹۵]

شهادت امام صادق(ع) به دست منصور دوانیقی

ظلم بنی‌العباس بر بنی‌هاشم از حقایقی است که جبرئیل برای پیامبر اکرم از آن پرده‌برداری کرده است و پیامبر از ظلمی که بر اولاد معصومش می‌شود قلباً سوخته حتی با عمویش عباس هم در میان گذاشته است. از علی بن ابراهیم نقل شده: جبرئیل بر رسول خدا(ص) نازل شد در حالی که قبایی سیاه به تن و کمربندی که در آن خنجری بود به خود بسته بود. رسول خدا فرمود: یا جبرئیل این چه ترکیبی است؟ جبرئیل عرض کرد: این ترکیب پسر عمت عباس است، یا محمد وای بر فرزندانت از دست فرزندان عباس! پس نبی اکرم نزد عباس رفته و به او فرمودند: ای عمو وای بر فرزندان من از دست فرزندان تو. عباس عرضه داشت: ای رسول خدا، می‌توانم نرینه خود را قطع کنم؟ حضرت فرمودند: قلم تقدیر به آنچه باید مقدر شود رقم زده شده است[۱۹۶]. حفظ مقام و ریاست دنیایی گاهی آنچنان دیدگان را کور می‌کند که هر کس را در مقابل لذات و جاذبه مقام خود ببیند از میان برمی‌دارد. منصور چون حضرت صادق(ع) را نسبت به خلافت اسلامی محق می‌دانست احساس می‌کرد ممکن است روزی قدرت را از دست او خارج کند و آوازه خوش‌نامی حضرت به قیمت خلافت علویون رقم بخورد و لذا پس از بارها تبعید و زندان و آزار و اذیت سرانجام تصمیم به شهادتش گرفت.

عقدالفرید آورده که منصور وقتی امام صادق(ع) را دید گفت: «قتلنی الله ان لم اقتلک» خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم[۱۹۷]. ابوبکر خوارزمی می‌گوید: هارون مُرد، در حالی که شجره نبوت را قطع کرد و درخت امامت را از ریشه درآورد و این منصور عباسی بود که روزی در حال خشم و غضب، تصمیم به کشتن امام صادق(ع) گرفته بود گفت: هزار نفر یا بیشتر از فرزندان فاطمه را کشته‌ام و بزرگ آنان جعفر بن محمد را رها کرده‌ام[۱۹۸]. منصور به امام صادق(ع) می‌گوید: «لَأَقْتُلَنَّكَ وَ لَأَقْتُلَنَّ أَهْلَكَ حَتَّى لَا أُبْقِيَ عَلَى الْأَرْضِ مِنْكُمْ قَامَةَ سَوْطٍ وَ لَأُخَرِّبَنَّ الْمَدِينَةَ حَتَّى لَا أَتْرُكَ فِيهَا جِدَاراً قَائِماً»[۱۹۹] تو و خاندانت را به نحوی نابود کنم که هیچ کس از شما زنده نماند و آنگاه مدینه را به گونه‌ای خراب کنم که هیچ دیواری سر پا باقی نماند. بارها منصور در برابر عظمت روحی و جایگاه با فضیلت امام عاجزانه می‌گفت: «هَذَا الشَّجَا الْمُعْتَرِضُ فِي حَلْقِي مِنْ أَعْلَمِ النَّاسِ»[۲۰۰]جعفر بن محمد مثل استخوانی در گلوی من گیر کرده است. این نحوه موضع‌گیری‌ها نشانه جامع‌ترین و ارزنده‌ترین سیاستی است که در این ده سال که امام با منصور هم عصر بوده حکایت می‌کند. امام را پنج بار به کوفه و حیره و... تبعید می‌کند، اطراف خانه امام مأمور می‌گذارد تا جاسوس‌ها گزارش کنند، همه اینها نمایشگر مبارزه سرسخت منصور با امام صادق(ع) است و تصمیمی هم که منصور برای حضرت گرفت بسیار خطرناک بود؛ لذا تصمیم گرفت حضرت را به شهادت برساند و به حاکم مدینه پیغام می‌دهد که او را مسموم کن.

قبلاً اشاره شد که منصور تصمیم به کشتن حضرت صادق(ع) گرفت، چند نفر از غیر عرب که زبان نمی‌فهمیدند و درک نداشتند آماده کرد و به آنها خلعت‌های فاخر و جایزه‌های گران داد و آنها صد نفر بودند. به مترجم گفت به آنها بگو من دشمنی دارم که امشب پیشم خواهد آمد، وقتی وارد شد او را بکشید. مأمورین سلاحهای خود را به دست گرفتند و آماده انجام مأموریت خود شدند، منصور از پی امام فرستاد که تنها پیش او بیاید. به مترجم گفت: به آنها بگوید که دشمن من همین شخص است او را پاره پاره کنید. همین که امام داخل شد آنها صدایی شبیه سگ درآوردند و اسلحه خود را بر زمین انداختند، دست‌های خود را به پشت سر نهادند و به سجده افتاده صورت به خاک می‌مالیدند. منصور که این جریان را دید از خودش ترسید. گفت: آقا برای چه تشریف آورده‌اید؟ فرمود: به دستور تو آمدم من غسل خویش را نموده و کفن پوشیده‌ام! منصور گفت: غیر ممکن است پناه به خدا می‌برم از چنین تصمیمی به سلامتی برگرد! امام(ع) برگشت، آنها همینطور در سجده بودند! مترجم گفت: بپرس چرا دشمن پادشاه را نکشتید؟ گفتند: ما را دستور می‌دهد سرپرست و آقای خود را که هر روز به کارهای ما چنان رسیدگی می‌کند مانند پدری که مواظب فرزندان خویش است بکشیم ما جز او آقایی نداریم. منصور از گفتار آنها ترسید شبانه آنها را به محل خود بازگردانید. سپس امام صادق(ع) را به وسیله زهر شهید نمود[۲۰۱]. امام در اثر انگور زهرآلودی که منصور به آن حضرت خورانید در سن ۶۵ سالگی از دنیا رفت[۲۰۲]. یکی از اصحاب خدمت امام صادق(ع) رسید در آن هنگام که آن حضرت در بستر بیماری بود و با همان مرض هم درگذشت، تمام بدنش خشک شده بود و فقط سرش حرکت می‌کرد آن مرد گریه کرد، امام(ع) فرمود: چرا گریه می‌کنی؟: گفت: چگونه گریه نکنم که شما را در این حال مشاهده می‌کنم؟ فرمود: شما گریه نکنید، مؤمن هرچه به او برسد برایش خیر می‌باشد، اگر دست و پایش را قطع کنند برای او خیر است و اگر مابین مشرق و مغرب را هم به او بدهند باز برایش خیر می‌باشد[۲۰۳].

در غیبت طوسی آمده: سالمه کنیز امام صادق(ع) گفت: من کنار بستر احتضار آن حضرت بودم، امام بی‌هوش شد و چون به هوش آمد فرمود: به حسن نواده امام چهارم که افطس لقب داشت هفتاد دینار طلا بدهید و به فلان و فلان این‌قدر، من گفتم: به مردی پول می‌دهی که با کارد به تو حمله برد و می‌خواست تو را بکشد؟ فرمود: تو می‌خواهی من از کسانی نباشم که خداوند درباره آنها فرموده: ﴿وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ[۲۰۴] و آنان که صله کنند آنچه را خدا فرموده صله شود و به هراسند از پروردگار خود و بترسند از بدحسابی. آری ای سالمه! راستش خدا بهشت را آفریده و خوش ساخته و بویش را خوش نموده که از مسافت دو هزار سال به مشام رسد، و عاق «والدین» و قاطع رحم آن را نیابند[۲۰۵]. منصور به وسیله عامل خود در مدینه زهر کشنده‌ای را به آن بزرگوار خورانید، هنگامی که امام آن زهر را خورد اعضای بدنش پاره‌پاره شده و درد و رنج سنگینی را احساس کرد، بعد امام پنهانی پسرش امام کاظم(ع) را جانشین خود قرار داده و وصیت‌های مخصوصی را به آن حضرت کرده بود. درد امام شدت گرفت و احساس رنج طاقت‌فرسایی را داشت و چون هنگامه مرگ حتمی فرارسید، شروع به خواندن آیاتی از قرآن کرد و با خدای خود راز و نیاز می‌نمود و به درگاه او می‌نالید تا اینکه روح پاکش به بهشت برین پرواز کرد. از خانه‌های هاشمیان ناله و شیون بلند شد و از تمام خانه‌های مدینه صدای گریه و فغان برخاست و این پیشامد چنان برای مردم سخت و ناگوار بود که آنها را در هم پیچیده و نگران و مضطرب ساخت.

بعضی را عقده گلوگیر شده و خاموش و بعضی فریاد می‌زدند و می‌نالیدند و به خاطر از دست دادن شخصیت بزرگی که پناهگاه آنها و در تمام امور چاره‌ساز آنان بود نوحه‌سرایی می‌کردند. امام کاظم(ع) با دلی خسته از غم و حسرت و با قلبی گداخته از مصیبت شروع به تجهیز پدر بزرگوارش کرد و پس از فراغت از تجهیز بر آن بدن مطهر نماز خواند و بدن مبارک روی دست مردم حمل شد، در حالی که انبوه مردم اجتماع کرده بودند به بقیع مقدس آوردند و در جوار مرقد پدرش امام باقر(ع) در آخرین منزلگاه خود دفن کردند. در نفاق منصور همین بس که یعقوبی از اسماعیل بن علی بن عبدالله بن عباس نقل می‌کند که منصور برای امام صادق(ع) آنقدر گریه کرد که ریشش از اشک‌تر شد و می‌گفت: آقای اهل‌بیت و یادگار خوبان از دنیا رفت. سپس گفت: جعفر از آنها بود که خدا در شأن آنها فرمود: ﴿ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا[۲۰۶] و او از کسانی بود که خدا آنها را برگزید و از پیشقدمان در خیرات بود[۲۰۷].[۲۰۸]

منابع

پانویس

  1. الکامل فى التّاریخ، ج۴، ص۳۵۵.
  2. تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۳۹۹.
  3. تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۳۶۹؛ تاریخ الامم و الملوک، ج۶، ص۲۶۶.
  4. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۶۳.
  5. کشف الغمة، ج۲، ص۴۲۰، به نقل از تذکره ابن حمدون، و به نقل از آن بحار الانوار، ج۴۷، ص۱۸۴.
  6. «خداوند هر چه را بخواهد (از لوح محفوظ) پاک می‌کند و (یا در آن) می‌نویسد و لوح محفوظ نزد اوست» سوره رعد، آیه ۳۹.
  7. امالى ابن الشّیخ، ص۴۸۰، ح۱۰۴۹ و به نقل از آن بحار الانوار، ج۴۷، ص۱۶۳؛ البرهان، ج۲، ص۲۹۹.
  8. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۶۴.
  9. دلائل الامامه، ص۱۲۹؛ مدینة المعاجز، ص۳۶۴؛ اثبات الهداة، ج۵، ص۴۵۶.
  10. بنا به تعبیرى که در دلائل الامامه آمده است اموال را بین آنان پخش کنم.
  11. الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۶۴۶؛ بحار الانوار، ج۴۷، ص۱۷۲.
  12. سیر اعلام النّبلاء، ج۹، ص۵۴۳؛ مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۲۷۷، به نقل از مسند ابو حنیفه تألیف ابو القاسم بغّار.
  13. روضه کافى، ص۳۱، حدیث امام صادق با منصور در موکب، و به نقل از آن بحار الانوار، ج۵۲، ص۲۵۵، اثبات الهداة، ج۵، ص۳۵۱.
  14. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۶۶.
  15. الاصول الستّة عشر، ص۱۰۰؛ اثبات الهداة، ج۵، ص۴۶۵.
  16. مناقب ابن شهر آشوب، ج۴، ص۲۵۹، و به نقل از آن بحار الانوار، ج۴۷، ص۱۸۰.
  17. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۷۲.
  18. الکامل فى التّاریخ، ج۴، ص۳۷۱.
  19. «بی‌گمان این همان آزمایش آشکار بود» سوره صافات، آیه ۱۰۶.
  20. مقاتل الطالبیین، ص۱۹۱- ۱۹۴ تحقیق سید احمد صقر.
  21. مقاتل الطالبیین، ص۲۲۰- ۲۱۹.
  22. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۷۶.
  23. «و بر فرمان پروردگارت شکیب کن که تو را زیر نظر داریم» سوره طور، آیه ۴۸.
  24. «پس برای (رسیدن) فرمان پروردگارت شکیبایی پیشه کن و چون «همراه ماهی» (یونس) مباش آنگاه که بانگ برداشت در حالی که اندوهگین بود» سوره قلم، آیه ۴۸.
  25. اقبال الاعمال، ص۵۷۸؛ بحار الانوار، ج۴۷، ص۲۹۸.
  26. عبدالله نعمه، الادب فى ظلّ التشیع، ص۱۶۳، به نقل از شرح قصیده شافعى از ابى فراس، ص۱۶۱.
  27. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۷۸.
  28. تاریخ الامم و الملوک، ج۶، ص۱۸۸- ۱۸۹.
  29. یعقوبى، ج۲، ص۳۷۶؛ مسعودى، ج۳، ص۲۹۴- ۲۹۶؛ الکامل فى التّاریخ به نقل از طبرى، ج۵، ص۵۴۹.
  30. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۸۰.
  31. بحار الانوار، ج۲۶، ص۱۱۵، به نقل از بصائر الدّرجات، ص۱۶۹.
  32. کشف الغمّة، ج۲، ص۱۶۲، و به نقل از آن بحار الانوار، ج۴۷، ص۵.
  33. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۸۲.
  34. «برآنند که نور خداوند را با دهان‌هاشان خاموش گردانند» سوره توبه، آیه ۳۲.
  35. «و خداوند کامل‌کننده نور خویش است هر چند کافران نپسندند» سوره صف، آیه ۸.
  36. مناقب ابن شهر آشوب، ج۱، ص۳۲۷، به نقل از صدوق و به نقل از آن بحار الانوار، ج۴۷، ص۲۵۳.
  37. کمال الدّین، ص۷۲- ۷۳؛ امالى صدوق، ص۱۹۷، و به نقل از آن دو در بحار الانوار، ج۴۷، ص۲۴۵. «وَ لَا تَحْسَبِي أَنِّي تَنَاسَيْتُ عَهْدَهُ *** وَ لَكِنَّ صَبْرِي يَا إِمَامُ جَمِيلٌ».
  38. الغیبة، ص۲۲۴، و به نقل از آن بحار الانوار، ج۴۷، ص۲۶۱.
  39. امالى طوسى، ص۵۰، ح۶۶، و به نقل از آن بحار الانوار، ج۴۷، ص۱۸۴ و ر.ک: مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۲۵۱؛ کشف الغمّة، ج۲، ص۴۲۰.
  40. قومس نام مکانى است.
  41. امالى شیخ طوسى، ص۶۶؛ بحار الانوار، ج۴۷، ص۱۶۵؛ حلیة الابرار، ج۲، ص۲۱۵.
  42. الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۶۱۹، و به نقل از آن بحار الانوار، ج۴۷، ص۹۶؛ اثبات الهداة، ج۵، ص۴۱۰ ح۱۴۳.
  43. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۸۲.
  44. سیر اعلام النّبلاء، ج۶، ص۲۲۶؛ ملحقات احقاق الحقّ، ج۱۹، ص۵۱۳، فرج بعد از شدّت ۷۰ به نقل از تذکره ابن جوزى، ص۳۰۸، ۳۰۹ با سند.
  45. کافى، ج۲، ص۵۵۹؛ ج۶، ص۴۴۵، و به نقل از آن الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۱۹۵؛ تاریخ مدینة الدّمشق، ج۱۹، ص۵۱۶.
  46. کافى، ج۸، ص۲۱۵؛ رجال کشّى، ص۳۶۵؛ بحار الانوار، ج۴۷، ص۸۵.
  47. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۹۰.
  48. اختیار معرفة الرّجال، ص۴۱۴، ح۷۸۱؛ دلائل الامامة، ص۱۳۸؛ اعلام الورى، ج۱، ص۵۲۲؛ مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۲۴۲.
  49. مهج الدّعوات، ص۲۳۱.
  50. مهج الدّعوات، ص۲۴۷.
  51. حیاة الامام موسى بن جعفر، ج۱، ص۴۱۲.
  52. نور الابصار، ص۱۳۳؛ الاتحاف بحبّ الاشراف، ص۵۴؛ سبائک الذّهب، ص۷۲.
  53. «و کسانی که آنچه را خداوند فرمان به پیوند آن داده است می‌پیوندند و از پروردگار خویش می‌ترسند و از سختی حساب هراس دارند؛» سوره رعد، آیه ۲۱.
  54. غیبت طوسى، ص۱۹۷؛ بحار الانوار، ج۴۷، ص۲۷۶.
  55. کافى، ج۱، ص۳۱۰؛ ر.ک: مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۳۴۵.
  56. بحار الانوار، ج۴۷، ص۲، به نقل از عقاب الاعمال صدوق، ص۲۷۲ چاپ تهران، انتشارات صدوق.
  57. منسوب به روستایى در مصر به نام شطا.
  58. باقر شریف القرشى، عصر الامام الصّادق، ص۱۶۷- ۱۷۰.
  59. جوهرى، مقتضب الاثر فى النّص على الائمّة الاثنى عشر، ص۵۲.
  60. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۹۲.
  61. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۸۴.
  62. پژوهشی در تاریخ حدیث شیعه، ص۱۲۲.
  63. پژوهشی در تاریخ حدیث شیعه، ص۱۲۲.
  64. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۸۲
  65. ترجمه جهاد الشیعه، ص۲۱۲؛ مقاتل الطالبین، ص۲۵۱؛ نور الابصار، ص۱۴۶؛ صفوة الصفوه، ج۲، ص۹۷.
  66. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۸۶
  67. شبلنجی، نورالابصار، ص۲۴۷.
  68. مقاتل الطالبین، ص۲۷۹.
  69. زهر الاداب، ج۱، ص۱۸۳؛ ترجمه جهاد الشیعه، ص۲۱۰.
  70. «عَنْ قَبِيصَةَ بْنِ يَزِيدَ الْجُعْفِيِّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ(ع) وَ عِنْدَهُ الْبَوْسُ بْنُ أَبِي الدَّوْسِ وَ ابْنُ ظَبْيَانَ وَ الْقَاسِمُ الصَّيْرَفِيُّ فَسَلَّمْتُ وَ جَلَسْتُ وَ قُلْتُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ قَدْ أَتَيْتُكَ مُسْتَفِيداً قَالَ سَلْ وَ أَوْجِزْ قُلْتُ أَيْنَ كُنْتُمْ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ اللَّهُ سَمَاءً مَبْنِيَّةً وَ أَرْضاً مَدْحِيَّةً أَوْ ظُلْمَةً أَوْ نُوراً قَالَ يَا قَبِيصَةُ لِمَ سَأَلْتَنَا عَنْ هَذَا الْحَدِيثِ فِي هَذَا الْوَقْتِ أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ حُبَّنَا قَدِ اكْتُتِمَ وَ بُغْضَنَا قَدْ فَشَا وَ أَنَّ لَنَا أَعْدَاءً مِنَ الْجِنِّ يُخْرِجُونَ حَدِيثَنَا إِلَى أَعْدَائِنَا مِنَ الْإِنْسِ وَ أَنَّ الْحِيطَانَ لَهَا آذَانٌ كَآذَانِ النَّاسِ». بحار الأنوار، ج۷، ص۲۰۳.
  71. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۸۷
  72. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۷۴.
  73. انوارالبهیه، ص۱۶۴.
  74. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۹۶؛ انوار البهیه، ص۱۷۲.
  75. شریف قرشی، زندگانی امام کاظم، ج۱، ص۴۶۵.
  76. مهج الدعوات، ص۱۹۸؛ بحار الأنوار، ج۴۷، ص۲۰۱.
  77. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۷۰.
  78. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۷۸؛ مناقب شهرآشوب، ج۳، ص۳۵۷.
  79. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۶۵؛ امالی شیخ طوسی، ص۲۹۴.
  80. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۶۲.
  81. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۹۴.
  82. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۹۲.
  83. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۸۴.
  84. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۲۰۴.
  85. کشف الغمه، ج۲، ص۳۷۴؛ بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۸۳.
  86. «آیا هنگام آن نرسیده است که دل‌های مؤمنان از یاد خداوند و از آنچه از سوی حق فرو فرستاده شده است فروتنی یابد و مانند کسانی نباشند که پیش از این به آنان کتاب (آسمانی) دادند اما روزگار بر آنان به درازا کشید و دل‌هاشان سخت شد و بسیاری از آنان بزهکار بودند؟» سوره حدید، آیه ۱۶.
  87. «پس آیا مردم این شهرها در امانند که عذاب ما شبانه به آنان فرا رسد و آنها خفته باشند؟ * و آیا مردم این شهرها در امانند که عذاب ما میان روز، به آنان فرا رسد و آنان سرگرم بازی (و بازیچه این جهان) باشند؟ * آیا از تدبیر خداوند در امانند؟ و از تدبیر خداوند جز گروه زیانکاران خود را در امان نمی‌دانند» سوره اعراف، آیه ۹۷-۹۹.
  88. «و آیا آن کس را که روی گرداند دیدی؟ * و اندکی بخشید و دست بداشت * آیا او علم غیب دارد که (همه چیز را) می‌بیند؟ * یا او را از آنچه در صحیفه‌های موسی است آگاه نکرده‌اند؟ * و (از صحیفه‌های) ابراهیم که (عهد پیامبری را) بی‌کم و کاست به جای آورد؟ * که هیچ باربرداری بار گناه دیگری را برنمی‌دارد * و اینکه آدمی را چیزی جز آنچه (برای آن) کوشیده است نخواهد بود * و اینکه (بهره) کوشش وی زودا که دیده شود» سوره نجم، آیه ۳۳-۴۰.
  89. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۸۹.
  90. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۸۲.
  91. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۸۹-۱۰۵
  92. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۲۱۷.
  93. خرایج، ص۱۳۴؛ بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۷۰.
  94. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۱۰۵
  95. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۱۸۶.
  96. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۱۸۷.
  97. شریف قرشی، زندگانی امام کاظم، ج۲، ص۲۷۴.
  98. ارشاد مفید؛ عمده الطالب؛ ترجمه الغدیر، ج۶، ص۱۳.
  99. ترجمه تاریخ طبری، ج۱۱، ص۴۷۶۹.
  100. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۱۹۰.
  101. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۳۶۵.
  102. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۳۶۹.
  103. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۱۸۳.
  104. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۱۸۴.
  105. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۱۹۲.
  106. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۲۱۱.
  107. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۲۱۲.
  108. ترجمه تاریخ طبری، ج۱۱، ص۴۷۷۴.
  109. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۲۱۳.
  110. ترجمه تاریخ طبری، ج۹، ص۳۹۸.
  111. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۱۹۴.
  112. ترجمه تاریخ طبری، ج۱۱، ص۴۷۶۹.
  113. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۱۸۸.
  114. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۱۸۹.
  115. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۲۱۶.
  116. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۱۹۲.
  117. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۲۷۱؛ ترجمه تاریخ طبری، ج۱۱، ص۴۷۸۴.
  118. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۲۶۹.
  119. تاریخ بخارا (ترجمه ابونصر)، ص۸۶.
  120. تاریخ بخارا (ترجمه ابونصر)، ص۸۹.
  121. رسم الامام ابراهیم الطريق لابي مسلم فقال: له يا ابا عبد الرحمن انك رجل منا اهل البيت... ايدي ابومسلم روحا شعوبية متطرفة و انزل سخطه على العرب وبالغ في تنكيله بهم حتى انه قتل ست مائة الف عربي صبرا بالسيف عدا من قتل في الحرب. تاریخ بغداد، ج۱، ص۲۰۸؛ تاریخ طبری، ج۷، ص۳۶۳؛ کامل، ج۴، ص۴۹۵؛ الامامه و السیاسیه، ج۲، ص۳۱۸.
  122. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۱۳۴-۱۴۶
  123. بحارالأنوار، ج۴۷، ص۱۸۴.
  124. انوار البهیه، ص۱۷۷؛ ترجمه مقاتل الطالبین، ص۴۱۴.
  125. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۱۴۶
  126. بحارالأنوار، ج۴۷، ص۱۶۶.
  127. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۱۴۸
  128. مناقب ابن شهرآشوب، ج۴، ص۲۳۸.
  129. بحارالأنوار، ج۴۷، ص۷۵.
  130. شریف قرشی، زندگانی امام کاظم، ج۱، ص۴۷۸.
  131. ریاحین الشریعه ج۴ ص۳۲۷.
  132. اصفهانی، تاریخ تشیع، ص۱۶۵.
  133. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۱۴۹
  134. بحارالأنوار، ج۴۷، ص۳۱۰.
  135. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۱۵۲
  136. انوار البهیه، ص۱۶۲.
  137. بحارالأنوار، ج۴۷، ص۵۷.
  138. «از گوش و چشم و دل، هر یک، خواهند پرسید» سوره اسراء، آیه ۳۶.
  139. من لا یحضره الفقیه، ج۱، ص۱۱۱.
  140. مروج الذهب، ج۲، ص۳۰۲.
  141. تاریخ سیاسی اسلام، ص۵۵؛ مروج الذهب، ج۲، ص۳۱۲.
  142. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۱۵۴
  143. شریف قرشی، زندگانی امام کاظم، ص۳۹۴.
  144. تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۵.
  145. تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۵؛ کامل، ج۵، ص۲۵۵.
  146. ترجمه الغدیر، ج۶، ص۱۰۹؛ تاریخ یعقوبی، ج۳، ص۱۰۶.
  147. ریاحین الشریعه، ج۴، ص۱۹۱.
  148. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۲۲۰؛ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۷۰.
  149. بعث رياح بن عثمان بأحد العلويين و هو الحسن بن زيد إلى السجن يطلب منه الكشف عن مكان اختفا ابنه محمد فقال عبدالله يابن أخي والله لبليتي أعظم من بلية ابراهيم خليل و ان الله امر ابراهيم ان يذبح ابنه و هو للّه طاعة قال ابراهيم ان هذا لهو البلاء المبين و إنكم جنتموني في ان آتي بابني هذا الرجل فيقتلهما و هو للّه جل و عز معصيد. مقاتل الطالبین، ص۲۱۶؛ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۶۸.
  150. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۳۵۹.
  151. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۲۵۸.
  152. تاریخ طبری، ج۱۰، ص۴۴۶؛ عدالت صحابه، ص۱۸۷.
  153. اغانی، ج۵، ص۲۲۵؛ عدالت صحابه، ص۲۱۱.
  154. کامل، ج۴، ص۳۷۵؛ مروج الذهب، ج۳، ص۳۱.
  155. اعیان الشیعه، ج۱، ص۶۵.
  156. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۳۶۱.
  157. «آنان که به عهد خداوند وفا می‌کنند و پیمان را نمی‌شکنند.».. سوره رعد، آیه ۲۰.
  158. مروج الذهب، ج۲، ص۳۰۳.
  159. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۲۱۶؛ ترجمه تاریخ طبری، ج۱۱، ص۴۷۸۱.
  160. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۲۹۸.
  161. مختصر تاریخ عرب، ص۱۸۴.
  162. شریف قرشی، زندگانی امام کاظم، ص۴۲۵.
  163. البدایه و النهایه، ج۱۰، ص۸۱.
  164. تاریخ طبری، ج۶، ص۱۷۱.
  165. تاریخ طبری، ج۹، ص۳۱۸.
  166. مقاتل، ص۲۱۰؛ مقریزی، النزاع والتخاصم، ص۷۴؛ ترجمه تاریخ طبری، ج۱۱، ص۴۷۷۱.
  167. البدایه والنهایه، ج۱۰، ص۸۱.
  168. شریف قرشی، زندگانی امام کاظم، ص۴۵۱.
  169. بحارالأنوار، ج۴۷، ص۳۰۶؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۱۱.
  170. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۲۱۵.
  171. عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۱۱.
  172. بحارالأنوار، ج۴۷، ص۳۰۵.
  173. بحارالأنوار، ج۴۷، ص۳۰۲.
  174. بحارالأنوار، ج۴۷، ص۲۸۳.
  175. «و بر فرمان پروردگارت شکیب کن که تو را زیر نظر داریم» سوره طور، آیه ۴۸.
  176. «پس برای (رسیدن) فرمان پروردگارت شکیبایی پیشه کن و چون «همراه ماهی» (یونس) مباش.».. سوره قلم، آیه ۴۸.
  177. «و اگر کیفر می‌کنید مانند آنچه خود کیفر شده‌اید کیفر کنید و اگر شکیبایی پیشه کنید همان برای شکیبایان بهتر است» سوره نحل، آیه ۱۲۶.
  178. «و خانواده‌ات را به نماز فرمان ده و بر آن شکیب کن، ما از تو روزی نمی‌خواهیم که خود، تو را روزی می‌دهیم و سرانجام (نیک) برای پرهیزگاری است» سوره طه، آیه ۱۳۲.
  179. «همان کسان که چون بدیشان مصیبتی رسد می‌گویند: ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم * بر آنان از پروردگارشان درودها و بخشایشی است و آنانند که رهیافته‌اند» سوره بقره، آیه ۱۵۶-۱۵۷.
  180. «جز این نیست که پاداش شکیبایان را بی‌شمار، تمام دهند» سوره زمر، آیه ۱۰.
  181. «و در آنچه بر سرت آید شکیب کن؛ بی‌گمان این از کارهایی است که آهنگ آن می‌کنند» سوره لقمان، آیه ۱۷.
  182. «موسی به قوم خود گفت: از خداوند یاری بخواهید و شکیبا باشید، بی‌گمان زمین از آن خداوند است، به هر کس از بندگان خویش که بخواهد به میراث می‌دهد و سرانجام (نیکو) از آن پرهیزگاران است» سوره اعراف، آیه ۱۲۸.
  183. «جز آنان که ایمان آورده‌اند و کارهای شایسته کرده‌اند و یکدیگر را به راستی پند داده‌اند و همدیگر را به شکیبایی اندرز داده‌اند» سوره عصر، آیه ۳.
  184. «آنگاه، از کسانی خواهد بود که ایمان آورده‌اند و یکدیگر را به شکیبایی و یکدیگر را به مهرورزی سفارش می‌کنند» سوره بلد، آیه ۱۷.
  185. «و بی‌گمان شما را با چیزی از بیم و گرسنگی و کاستی دارایی‌ها و کسان و فرآورده‌ها می‌آزماییم، و شکیبایان را نوید بخش!» سوره بقره، آیه ۱۵۵.
  186. «و بسا پیامبرانی که همراه آنان توده‌های انبوه به نبرد (با دشمنان خداوند) پرداختند و در راه خداوند هر چه به ایشان رسید نه سست و نه ناتوان شدند و نه تن به زبونی سپردند؛ و خداوند شکیبایان را دوست می‌دارد» سوره آل عمران، آیه ۱۴۶.
  187. «و مردان و زنان شکیبا» سوره احزاب، آیه ۳۵.
  188. «و شکیبایی پیشه ساز تا خداوند داوری فرماید و او بهترین داوران است» سوره یونس، آیه ۱۰۹.
  189. «و اگر نه این بود که مردم (در تمایل به کفر) امّتی واحد می‌شدند بی‌گمان برای خانه‌های کسانی که به (خداوند) بخشنده کفر می‌ورزند بام‌هایی سیمین و نردبان‌هایی که از آنها فرا روند قرار می‌دادیم» سوره زخرف، آیه ۳۳.
  190. «آیا می‌پندارند در آنچه از مال و فرزندان که آنان را بدان یاری می‌رسانیم * برای آنان در نیکی‌ها شتاب می‌ورزیم؟ (خیر،) بلکه در نمی‌یابند» سوره مؤمنون، آیه ۵۵-۵۶.
  191. حسنیون، ص۴۴؛ بحارالأنوار، ج۴۷، ص۳۰۱.
  192. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۱۵۷-۱۷۵
  193. اعیان الشیعه، ج۲۱، ص۳۰۸؛ مناقب ابن‌شهرآشوب، ص۳۱۵؛ کامل ابن اثیر، ج۵، ص۲۴۳ و ۲۶۱؛ حسنیون، ص۵۲.
  194. «الْمُفَضَّلُ بْنُ عُمَرَ قَالَ: وَجَّهَ الْمَنْصُورُ إِلَى حَسَنِ بْنِ زَيْدٍ وَ هُوَ وَالِيهِ عَلَى الْحَرَمَيْنِ أَنْ أَحْرِقْ عَلَى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ دَارَهُ فَأَلْقَى النَّارَ فِي دَارِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ(ع) فَأَخَذَتِ النَّارُ فِي الْبَابِ وَ الدِّهْلِيزِ فَخَرَجَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(ع) يَتَخَطَّى النَّارَ وَ يَمْشِي فِيهَا وَ يَقُولُ أَنَا ابْنُ أَعْرَاقِ الثَّرَى أَنَا ابْنُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللَّهِ». ابن شهرآشوب ج۴ ص۲۳۶؛ انوار البهیه، ص۱۶۴.
  195. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۲۸۹
  196. «هَبَطَ جَبْرَئِيلُ(ع) عَلَى رَسُولِ اللَّهِ(ص) وَ عَلَيْهِ قَبَاءٌ أَسْوَدُ وَ مِنْطَقَةٌ فِيهَا خَنْجَرٌ قَالَ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ(ص) يَا جَبْرَئِيلُ مَا هَذَا الزِّيُّ قَالَ زِيُّ وُلْدِ عَمِّكَ الْعَبَّاسِ يَا مُحَمَّدُ وَيْلٌ لِوُلْدِكَ مِنْ وُلْدِ الْعَبَّاسِ فَخَرَجَ النَّبِيُّ(ص) إِلَى الْعَبَّاسِ فَقَالَ يَا عَمِّ وَيْلٌ لِوُلْدِي مِنْ وُلْدِكَ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ أَ فَأَجُبُّ نَفْسِي قَالَ جَفَّ الْقَلَمُ بِمَا فِيهِ». علل الشرائع، ج۲، ص۳۴۸.
  197. ابن شهرآشوب، ج۴، ص۲۳۱.
  198. رسائل ابوبکر خوارزمی، ص۱۷۸.
  199. مناقب ابن شهرآشوب، ج۴، ص۲۳۱.
  200. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۷۰.
  201. بحار الأنوار، ج۴۷، ص۱۶۲.
  202. انوار البهیه، ص۱۷۸.
  203. بحار الأنوار، ج۶۸، ص۱۵۹.
  204. «و کسانی که آنچه را خداوند فرمان به پیوند آن داده است می‌پیوندند و از پروردگار خویش می‌ترسند و از سختی حساب هراس دارند» سوره رعد، آیه ۲۱.
  205. الکنی و الألقاب، ج۳، ص۴۶؛ مناقب ابن شهرآشوب، ج۴، ص۲۷۳.
  206. «سپس این کتاب را به کسانی از بندگان خویش که برگزیده‌ایم به میراث دادیم» سوره فاطر، آیه ۳۲.
  207. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۱۷.
  208. راجی، علی، مظلومیت امام صادق، ص ۲۹۳